زن....

زن که باشی ترسهای کوچکی داری!!

ازکوچه های بلند,ازغروبهای خلوت,ازخیابانهای بدون عابرمیترسی.
ازصدای موتورسیکلت ها ودوچرخه هایی که بی هدف در کوچه پس کوچه
هامیچرخند!!!
ازبوق ماشینهایی که ظهرهای گرم تابستان جلوی پاهایت ترمز میکنند....
وتو فقط چهره ی آدمهایی را میبینی که درچشمهایشان حس نوع دوستی

موج میزند.

زن که باشی....عاقبت یک جایی....یک وقتی....
به قول شازده کوچولو!
دلت اهلیه یک نفر میشود ودلت برای نوازشهایش تنگ میشود...
حتی برای نوازش نکردنش....
تومیمانی و دلتنگی ها,تومیمانی وقلبی که لحظه های دیدار تندتر میتپد,
سراسیمه میشوی,بی دست پا میشوی,دلتنگ میشوی,
دلواپس میشوی,دلبسته میشوی,میفهمی,نمیشود......
نمیشودزن بود وعاشق نبود...
دست خودت نیست زن که باشی گاهی دوست داری تکیه بدهی,
پناه ببری,ضعیف باشی ,
دست خودت نیست,گهگاه حریصانه بو میکنی دستهایت را
شاید عطر تلخ وگس مردانه اش لابلای انگشتانت باقی مانده باشد...
دست خودت نیست .......زن که باشی گاهی رهایش میکنی
وپشت سرش آب میریزی وقناعت میکنی به رویای حضورش