مشاهده RSS Feed

roz.

دیوانگی و عشق

به این مطلب امتیاز بدهید
دیوانگی و عشق

در زمان های قدیم وقتی هنوز راه بشر به زمین باز نشده بود. فضیلت ها و تباهی ها دور هم جمع شده بودند.
ذکاوت گفت: بیایید بازی کنیم مثلا قایم باشک! دیوانگی فریاد زد: آره قبوله من چشم می ذارم!
چون کسی نمی خواست دنبال دیوانگی بگردد, همه قبول کردند. دیوانگی چشم هایش را بست و شروع به شمردن کرد: یک... دو... سه...! همه به دنبال جایی بودند که قایم شوند
نظافت خودش را به شاخ ماه آویزان کرد. خیانت خودش را داخل انبوهی از زباله ها مخفی کرد. اصالت به میان ابرها رفت. هوس به مرکز زمین داخل شد. دروغ که می گفت به اعماق کویر خواهد رفت, به اعماق دریا رفت. طعم داخل یک سیب سرخ قرار گرفت. حسادت هم رفت داخل یک چاه عمیق کم کم همه قایم شدند و دیوانگی همچنان می شمرد: هفتادو سه... هفتادو چهار...
اما عشق هنوز سرگردان بود و نمیدانست به کجا برود. تعجبی هم ندارد قایم کردن عشق خیلی سخت است.
دیوانگی داشت به عدد صد نزدیک می شد, که عشق رفت وسط یک دسته گل رز آرام نشست.
دیوانگی فریاد زد: دارم میام. دارم میام...
همان اول کار تنبلی را دید. تنبلی اصلا تلاش نکرده بود تا قایم شود. بعد هم نظافت را یافت. خلاصه نوبت به دیگران هم رسید. اما از عشق خبری نبود. دیوانگی خسته شده بود که حسادت حسودیش گرفت و آرام در گوش او گفت: عشق در آن سوی گل رز مخفی شده است. دیوانگی با هیجان زیادی یک شاخه از درخت کند و آن را با تمام قدرت داخل گل های رز فرو برد. صدای ناله ای بلند شد. عشق از داخل شاخه های گل رز بیرون آمد. ذست هایش را جلوی صورتش گرفته بود و از بین انگشتانش خون می ریخت. شاخه ی درخت چشمان عشق را کور کرده بود. دیوانگی که خیلی ترسیده بود با شرمندگی گفت: حالا من چی کار کنم؟ چگونه می توانم جبران کنم؟
عشق جواب داد: مهم نیست دوست من تو دیگه نمیتونی کاری کنی, فقط ازت خواهش میکنم از این به بعد یار من باش. همه جا همراهم باش تا راه را گم نکنم. و از همان روز تا همیشه عشق و دیوانگی همراه یکدیگر به احساس تمام آدم های عاشق سرک می کشند...
حالا فهمیدید که چرا عاشق همیشه دیوونه است و برای کسی که دوست داره همه کار میکنه؟
برچسب ها: هیچ یک ویرایش برچسب ها
دسته بندی ها
دسته بندی نشده

نظرات