" خوبـے ؟ ''
گاهی با تمام ِ تكـراری بودنَش غوغــا می كند!
" خوبـے ؟ ''
گاهی با تمام ِ تكـراری بودنَش غوغــا می كند!
برای دلم، گاهی مادری مهربان میشوم ...
دست نوازش بر سرش میکشم ...
میگویم: «غصه نخور، میگذرد …»
....برای دلم...
گاهی پدر میشوم، خشمگین میگویم:
«بس کن دیگر بزرگ شدی ….» ....
دلم، از دست من خسته است
ویرایش توسط samane67 : 2013/05/21 در ساعت 15:38
وقتی تو نیستی
نه هستهای ما چونان که بایدند
نه بایدهای ما
مثل همیشه ،
آخر حرفم را
و حرف آخرم را
با بغض فرو می خورم
عمریست لبخندهای لاغر خود را
در دل ذخیره می کنم
باشد
برای روز مبادا
اما در صفحه های تقویم
روزی به نام روز مبادا نیست
آن روز هر چه باشد
روزی شبیه دیروز
روزی شبیه فردا
روزی شبیه همین روزهای ماست
اما کسی چه می داند
شاید امروز نیز
روز مبادا باشد
وقتی تو نیستی
نه هستهای ما چونان که بایدند
نه بایدهای ما
هر روز بی تو
روز مباداست !
ویرایش توسط علي 11 : 2013/05/21 در ساعت 19:34
مثل گيسويي كه باد آن را پريشان مي كند
هر دلي را روزگاري عشق ويران مي كند
ناگهان مي آيد و در سينه مي لرزد دلم
هرچه جز ياد تو را با خاك يكسان مي كند
با من از اين هم دلت بي اعتناتر خواست، باش!
موج را برخورد صخره ك ي پشيمان مي كند؟
مثل مادر، عاشق از روز ازل حسرت ك ش است
هركسي او را به زخمي تازه مهمان مي كند
¤¤¤
عاشقان در زندگي دنبال مرهم نيستند
درد بي درمان شان را مرگ درمان مي كند.
میدانی؟ شیشه برای این شیشه است چون قرار است بشکند.
و جنسش عوض نمی شود ...
و میدانی که من شکست ناپذیر هستم ...
و تو مرا داری ...برای همیشه!
چون هر وقت گریه میکنی دستان مهربانم چشمانت را می نوازد ...
چون هر گاه تنها شدی، تازه مرا یافته ای ...
چون هرگاه بغضت نگذاشت صدای لرزان و استوارت را بشنوم،
صدای خرد شدن دیوار بین خودم و تو را شنیده ام!
درست است مرا فراموش کردی، اما من حتی سر انگشتانت را از یاد نبردم!
دلم نمی خواهد غمت را ببینم ...
می خواهم شاد باشی ...این را من می خواهم ...
تو هم می توانی این را بخواهی. خشنودی مرا.
من گفتم : وجعلنا نومکم سباتا (ما خواب را مایه آرامش شما قرار دادیم)
و من هر شب که می خوابی روحت را نگاه می دارم تا تازه شود ...
نگران نباش! دستان مهربانم قلبت را می فشارد.
شبها که خوابت نمی برد فکر می کنی تنهایی ؟
اما، نه من هم دل به دلت بیدارم!فقط کافیست خوب گوش بسپاری!
و بشنوی ندایی که تو را فرا می خواند به زیستن!
پروردگارت ...
با عشق
هـــوالمعشـــوق
منــم زیبـا
ڪــﮧ زیبا بنــבه ام را בوست مــﮯ בارم
تو بگشا گوش בل، پرورבگارت با تو مــﮯ گویــב
تو را בر بیڪــران בنیاﮮ تنهایان
رهایت مــن نــפֿــواهم ڪــرב
رها ڪــن غیر مــن را، آشتــﮯ ڪــن با פֿــداﮮ פֿــوב
تو غیر از مــن چــﮧ مــﮯ جویــﮯ؟
تو با هر ڪــس بــﮧ غیر از مــن چــﮧ مـﮯ گویــﮯ؟
تو راه بنــבگــﮯ طـﮯ ڪــن عزیزا
مــن פֿـــבایــﮯ، פֿـوب مـﮯ בانم
تو בعوت ڪــن مرا با פֿــوב بــﮧ اشڪــﮯ
با פֿـــבایــﮯ میهمانم ڪـــن
ڪـــﮧ مــن چشمان اشڪ آلوבه ات را בوست مـﮯ בارم
طلب ڪــن פֿــالق פֿــوב را بجو ما را تو פֿــواهـﮯ یافت
ڪـــﮧ عاشق مــﮯ شوی بر ما و عاشق مــﮯ شوم بر تو
ڪـــﮧ وصل عاشق و معشوق هم، آهستــﮧ مــﮯ گویم:
פֿـــבایـــﮯ، عالمــﮯ בارב
تویــﮯ زیباتر از פֿــورشیــב زیبایم
تویــﮯ والاتریــن مهمان בنیایم
ڪـــﮧ בنیا بـــﮯ تو چیزﮮ چون تو را ڪــم בاشت
وقتــﮯ تو را مــن آفریــבم بر פֿــوבم اפــسنت مــﮯ گفتم
مگر آیا ڪـســﮯ هم با פֿــــבایش قهر مــﮯ گرבב؟
هزاران توبــﮧ ات را گرچــﮧ بشڪـستی
ببینم...
مــن تو را از בرگهم رانــבم؟
ڪـــﮧ مــﮯ ترسانــבت از مــن؟
رها ڪـــن آن פֿـــבاﮮ בور
آن نامهربان معبوב
آن مـפֿــلوق פֿــوב را
ایــن منم پرورבگار مهربانت، פֿــالقت
اینڪ صــבایم ڪـــלּ مرا
با قطره اشڪـــﮯ
بــﮧ پیش آور בو בست פֿــالــﮯ פֿــوב را
با زبان بستــﮧ ات ڪــارﮮ نــבارم
لیڪ غوغاﮮ בل بشڪــسته ات را مــن شنیــבم
غریب ایــن زمیــن خاڪـــﮯ ام
آیا عزیزم حاجتــﮯ בاری؟
بگو جز مــن ڪــس בیگر نمــﮯ فهمــב
بــﮧ نجوایــﮯ صــבایم ڪـــن
بــבان آغوش مــن باز است
قسم بر عاشقان پاڪ با ایماלּ
قسم بر اسب هاﮮ פֿــستــﮧ בر میــבان
تو را בر بهتریــن اوقات آورבم
قسم بر عصر روشــن تڪــیــﮧ ڪــن بر مــن
قسم بر روز، هنگامــﮯ ڪـــﮧ عالم را بگیرב نور
قسم بر اפֿــتران روشــن اما בور، رهایت مــن نـפֿــواهم ڪــرב
براﮮ בرڪ آغوشم
شروع ڪــن
یڪ قــבم با تو، تمام گام هاﮮ مانــבه اش با مــלּ
تو بگشا گوش בل پرورבگارت با تو مــﮯ گویــב
تو را בر بیڪــران בنیاﮮ تنهایان
رهایت مــن نـפֿــواهم ڪــرב
ویرایش توسط !!saba!! : 2013/05/22 در ساعت 14:36
تــلخي قصــه آنــجاست...
وقــتي دلم "سوخــت"
دلــش "خــنک" شد!
وقتی رفت گفت شاید برگردم….
رفتنش مرا نمی آزارد . . . !
"شاید" ش . . .دردناک است
جریان چیه؟
چرا فاحشه هاخوشگل ترن؟!
چرا پسرای خانم باز جذاب ترن؟!
چرا آدمای الکلی و سیگاری باحال ترن؟!
چرا با اونایی که دیگران رو مسخره می کنن بیشتر به آدم خوش میگذره؟!
چرا اونایی که خیانت می کنن، تهمت میزنن، غیبت می کنن، دروغ میگن موفق ترن؟!
چرا همیشه بدا بهترن؟!
انگــــار برای خوب بودن باید بد بود.....
روزی لقمان به پسرش گفت امروز به تو سه پند میدهم که کامروا شوی
اول اینکه سعی کن در زندگی بهترین غذای جهان را بخوری
دوم اینکه در بهترین بستر و رختخواب جهان بخوابی
و سوم اینکه در بهترین کاخها و خانه های جهان زندگی کنی
پسر لقمان گفت: ای پدر ما یک خانواده بسیار فقیر هستیم چطور من میتوانم این کارها را انجام دهم؟
لقمان جواب داد: اگر کمی دیرتر و کمتر غذا بخوری هر غذایی که میخوری طعم بهترین غذای جهان را می دهد.
اگر بیشتر کار کنی و کمی دیرتر بخوابی در هر جا که خوابیده ای احساس می کنی بهترین خوابگاه جهان است
و اگر با مردم دوستی کنی در قلب آنها جای می گیری و آن وقت بهترین خانه های جهان مال توست