نوشته اصلی توسط *Croon* يك ساعت ويژه مرد ديروقت ، خسته از كار به خانه برگشت . دم در پسر پنج ساله اش را ديد كه در انتظار او بود: ‐ سلام بابا ! يك سئوال از شما بپرسم؟ ‐ بله حتمأ. چه سئوالي؟ ‐ بابا ! شما براي هرساعت كار چقدر پول مي گيريد؟ مرد با نا راحتي پاسخ دا د: اين به ...
نوشته اصلی توسط *Croon* آن سوي پنجره در بيمارستاني ، دو مرد بيمار در يك اتاق بستري بودند . يكي از بيماران اجازه داشت كه هر روز بعد از ظهر يك ساعت روي تختش بنشيند . تخت او در كنار تنها پنجره اتاق بود . اما بيمار ديگر مجبور بود ه يچ تكاني نخورد و هميشه پشت به هم اتاقيش روي تخت بخوابد . آنها ساع ت ...
نوشته اصلی توسط *Croon* راز خوشبختي تاجري پسرش را براي آموختن راز خوشبختي نزد خردمندي فرستاد . پسر جوان چهل روز تمام در صحرا راه رفت تا اينكه سرانجام به قصري زيبا بر فراز قله كوهي رسيد. مرد خردمندي كه او در جستجويش بود آنجا زندگي مي كرد. به جاي اينكه با يك مرد مقدس روب ه رو شود وارد تالاري شد ...
نوشته اصلی توسط *Croon* سخاوت پسر بچه اي وارد بستني فروشي شد و پشت ميزي نشست . پيشخدمت يك « يك بستني ميوه اي چند است؟ » : ليوان آب برايش آورد . پسر بچه پرسيد پسر بچه دستش را در جيبش برد و .« ۵۰ سنت » : پيشخدمت پاسخ داد « يك بستني ساده چند است ؟» : شروع به شمردن كرد. بعد پرسيد در همين حال ، تعدادي از مشتريان در انتظار ميز خالي بودند و پيشخدمت « ۳۵ سنت » : با عصبانيت پاسخ داد ...
نوشته اصلی توسط *Croon* اينجا هم همينطور!!! پيرمرد روي نيمكت نشسته بود و كلاهش را روي سرش كشيده بود و استراحت مي كرد. سواري نزديك شد و از او پرسيد: هي پيري! مردم اين شهر چه جور آدمهاييند؟ پيرمرد پرسيد: مردم شهر تو چه جوريند؟ گفت: مزخرف ! پيرمرد گفت: اينجا هم همينطور! ...