مشاهده RSS Feed

باران و چتر و شال و شنل بود و ما دو تا…

باران و چتر و شال و شنل بود و ما دو تا…جوي و دو جفت چکمه و گِل بود و ما دو تا…وقتي نگاه من به تو افتاد، سرنوشتتصديق گفته‌هاي «هِگِل» بود و ما دو تا…روز قرارِ اوّل و ميز و سکوت و چايسنگيني هواي هتل بود و ما دو تاافتاد روي ميز ورق‌هاي سرنوشتفنجان و فال و بي‌بي و دِل بود و ما دو تاکم‌کم زمانه داشت به هم مي‌رساندماندر کوچه ساز و تمبک و کِل بود و ما دو تا…تا آفتاب زد همه جا تار شد برامدنيا چه‌قدر سرد و کسل بود و ما دو تا،از خواب مي‌پريم که اين ماجرا فقطيک آرزوي مانده به دِل بود و ما دو تا…

  1. اينجا هم همينطور!!!

    توسط در تاریخ 2012/09/23 در ساعت 08:28 (باران و چتر و شال و شنل بود و ما دو تا…)
    نقل قول نوشته اصلی توسط *Croon* نمایش پست ها
    اينجا هم همينطور!!!

    پيرمرد روي نيمكت نشسته بود و كلاهش را روي سرش كشيده بود و استراحت مي كرد. سواري نزديك شد و از او پرسيد:

    هي پيري! مردم اين شهر چه جور آدمهاييند؟

    پيرمرد پرسيد: مردم شهر تو چه جوريند؟

    گفت: مزخرف !

    پيرمرد گفت: اينجا هم همينطور!

    ...
    دسته بندی ها
    دسته بندی نشده
  2. هديه تولد

    توسط در تاریخ 2012/09/23 در ساعت 08:28 (باران و چتر و شال و شنل بود و ما دو تا…)
    نقل قول نوشته اصلی توسط *Croon* نمایش پست ها
    هديه تولد

    مردي دختر سه ساله اي داشت. روزي مرد به خانه آمد و ديد كه دخت رش گران ترين كاغذ زرورق كتابخانه اورا براي آرايش يك جعبه كودكانه هدر

    داده است . مرد دخترش را به خاطر اينكه كاغذ زرورق گرانبهايش را يه هدر داده است تنبيه كرد و دخترك آن شب را با گريه به بستر رفت
    ...
    دسته بندی ها
    دسته بندی نشده
  3. يك سِنت

    توسط در تاریخ 2012/09/23 در ساعت 08:28 (باران و چتر و شال و شنل بود و ما دو تا…)
    نقل قول نوشته اصلی توسط *Croon* نمایش پست ها
    يك سِنت

    پسر كوچكي، روزي هنگام راه رفتن در خيابان، سكه اي يك سنتي پيدا كرد. او از پيدا كردن اين پول ، آن هم بدون هيچ زحمتي، خيلي ذوق زده

    شد. اين تجربه باعث شد كه او بقيه روزها هم با چشمان باز سرش را به سمت پايين بگيرد و در جستجوي سكه هاي بيشتر باشد.

    او در مدت زندگيش،
    ...
    دسته بندی ها
    دسته بندی نشده
  4. سرباز روس

    توسط در تاریخ 2012/09/23 در ساعت 08:28 (باران و چتر و شال و شنل بود و ما دو تا…)
    نقل قول نوشته اصلی توسط *Croon* نمایش پست ها
    سرباز روس

    تابستان ۱۹۴۵ ، كوچه اي در برلين:


    دوازده زنداني ژند هپوش به فرماندهي يك سرباز روسي از خياباني مي گذرند، احتمالأ از قرارگاهي دور مي آيند و سرباز روس بايد آ نها را به

    جايي بر اي كار يا به اصطلاح بيگاري ببرد . آن ها از آينده شان هيچ نمي دانند.

    ناگهان از قضا، زني
    ...
    دسته بندی ها
    دسته بندی نشده
  5. راه بهشت

    توسط در تاریخ 2012/09/23 در ساعت 08:28 (باران و چتر و شال و شنل بود و ما دو تا…)
    نقل قول نوشته اصلی توسط *Croon* نمایش پست ها
    راه بهشت

    مردي با اسب و سگش در جاده اي راه مي رفتند. هنگام عبور از كنار درخت عظيمي، صاعقه اي فرود آمد و آنها را كشت . اما مرد نفهميد كه ديگر اين

    دنيا را ترك كرده است و همچنان با دو جانورش پيش رفت . گاهي مدت ها طول مي كشد تا مرد هها به شرايط جديد خودشان پي ببرند.

    پياده
    ...
    دسته بندی ها
    دسته بندی نشده