نوشته اصلی توسط *Croon* هديه تولد مردي دختر سه ساله اي داشت. روزي مرد به خانه آمد و ديد كه دخت رش گران ترين كاغذ زرورق كتابخانه اورا براي آرايش يك جعبه كودكانه هدر داده است . مرد دخترش را به خاطر اينكه كاغذ زرورق گرانبهايش را يه هدر داده است تنبيه كرد و دخترك آن شب را با گريه به بستر رفت ...
نوشته اصلی توسط *Croon* يك سِنت پسر كوچكي، روزي هنگام راه رفتن در خيابان، سكه اي يك سنتي پيدا كرد. او از پيدا كردن اين پول ، آن هم بدون هيچ زحمتي، خيلي ذوق زده شد. اين تجربه باعث شد كه او بقيه روزها هم با چشمان باز سرش را به سمت پايين بگيرد و در جستجوي سكه هاي بيشتر باشد. او در مدت زندگيش، ...
نوشته اصلی توسط *Croon* سرباز روس تابستان ۱۹۴۵ ، كوچه اي در برلين: دوازده زنداني ژند هپوش به فرماندهي يك سرباز روسي از خياباني مي گذرند، احتمالأ از قرارگاهي دور مي آيند و سرباز روس بايد آ نها را به جايي بر اي كار يا به اصطلاح بيگاري ببرد . آن ها از آينده شان هيچ نمي دانند. ناگهان از قضا، زني ...
نوشته اصلی توسط *Croon* راه بهشت مردي با اسب و سگش در جاده اي راه مي رفتند. هنگام عبور از كنار درخت عظيمي، صاعقه اي فرود آمد و آنها را كشت . اما مرد نفهميد كه ديگر اين دنيا را ترك كرده است و همچنان با دو جانورش پيش رفت . گاهي مدت ها طول مي كشد تا مرد هها به شرايط جديد خودشان پي ببرند. پياده ...
نوشته اصلی توسط *Croon* خداحافظ… آخرین کلامی که از تو شنیدم و باز قصه ی تلخ جاده و آن راه بلند… که تو را از خلوت من می ربود آسمان می گریست شیشه ها می گریستند ومن مبهوت رفتنت در پس شیشه های مه آلود بغض دردناکم را بلعیدم دیوانه وار خندیدم وتو را بدرقه کردم…