دل اگر توشه و توانی داشت
در ره عقل کاروانی داشت
نمایش نسخه قابل چاپ
دل اگر توشه و توانی داشت
در ره عقل کاروانی داشت
تیر عاشق کش ندانم بر دل حافظ که زد
آنقدر دانم که از شعر ترش خون میچکید
دارم از زلف سياهش گله چندان كه مپرس ............. كه چنان زو شده ام بي سرو سامان كه مپرس
سحر بلبل حکایت با صبا کرد
که عشق گل به ما دیدی چها کرد
دختران شهر به روستا فکر میکنند ،
دختران روستا در آرزوی شهر میمیرند...
مردان کوچک ، به آسایش مردان بزرگ فکر میکـنند ،
مردان بزرگ در آرامش مردان کوچک مـیمیـرند...
کـدام پــل ،
در کجای جهان ،
شکسته است؟!
که هیچ کس به خانه اش نمیرسد ؟!
دی منجم گفت دیدم طالعی داری تو سعد
گفتمش آری و لیک از ماه روز افزون خویش
شیرینی آنکه خورد فزون از حد
مستوجب است تلخی صفرا را
ای باغبان، سپاه خـــزان آمــــد
بس دیر کشتی این گل رعنا را
اگر آن ترك شيرازي بدست آرد دل ما را ........... بخال هندويش بخشم سمرقند و بخارا را
ای دریغا ای دریغا ای دریغا ای دریغ
بر چنان چشم نهان چشم عیان بگریسته
هر کسی با شمع رخسارت به وجهی عشق باخت
زان میان پروانه را در اضطراب انداختی