نمایش نتایج: از شماره 1 تا 2 , از مجموع 2

موضوع: داستانه Alexander Fleming

  1. #1
    معاونت سایت
    تاریخ عضویت
    2012/06/05
    محل سکونت
    Tabriz
    نوشته ها
    14,398

    Eh داستانه Alexander Fleming

    His name was Fleming, and he was a poor Scottish farmer

    One day, while trying to eke out a living for his family, he heard a cry for help coming from a nearby bog. He dropped his tools and ran to the bog
    There, mired to his waist in black muck, was a terrified boy, screaming and struggling to free himself. Farmer Fleming saved the lad from what could have been a slow and terrifying death

    The next day, a fancy carriage pulled up to the Scotsman's sparse surroundings. An elegantly dressed nobleman stepped out and introduced himself as the father of the boy Farmer Fleming had saved
    "I want to repay you," said the nobleman. "You saved my son's life
    "No, I can't accept payment for what I did," the Scottish farmer replied, waving off the offer. At that moment, the farmer's own son came to the door of the family hovel

    "Is that your son?" the nobleman asked. "Yes," the farmer replied proudly

    "I'll make you a deal. Let me take him and give him a good education

    If the lad is anything like his father, he'll grow to a man you can be proud of
    And that he did
    In time, Farmer Fleming's son graduated from St. Mary's Hospital Medical School in London , and went on to become known throughout the world as the noted Sir Alexander Fleming, the discoverer of Penicillin
    Years afterward, the nobleman's son was stricken with pneumonia





    الکساندر فلمینگ

    کشاورز فقیر اسکاتلندی بود و فلمینگ نام داشت.
    يك روز، در حالي كه به دنبال امرار معاش خانواده اش بود، از باتلاقي در آن نزديكي صداي درخواست كمك را شنید، وسايلش را بر روي زمين انداخت و به سمت باتلاق دوید.
    پسری وحشت زده که تا كمر در باتلاق فرو رفته بود، فرياد مي زد و تلاش مي كرد تا خودش را آزاد كند. فارمر فلمينگ او را از مرگي تدریجی و وحشتناك نجات می دهد.
    روز بعد، كالسكه اي مجلل به منزل محقر فارمر فلمينگ رسید. مرد اشراف زاده خود را به عنوان پدر پسري معرفي کرد كه فارمر فلمينگ نجاتش داده بود.
    اشراف زاده گفت: " مي خواهم جبران كنم ". "شما زندگي پسرم را نجات دادی".
    کشاورز اسکاتلندی جواب داد: " من نمي توانم براي كاري كه انجام داده ام پولی بگيرم". پيشنهادش را نمی پذیرد. در همين لحظه پسر كشاورز وارد كلبه شد.
    اشراف زاده پرسید: " پسر شماست؟"
    كشاورز با افتخار جواب داد:"بله"
    با هم معامله مي كنيم. اجازه بدهيد او را همراه خودم ببرم تا تحصيل كند. اگر شبيه پدرش باشد، به مردي تبديل خواهد شد كه تو به او افتخار خواهي كرد.
    پسر فارمر فلمينگ از دانشكده پزشكي سنت ماري در لندن فارغ التحصيل شد.
    همين طور ادامه داد تا در سراسر جهان به عنوان سر الكساندر فلمينگ كاشف پنسيلين مشهور شد.
    سال ها بعد، پسر اشراف زاده به ذات الريه مبتلا شد.
    چه چيزي نجاتش داد؟ پنسيلين.

  2. #2
    معاونت سایت
    تاریخ عضویت
    2012/06/05
    محل سکونت
    Tabriz
    نوشته ها
    14,398

    Eh

    Mr and Mrs Yates had one daughter. Her name was Carol, and she was nineteen years old. Carol lived with her parents and worked in an office. She had same friends, but she did not like any of the boys very much

    Then she met a very nice young man. His name was George Watts, and he worked in a bank near her office. They went out together quite a lot, and he came to Carol's parents' house twice, and then last week Carol went to her father and said, 'I'm going to Marry George Watts, Daddy. He was here yesterday.'

    'Oh, yes,' her father said. 'He's a nice boy-but has he got any money?'

    'Oh, men! All of you are the same,' the daughter answered angrily. 'I met George an the first of June and on the second he said to me, "Has your father got any money



    آقا و خانم ياتس يك دختر داشتند. اسم او كارول بود، و 19 سالش بود. كارول با والدينش زندگي و در يك اداره كار مي‌كرد. او چندين دوست داشت، اما او هيچكدام از پسرها را خيلي دوست نداشت.

    در آن زمان او يك مرد جوان مؤدب را ملاقات كرد. نام او جرج وات بود، و او در يك بانك نزديك اداره او كار مي‌كرد. آن‌ها اكثرا با هم بيرون مي‌رفتند، و او دو بار به خانه‌ي والدين كارول رفت، و هفته‌ي گذشته كارول پيش پدرش رفت و گفت، "پدر، من قصد دارم با جرج وات ازدواج كنم. او ديروز اينجا بود"

    پدرش گفت "آه، بله، او پسر خوبي است، اما آيا پولي دارد"

    دختر با عصبانيت پاسخ داد "آه، از دست شما مردها! شما همه مثل هم هستيد، من جرج را در اول ماه جون ملاقات كردم و در دومين روز ملاقات او به من گفت، آيا پدر شما پولدار است؟

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •