صفحه 2 از 57 نخستنخست 1234567891011121314151617181920212252 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 11 تا 20 , از مجموع 561

موضوع: شاهنامه فردوسي

  1. #11
    معاونت سایت
    تاریخ عضویت
    2012/06/05
    محل سکونت
    Tabriz
    نوشته ها
    14,398

    پیش فرض

    از آن پس برآمد ز ایران خروش


    پدید آمد از هر سویی جنگ و جوش


    سیه گشت رخشنده روز سپید


    گسستند پیوند از جمشید


    برو تیره شد فرهٔ ایزدی

    به کژی گرایید و نابخردی


    پدید آمد از هر سویی خسروی

    یکی نامجویی ز هر پهلوی


    سپه کرده و جنگ را ساخته

    دل از مهر جمشید پرداخته


    یکایک ز ایران برآمد سپاه

    سوی تازیان برگفتند راه


    شنودند کانجا یکی مهترست

    پر از هول شاه اژدها پیکرست


    سواران ایران همه شاهجوی

    نهادند یکسر به ضحاک روی


    به شاهی برو آفرین خواندند

    ورا شاه ایران زمین خواندند


    کی اژدهافش بیامد چو باد

    به ایران زمین تاج بر سر نهاد


    از ایران و از تازیان لشکری

    گزین کرد گرد از همه کشوری


    سوی تخت جمشید بنهاد روی

    چو انگشتری کرد گیتی بروی


    چو جمشید را بخت شد کندرو

    به تنگ اندر آمد جهاندار نو


    برفت و بدو داد تخت و کلاه

    بزرگی و دیهیم و گنج و سپاه


    چو صدسالش اندر جهان کس ندید

    برو نام شاهی و او ناپدید


    صدم سال روزی به دریای چین

    پدید آمد آن شاه ناپاک دین


    نهان گشته بود از بد اژدها

    نیامد به فرجام هم زو رها


    چو ضحاکش آورد ناگه به چنگ

    یکایک ندادش زمانی درنگ


    به ارش سراسر به دو نیم کرد

    جهان را ازو پاک بی‌بیم کرد


    شد آن تخت شاهی و آن دستگاه

    زمانه ربودش چو بیجاده کاه


    ازو بیش بر تخت شاهی که بود

    بران رنج بردن چه آمدش سود


    گذشته برو سالیان هفتصد

    پدید آوریده همه نیک و بد


    چه باید همه زندگانی دراز

    چو گیتی نخواهد گشادنت راز


    همی پروراندت با شهد و نوش

    جز آواز نرمت نیاید به گوش


    یکایک چو گیتی که گسترد مهر

    نخواهد نمودن به بد نیز چهر


    بدو شاد باشی و نازی بدوی

    همان راز دل را گشایی بدوی


    یکی نغز بازی برون آورد

    به دلت اندرون درد و خون آورد


    دلم سیر شد زین سرای سپنج

    خدایا مرا زود برهان ز رنج


  2. #12
    معاونت سایت
    تاریخ عضویت
    2012/06/05
    محل سکونت
    Tabriz
    نوشته ها
    14,398

    پیش فرض

    از آن پس برآمد ز ایران خروش


    پدید آمد از هر سویی جنگ و جوش


    سیه گشت رخشنده روز سپید


    گسستند پیوند از جمشید


    برو تیره شد فرهٔ ایزدی

    به کژی گرایید و نابخردی


    پدید آمد از هر سویی خسروی

    یکی نامجویی ز هر پهلوی


    سپه کرده و جنگ را ساخته

    دل از مهر جمشید پرداخته


    یکایک ز ایران برآمد سپاه

    سوی تازیان برگفتند راه


    شنودند کانجا یکی مهترست

    پر از هول شاه اژدها پیکرست


    سواران ایران همه شاهجوی

    نهادند یکسر به ضحاک روی


    به شاهی برو آفرین خواندند

    ورا شاه ایران زمین خواندند


    کی اژدهافش بیامد چو باد

    به ایران زمین تاج بر سر نهاد


    از ایران و از تازیان لشکری

    گزین کرد گرد از همه کشوری


    سوی تخت جمشید بنهاد روی

    چو انگشتری کرد گیتی بروی


    چو جمشید را بخت شد کندرو

    به تنگ اندر آمد جهاندار نو


    برفت و بدو داد تخت و کلاه

    بزرگی و دیهیم و گنج و سپاه


    چو صدسالش اندر جهان کس ندید

    برو نام شاهی و او ناپدید


    صدم سال روزی به دریای چین

    پدید آمد آن شاه ناپاک دین


    نهان گشته بود از بد اژدها

    نیامد به فرجام هم زو رها


    چو ضحاکش آورد ناگه به چنگ

    یکایک ندادش زمانی درنگ


    به ارش سراسر به دو نیم کرد

    جهان را ازو پاک بی‌بیم کرد


    شد آن تخت شاهی و آن دستگاه

    زمانه ربودش چو بیجاده کاه


    ازو بیش بر تخت شاهی که بود

    بران رنج بردن چه آمدش سود


    گذشته برو سالیان هفتصد

    پدید آوریده همه نیک و بد


    چه باید همه زندگانی دراز

    چو گیتی نخواهد گشادنت راز


    همی پروراندت با شهد و نوش

    جز آواز نرمت نیاید به گوش


    یکایک چو گیتی که گسترد مهر

    نخواهد نمودن به بد نیز چهر


    بدو شاد باشی و نازی بدوی

    همان راز دل را گشایی بدوی


    یکی نغز بازی برون آورد

    به دلت اندرون درد و خون آورد


    دلم سیر شد زین سرای سپنج

    خدایا مرا زود برهان ز رنج



  3. #13
    معاونت سایت
    تاریخ عضویت
    2012/06/05
    محل سکونت
    Tabriz
    نوشته ها
    14,398

    پیش فرض

    از آن پس برآمد ز ایران خروش


    پدید آمد از هر سویی جنگ و جوش


    سیه گشت رخشنده روز سپید


    گسستند پیوند از جمشید


    برو تیره شد فرهٔ ایزدی

    به کژی گرایید و نابخردی


    پدید آمد از هر سویی خسروی

    یکی نامجویی ز هر پهلوی


    سپه کرده و جنگ را ساخته

    دل از مهر جمشید پرداخته


    یکایک ز ایران برآمد سپاه

    سوی تازیان برگفتند راه


    شنودند کانجا یکی مهترست

    پر از هول شاه اژدها پیکرست


    سواران ایران همه شاهجوی

    نهادند یکسر به ضحاک روی


    به شاهی برو آفرین خواندند

    ورا شاه ایران زمین خواندند


    کی اژدهافش بیامد چو باد

    به ایران زمین تاج بر سر نهاد


    از ایران و از تازیان لشکری

    گزین کرد گرد از همه کشوری


    سوی تخت جمشید بنهاد روی

    چو انگشتری کرد گیتی بروی


    چو جمشید را بخت شد کندرو

    به تنگ اندر آمد جهاندار نو


    برفت و بدو داد تخت و کلاه

    بزرگی و دیهیم و گنج و سپاه


    چو صدسالش اندر جهان کس ندید

    برو نام شاهی و او ناپدید


    صدم سال روزی به دریای چین

    پدید آمد آن شاه ناپاک دین


    نهان گشته بود از بد اژدها

    نیامد به فرجام هم زو رها


    چو ضحاکش آورد ناگه به چنگ

    یکایک ندادش زمانی درنگ


    به ارش سراسر به دو نیم کرد

    جهان را ازو پاک بی‌بیم کرد


    شد آن تخت شاهی و آن دستگاه

    زمانه ربودش چو بیجاده کاه


    ازو بیش بر تخت شاهی که بود

    بران رنج بردن چه آمدش سود


    گذشته برو سالیان هفتصد

    پدید آوریده همه نیک و بد


    چه باید همه زندگانی دراز

    چو گیتی نخواهد گشادنت راز


    همی پروراندت با شهد و نوش

    جز آواز نرمت نیاید به گوش


    یکایک چو گیتی که گسترد مهر

    نخواهد نمودن به بد نیز چهر


    بدو شاد باشی و نازی بدوی

    همان راز دل را گشایی بدوی


    یکی نغز بازی برون آورد

    به دلت اندرون درد و خون آورد


    دلم سیر شد زین سرای سپنج

    خدایا مرا زود برهان ز رنج

  4. #14
    معاونت سایت
    تاریخ عضویت
    2012/06/05
    محل سکونت
    Tabriz
    نوشته ها
    14,398

    پیش فرض

    چو ضحاک شد بر جهان شهریار


    برو سالیان انجمن شد هزار


    سراسر زمانه بدو گشت باز

    برآمد برین روزگار دراز


    نهان گشت کردار فرزانگان

    پراگنده شد کام دیوانگان


    هنر خوار شد جادویی ارجمند

    نهان راستی آشکارا گزند


    شده بر بدی دست دیوان دراز

    به نیکی نرفتی سخن جز به راز


    دو پاکیزه از خانهٔ جمشید

    برون آوریدند لرزان چو بید


    که جمشید را هر دو دختر بدند

    سر بانوان را چو افسر بدند


    ز پوشیده‌رویان یکی شهرناز

    دگر پاکدامن به نام ارنواز


    به ایوان ضحاک بردندشان

    بران اژدهافشن سپردندشان


    بپروردشان از ره جادویی

    بیاموختشان کژی و بدخویی


    ندانست جز کژی آموختن

    جز از کشتن و غارت و سوختن


  5. #15
    معاونت سایت
    تاریخ عضویت
    2012/06/05
    محل سکونت
    Tabriz
    نوشته ها
    14,398

    پیش فرض

    چنان بد که هر شب دو مرد جوان


    چه کهتر چه از تخمهٔ پهلوان


    خورشگر ببردی به ایوان شاه

    همی ساختی راه درمان شاه


    بکشتی و مغزش بپرداختی

    مران اژدها را خورش ساختی


    دو پاکیزه از گوهر پادشا

    دو مرد گرانمایه و پارسا


    یکی نام ارمایل پاکدین

    دگر نام گرمایل پیشبین


    چنان بد که بودند روزی به هم

    سخن رفت هر گونه از بیش و کم


    ز بیدادگر شاه و ز لشکرش

    وزان رسمهای بد اندر خورش


    یکی گفت ما را به خوالیگری

    بباید بر شاه رفت آوری


    وزان پس یکی چاره‌ای ساختن

    ز هر گونه اندیشه انداختن


    مگر زین دو تن را که ریزند خون

    یکی را توان آوریدن برون


    برفتند و خوالیگری ساختند

    خورشها و اندازه بشناختند


    خورش خانهٔ پادشاه جهان

    گرفت آن دو بیدار دل در نهان


    چو آمد به هنگام خون ریختن

    به شیرین روان اندر آویختن


    ازان روز بانان مردم‌کشان

    گرفته دو مرد جوان راکشان


    زنان پیش خوالیگران تاختند

    ز بالا به روی اندر انداختند


    پر از درد خوالیگران را جگر

    پر از خون دو دیده پر از کینه سر


    همی بنگرید این بدان آن بدین

    ز کردار بیداد شاه زمین


    از آن دو یکی را بپرداختند

    جزین چاره‌ای نیز نشناختند


    برون کرد مغز سر گوسفند

    بیامیخت با مغز آن ارجمند


    یکی را به جان داد زنهار و گفت

    نگر تا بیاری سر اندر نهفت


    نگر تا نباشی به آباد شهر

    ترا از جهان دشت و کوهست بهر


    به جای سرش زان سری بی‌بها

    خورش ساختند از پی اژدها


    ازین گونه هر ماهیان سی‌جوان

    ازیشان همی یافتندی روان



    چو گرد آمدی مرد ازیشان دویست

    بران سان که نشناختندی که کیست


    خورشگر بدیشان بزی چند و میش

    سپردی و صحرا نهادند پیش


    کنون کرد از آن تخمه داد نژاد

    که ز آباد ناید به دل برش یاد


    پس آیین ضحاک وارونه خوی

    چنان بد که چون می‌بدش آرزوی


    ز مردان جنگی یکی خواستی

    به کشتی چو با دیو برخاستی


    کجا نامور دختری خوبروی

    به پرده درون بود بی‌گفت‌گوی


    پرستنده کردیش بر پیش خویش

    نه بر رسم دین و نه بر رسم کیش


  6. #16
    معاونت سایت
    تاریخ عضویت
    2012/06/05
    محل سکونت
    Tabriz
    نوشته ها
    14,398

    پیش فرض

    چو از روزگارش چهل سال ماند


    نگر تا بسر برش یزدان چه راند


    در ایوان شاهی شبی دیر یاز

    به خواب اندرون بود با ارنواز


    چنان دید کز کاخ شاهنشهان


    سه جنگی پدید آمدی ناگهان


    دو مهتر یکی کهتر اندر میان

    به بالای سرو و به فر کیان


    کمر بستن و رفتن شاهوار

    بچنگ اندرون گرزهٔ گاوسار


    دمان پیش ضحاک رفتی به جنگ

    نهادی به گردن برش پالهنگ


    همی تاختی تا دماوند کوه

    کشان و دوان از پس اندر گروه


    بپیچید ضحاک بیدادگر

    بدریدش از هول گفتی جگر


    یکی بانگ برزد بخواب اندرون

    که لرزان شد آن خانهٔ صدستون


    بجستند خورشید رویان ز جای

    از آن غلغل نامور کدخدای


    چنین گفت ضحاک را ارنواز

    که شاها چه بودت نگویی به راز


    که خفته به آرام در خان خویش

    برین سان بترسیدی از جان خویش


    زمین هفت کشور به فرمان تست

    دد و دام و مردم به پیمان تست


    به خورشید رویان جهاندار گفت

    که چونین شگفتی بشاید نهفت


    که گر از من این داستان بشنوید

    شودتان دل از جان من ناامید


    به شاه گرانمایه گفت ارنواز

    که بر ما بباید گشادنت راز


    توانیم کردن مگر چاره‌ای

    که بی‌چاره‌ای نیست پتیاره‌ای


    سپهبد گشاد آن نهان از نهفت

    همه خواب یک یک بدیشان بگفت


    چنین گفت با نامور ماهروی

    که مگذار این را ره چاره چوی


    نگین زمانه سر تخت تست

    جهان روشن از نامور بخت تست


    تو داری جهان زیر انگشتری

    دد و مردم و مرغ و دیو و پری


    ز هر کشوری گرد کن مهتران

    از اخترشناسان و افسونگران


    سخن سربه سر موبدان را بگوی

    پژوهش کن و راستی بازجوی


    نگه کن که هوش تو بر دست کیست

    ز مردم شمار ار ز دیو و پریست


    چو دانسته شد چاره ساز آن زمان

    به خیره مترس از بد بدگمان


    شه پر منش را خوش آمد سخن

    که آن سرو سیمین برافگند بن


    جهان از شب تیره چون پر زاغ

    هم آنگه سر از کوه برزد چراغ


    تو گفتی که بر گنبد لاژورد

    بگسترد خورشید یاقوت زرد


    سپهبد به هرجا که بد موبدی

    سخن دان و بیداردل بخردی


    ز کشور به نزدیک خویش آورید

    بگفت آن جگر خسته خوابی که دید


    نهانی سخن کردشان آشکار

    ز نیک و بد و گردش روزگار


    که بر من زمانه کی آید بسر

    کرا باشد این تاج و تخت و کمر


    گر این راز با من بباید گشاد

    و گر سر به خواری بباید نهاد


    لب موبدان خشک و رخساره تر

    زبان پر ز گفتار با یکدیگر


    که گر بودنی باز گوییم راست

    به جانست پیکار و جان بی‌بهاست


    و گر نشنود بودنیها درست

    بباید هم اکنون ز جان دست شست


    سه روز اندرین کار شد روزگار

    سخن کس نیارست کرد آشکار


    به روز چهارم برآشفت شاه

    برآن موبدان نماینده راه


    که گر زنده‌تان دار باید بسود

    و گر بودنیها بباید نمود


    همه موبدان سرفگنده نگون

    پر از هول دل دیدگان پر ز خون


    از آن نامداران بسیار هوش

    یکی بود بینادل و تیزگوش


    خردمند و بیدار و زیرک بنام

    کزان موبدان او زدی پیش گام


    دلش تنگتر گشت و ناباک شد

    گشاده زبان پیش ضحاک شد


    بدو گفت پردخته کن سر ز باد

    که جز مرگ را کس ز مادر نزاد


    جهاندار پیش از تو بسیار بود

    که تخت مهی را سزاوار بود


    فراوان غم و شادمانی شمرد

    برفت و جهان دیگری را سپرد


    اگر بارهٔ آهنینی به پای

    سپهرت بساید نمانی به جای


    کسی را بود زین سپس تخت تو

    به خاک اندر آرد سر و بخت تو


    کجا نام او آفریدون بود

    زمین را سپهری همایون بود


    هنوز آن سپهبد ز مادر نزاد

    نیامد گه پرسش و سرد باد


    چو او زاید از مادر پرهنر

    بسان درختی شود بارور


    به مردی رسد برکشد سر به ماه

    کمر جوید و تاج و تخت و کلاه


    به بالا شود چون یکی سرو برز

    به گردن برآرد ز پولاد گرز


    زند بر سرت گرزهٔ گاوسار

    بگیردت زار و ببنددت خوار


    بدو گفت ضحاک ناپاک دین

    چرا بنددم از منش چیست کین


    دلاور بدو گفت گر بخردی

    کسی بی‌بهانه نسازد بدی


    برآید به دست تو هوش پدرش

    از آن درد گردد پر از کینه سرش


    یکی گاو برمایه خواهد بدن

    جهانجوی را دایه خواهد بدن


    تبه گردد آن هم به دست تو بر

    بدین کین کشد گرزهٔ گاوسر


    چو بشنید ضحاک بگشاد گوش

    ز تخت اندر افتاد و زو رفت هوش


    گرانمایه از پیش تخت بلند

    بتابید روی از نهیب گزند


    چو آمد دل نامور بازجای

    بتخت کیان اندر آورد پای


    نشان فریدون بگرد جهان

    همی باز جست آشکار و نهان


    نه آرام بودش نه خواب و نه خورد

    شده روز روشن برو لاژورد


  7. #17
    معاونت سایت
    تاریخ عضویت
    2012/06/05
    محل سکونت
    Tabriz
    نوشته ها
    14,398

    پیش فرض

    چو از روزگارش چهل سال ماند


    نگر تا بسر برش یزدان چه راند


    در ایوان شاهی شبی دیر یاز

    به خواب اندرون بود با ارنواز


    چنان دید کز کاخ شاهنشهان

    سه جنگی پدید آمدی ناگهان


    دو مهتر یکی کهتر اندر میان

    به بالای سرو و به فر کیان


    کمر بستن و رفتن شاهوار

    بچنگ اندرون گرزهٔ گاوسار


    دمان پیش ضحاک رفتی به جنگ

    نهادی به گردن برش پالهنگ


    همی تاختی تا دماوند کوه

    کشان و دوان از پس اندر گروه


    بپیچید ضحاک بیدادگر

    بدریدش از هول گفتی جگر


    یکی بانگ برزد بخواب اندرون

    که لرزان شد آن خانهٔ صدستون


    بجستند خورشید رویان ز جای

    از آن غلغل نامور کدخدای


    چنین گفت ضحاک را ارنواز

    که شاها چه بودت نگویی به راز


    که خفته به آرام در خان خویش

    برین سان بترسیدی از جان خویش


    زمین هفت کشور به فرمان تست

    دد و دام و مردم به پیمان تست


    به خورشید رویان جهاندار گفت

    که چونین شگفتی بشاید نهفت


    که گر از من این داستان بشنوید

    شودتان دل از جان من ناامید


    به شاه گرانمایه گفت ارنواز

    که بر ما بباید گشادنت راز


    توانیم کردن مگر چاره‌ای

    که بی‌چاره‌ای نیست پتیاره‌ای


    سپهبد گشاد آن نهان از نهفت

    همه خواب یک یک بدیشان بگفت


    چنین گفت با نامور ماهروی

    که مگذار این را ره چاره چوی


    نگین زمانه سر تخت تست

    جهان روشن از نامور بخت تست


    تو داری جهان زیر انگشتری

    دد و مردم و مرغ و دیو و پری


    ز هر کشوری گرد کن مهتران

    از اخترشناسان و افسونگران


    سخن سربه سر موبدان را بگوی

    پژوهش کن و راستی بازجوی


    نگه کن که هوش تو بر دست کیست

    ز مردم شمار ار ز دیو و پریست


    چو دانسته شد چاره ساز آن زمان

    به خیره مترس از بد بدگمان


    شه پر منش را خوش آمد سخن

    که آن سرو سیمین برافگند بن


    جهان از شب تیره چون پر زاغ

    هم آنگه سر از کوه برزد چراغ


    تو گفتی که بر گنبد لاژورد

    بگسترد خورشید یاقوت زرد


    سپهبد به هرجا که بد موبدی

    سخن دان و بیداردل بخردی


    ز کشور به نزدیک خویش آورید

    بگفت آن جگر خسته خوابی که دید


    نهانی سخن کردشان آشکار

    ز نیک و بد و گردش روزگار


    که بر من زمانه کی آید بسر

    کرا باشد این تاج و تخت و کمر


    گر این راز با من بباید گشاد

    و گر سر به خواری بباید نهاد


    لب موبدان خشک و رخساره تر

    زبان پر ز گفتار با یکدیگر


    که گر بودنی باز گوییم راست

    به جانست پیکار و جان بی‌بهاست


    و گر نشنود بودنیها درست


    بباید هم اکنون ز جان دست شست


    سه روز اندرین کار شد روزگار

    سخن کس نیارست کرد آشکار


    به روز چهارم برآشفت شاه


    برآن موبدان نماینده راه


    که گر زنده‌تان دار باید بسود

    و گر بودنیها بباید نمود


    همه موبدان سرفگنده نگون

    پر از هول دل دیدگان پر ز خون


    از آن نامداران بسیار هوش

    یکی بود بینادل و تیزگوش


    خردمند و بیدار و زیرک بنام

    کزان موبدان او زدی پیش گام


    دلش تنگتر گشت و ناباک شد

    گشاده زبان پیش ضحاک شد


    بدو گفت پردخته کن سر ز باد

    که جز مرگ را کس ز مادر نزاد


    جهاندار پیش از تو بسیار بود

    که تخت مهی را سزاوار بود


    فراوان غم و شادمانی شمرد

    برفت و جهان دیگری را سپرد


    اگر بارهٔ آهنینی به پای

    سپهرت بساید نمانی به جای


    کسی را بود زین سپس تخت تو

    به خاک اندر آرد سر و بخت تو


    کجا نام او آفریدون بود

    زمین را سپهری همایون بود


    هنوز آن سپهبد ز مادر نزاد

    نیامد گه پرسش و سرد باد


    چو او زاید از مادر پرهنر

    بسان درختی شود بارور



    به مردی رسد برکشد سر به ماه

    کمر جوید و تاج و تخت و کلاه


    به بالا شود چون یکی سرو برز

    به گردن برآرد ز پولاد گرز


    زند بر سرت گرزهٔ گاوسار

    بگیردت زار و ببنددت خوار


    بدو گفت ضحاک ناپاک دین

    چرا بنددم از منش چیست کین


    دلاور بدو گفت گر بخردی

    کسی بی‌بهانه نسازد بدی


    برآید به دست تو هوش پدرش

    از آن درد گردد پر از کینه سرش


    یکی گاو برمایه خواهد بدن

    جهانجوی را دایه خواهد بدن


    تبه گردد آن هم به دست تو بر

    بدین کین کشد گرزهٔ گاوسر


    چو بشنید ضحاک بگشاد گوش

    ز تخت اندر افتاد و زو رفت هوش


    گرانمایه از پیش تخت بلند

    بتابید روی از نهیب گزند


    چو آمد دل نامور بازجای

    بتخت کیان اندر آورد پای


    نشان فریدون بگرد جهان

    همی باز جست آشکار و نهان


    نه آرام بودش نه خواب و نه خورد

    شده روز روشن برو لاژورد



  8. #18
    معاونت سایت
    تاریخ عضویت
    2012/06/05
    محل سکونت
    Tabriz
    نوشته ها
    14,398

    پیش فرض

    برآمد برین روزگار دراز


    کشید اژدهافش به تنگی فراز


    خجسته فریدون ز مادر بزاد

    جهان را یکی دیگر آمد نهاد


    ببالید برسان سرو سهی

    همی تافت زو فر شاهنشهی


    جهانجوی با فر جمشید بد

    به کردار تابنده خورشید بود


    جهان را چو باران به بایستگی

    روان را چو دانش به شایستگی


    بسر بر همی گشت گردان سپهر

    شده رام با آفریدون به مهر


    همان گاو کش نام بر مایه بود

    ز گاوان ورا برترین پایه بود


    ز مادر جدا شد چو طاووس نر

    بهر موی بر تازه رنگی دگر


    شده انجمن بر سرش بخردان

    ستاره‌شناسان و هم موبدان


    که کس در جهان گاو چونان ندید

    نه از پیرسر کاردانان شنید


    زمین کرده ضحاک پر گفت و گوی

    به گرد جهان هم بدین جست و جوی


    فریدون که بودش پدر آبتین

    شده تنگ بر آبتین بر زمین


    گریزان و از خویشتن گشته سیر

    برآویخت ناگاه بر کام شیر


    از آن روزبانان ناپاک مرد

    تنی چند روزی بدو باز خورد


    گرفتند و بردند بسته چو یوز

    برو بر سر آورد ضحاک روز


    خردمند مام فریدون چو دید

    که بر جفت او بر چنان بد رسید


    فرانک بدش نام و فرخنده بود

    به مهر فریدون دل آگنده بود


    پر از داغ دل خستهٔ روزگار

    همی رفت پویان بدان مرغزار


    کجا نامور گاو برمایه بود

    که بایسته بر تنش پیرایه بود



    به پیش نگهبان آن مرغزار

    خروشید و بارید خون بر کنار


    بدو گفت کاین کودک شیرخوار

    ز من روزگاری بزنهار دار


    پدروارش از مادر اندر پذیر

    وزین گاو نغزش بپرور به شیر


    و گر باره خواهی روانم تراست

    گروگان کنم جان بدان کت هواست


    پرستندهٔ بیشه و گاو نغز

    چنین داد پاسخ بدان پاک مغز


    که چون بنده در پیش فرزند تو

    بباشم پرستندهٔ پند تو


    سه سالش همی داد زان گاو شیر

    هشیوار بیدار زنهارگیر


  9. #19
    معاونت سایت
    تاریخ عضویت
    2012/06/05
    محل سکونت
    Tabriz
    نوشته ها
    14,398

    پیش فرض

    نشد سیر ضحاک از آن جست جوی


    شد از گاو گیتی پر از گفت‌گوی


    دوان مادر آمد سوی مرغزار

    چنین گفت با مرد زنهاردار


    که اندیشه‌ای در دلم ایزدی

    فراز آمدست از ره بخردی


    همی کرد باید کزین چاره نیست

    که فرزند و شیرین روانم یکیست


    ببرم پی از خاک جادوستان

    شوم تا سر مرز هندوستان


    شوم ناپدید از میان گروه

    برم خوب رخ را به البرز کوه


    بیاورد فرزند را چون نوند

    چو مرغان بران تیغ کوه بلند


    یکی مرد دینی بران کوه بود

    که از کار گیتی بی‌اندوه بود


    فرانک بدو گفت کای پاک دین

    منم سوگواری ز ایران زمین


    بدان کاین گرانمایه فرزند من

    همی بود خواهد سرانجمن


    ترا بود باید نگهبان او

    پدروار لرزنده بر جان او


    پذیرفت فرزند او نیک مرد

    نیاورد هرگز بدو باد سرد



    خبر شد به ضحاک بدروزگار

    از آن گاو برمایه و مرغزار


    بیامد ازان کینه چون پیل مست

    مران گاو برمایه را کرد پست


    همه هر چه دید اندرو چارپای

    بیفگند و زیشان بپرداخت جای


    سبک سوی خان فریدون شتافت

    فراوان پژوهید و کس را نیافت


    به ایوان او آتش اندر فگند

    ز پای اندر آورد کاخ بلند


  10. #20
    معاونت سایت
    تاریخ عضویت
    2012/06/05
    محل سکونت
    Tabriz
    نوشته ها
    14,398

    پیش فرض

    چو بگذشت ازان بر فریدون دو هشت


    ز البرز کوه اندر آمد به دشت


    بر مادر آمد پژوهید و گفت

    که بگشای بر من نهان از نهفت


    بگو مر مرا تا که بودم پدر

    کیم من ز تخم کدامین گهر


    چه گویم کیم بر سر انجمن

    یکی دانشی داستانم بزن


    فرانک بدو گفت کای نامجوی

    بگویم ترا هر چه گفتی بگوی


    تو بشناس کز مرز ایران زمین

    یکی مرد بد نام او آبتین


    ز تخم کیان بود و بیدار بود

    خردمند و گرد و بی‌آزار بود


    ز طهمورث گرد بودش نژاد

    پدر بر پدر بر همی داشت یاد


    پدر بد ترا و مرا نیک شوی

    نبد روز روشن مرا جز بدوی


    چنان بد که ضحاک جادوپرست

    از ایران به جان تو یازید دست


    ازو من نهانت همی داشتم

    چه مایه به بد روز بگذاشتم


    پدرت آن گرانمایه مرد جوان

    فدی کرده پیش تو روشن روان


    ابر کتف ضحاک جادو دو مار

    برست و برآورد از ایران دمار


    سر بابت از مغز پرداختند

    همان اژدها را خورش ساختند


    سرانجام رفتم سوی بیشه‌ای

    که کس را نه زان بیشه اندیشه‌ای


    یکی گاو دیدم چو خرم بهار

    سراپای نیرنگ و رنگ و نگار


    نگهبان او پای کرده بکش

    نشسته به بیشه درون شاهفش


    بدو دادمت روزگاری دراز

    همی پروردیدت به بر بر به ناز


    ز پستان آن گاو طاووس رنگ

    برافراختی چون دلاور پلنگ


    سرانجام زان گاو و آن مرغزار

    یکایک خبر شد سوی شهریار


    ز بیشه ببردم ترا ناگهان

    گریزنده ز ایوان و از خان و مان


    بیامد بکشت آن گرانمایه را

    چنان بی‌زبان مهربان دایه را


    وز ایوان ما تا به خورشید خاک

    برآورد و کرد آن بلندی مغاک


    فریدون چو بشنید بگشادگوش

    ز گفتار مادر برآمد به جوش


    دلش گشت پردرد و سر پر ز کین

    به ابرو ز خشم اندر آورد چین


    چنین داد پاسخ به مادر که شیر

    نگردد مگر ز آزمایش دلیر



    کنون کردنی کرد جادوپرست

    مرا برد باید به شمشیر دست


    بپویم به فرمان یزدان پاک

    برآرم ز ایوان ضحاک خاک


    بدو گفت مادر که این رای نیست

    ترا با جهان سر به سر پای نیست


    جهاندار ضحاک با تاج و گاه

    میان بسته فرمان او را سپاه


    چو خواهد ز هر کشوری صدهزار

    کمر بسته او را کند کارزار


    جز اینست آیین پیوند و کین

    جهان را به چشم جوانی مبین


    که هر کاو نبید جوانی چشید

    به گیتی جز از خویشتن را ندید


    بدان مستی اندر دهد سر بباد

    ترا روز جز شاد و خرم مباد


صفحه 2 از 57 نخستنخست 1234567891011121314151617181920212252 ... آخرینآخرین

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •