اي خدا مرا اين عزت بس كه بنده ي تو باشم اين فخرم بش كه پروردگارم تو باشيتو آنچناني كه من دوست دارمپس مرا آنسان كه مي خواهي بگردان آمين
نوشته اصلی توسط !Alipour! بارانی که روزها بالای شهر ایستاده بود عاقبت بارید تو بعدِ سال ها به خانه ام می آمدی... تکلیفِ رنگ موهات در چشم هام روشن نبود تکلیفِ مهربانی ، اندوه ، خشم و چیزهای دیگری که در کمد آماده کرده بودم تکلیفِ شمع های روی میز روشن نبود من و تو بارها زمان را درکافه ها و خیابان ها فراموش کرده بودیم و حالا زمان داشت از ما انتقام می گرفت در زدی باز کردم سلام کردی اما صدا نداشتی ...
نوشته اصلی توسط !Alipour! ربت یعنی صندلی خالی تو وقتی زمینم وارونه می چرخد . آنجا که منم نه ابتدای خلقت است و نه انتهای آفرینش . آنجا صفرترین نقطه دنیاست شرمناک ترین بی پناهی انسان . آنجا ناگهان ترین بغض تاریخ است . غربت نبودن تو نیست نزدیک ترین ساحل دور افتاده ایست که گاهی در چشمان تو جا می ماند . در آغوش تو گاهی حتی غریب بوده ام . غریب که باشی می دانی تنگ ترین جای جهان دل من است ...
نوشته اصلی توسط !Alipour! بی قرار دلتنگی های توام وقتی در آغوش من جا می مانند و دسته ای از ستارگان که تو آنجا می کاری . من به شب عادت کرده ام به دریچه ها و به خطوط محو پستانهایت که جاده را به انحنا می کشد . بانوی شریف قصه ی من ! می دانی کدام نقطه ی شب با بوسه ی تو بالغ شد ؟
نوشته اصلی توسط !Alipour! من ندانستم از اول که تو بی مهر و وفایی عهد نابستن از آن به که ببندی و نپایی دوستان عیب کنندم که چرا دل به تو دادم باید اول به تو گفتن که چنین خوب چرایی ای که گفتی مرو اندر پی خوبان زمانه ما کجاییم در این بحر تفکر تو کجایی آن نه خالست و زنخدان و سر زلف پریشان که دل اهل نظر برد که سریست خدایی پرده بردار که بیگانه خود این روی نبیند تو بزرگی و در آیینه کوچک ننمایی حلقه بر در نتوانم زدن از دست رقیبان این توانم ...
نوشته اصلی توسط !Alipour! من از آن روز که دربند توام آزادم پادشاهم که به دست تو اسیر افتادم همه غمهای جهان هیچ اثر مینکند در من از بس که به دیدار عزیزت شادم خرم آن روز که جان میرود اندر طلبت تا بیایند عزیزان به مبارکبادم من که در هیچ مقامی نزدم خیمهی اُنس پیش تو رَخت بیفکندم و دل بنهادم دانی از دولت وصلت چه طلب دارم؟ هیچ! یاد تو مصلحت خویش ببرد از یادم به وفای تو کزآن روز که دلبند منی دل نبستم به وفای ...