صفحه 3 از 5 نخستنخست 12345 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 21 تا 30 , از مجموع 42

موضوع: ناگفته ها

  1. #21
    مدیر بازنشسته
    تاریخ عضویت
    2012/08/15
    محل سکونت
    تبريز
    سن
    30
    نوشته ها
    2,323

    پیش فرض

    آشناهای غریب همیشه زیادند


    آشناهایی که میایند و میروند

    آشناهایی که برای ما آشنایند

    ولی ما برای آنها...

    نمیدانم واقعا چرا و چگونه میشود

    که همه روزی

    آشنای غریب میشوند

    یکی هست ولی نیست

    یکی نیست ولی هست

    یکی میگوید هستم ولی نیست

    یکی میگوید نیستم ولی هست

    و در پایان همه بودنها و نبودنها

    تازه متوجه میشوی

    که:

    یکی بود هیشکی نبود

    این است دردی که درمانش را نمیدانند

    و ما هم نمیدانیم

    که آن یکی که هست کیست

    و آن هیچکس کجاست

    کاش میشد یافت

    کاش میشد شکستنی نبود

    کاش میشد زیر بار این همه بودن و نبودن

    خرد نشد.....

  2. #22
    مدیر بازنشسته
    تاریخ عضویت
    2012/08/15
    محل سکونت
    تبريز
    سن
    30
    نوشته ها
    2,323

    پیش فرض



    من دل به غم تو بسته دارم ای دوست

    درد تو به جان خسته دارم ای دوست
    گفتی که به دل شکستگان نزدیکم
    من نیز دلی شکسته دارم ای دوست


    راه تو به هر قدم که پویند خوش است
    وصل تو به هر سبب که جویند خوش است
    روی تو به هر دیده که بینند نکوست
    نام تو به هر زبان که گویند خوش است


    مجنون و پریشان تو ام دستم گیر
    چون دانی کز آن تو ام دستم گیر
    هر بی سر و پایی دستگیری دارد
    من بی سرو سامان تو ام دستم گیر


    ای دوست قبولم کن و جانم بستان
    مستم کن و از هر دوجهانم بستان
    با هر چه دلم قرار گیرد بی تو
    آتش به من اندر زن و آنم بستان


    وا فریادا ز عشق وا فریادا
    کارم به یکی طرفه نگار افتادا
    گر داد من شکسته دادا، دادا
    ورنه من و عشق هر چه بادا بادا


    عشق از ازل است و تا ابد خواهد بود
    جوینده عشق بی عدد خواهد بود
    فردا که قیامت آشکارا گردد
    هر دل که نه عاشق است رد خواهد بود

    ای روی تو مهر عالم آرای همه
    وصل تو شب و روز تمنای همه
    گر بادگران به زمنی وای به من
    گر با همه کس همچو منی وای همه




  3. #23
    مدیر بازنشسته
    تاریخ عضویت
    2012/08/15
    محل سکونت
    تبريز
    سن
    30
    نوشته ها
    2,323

    پیش فرض

    باز هنگام سحر قلمی از تکه زغالی مانده از آتش شبی سرد


    میلغزد بر روی تن سرد و بی روح ورق.

    و باز هم ردی از سوز دل بر روی خط های یخ زده کاغذ مینویسد.

    وباز قصه پر غصه تکرار ....

    روزی درختی بودم تنومند و زیبا ، قدی کشیده

    و شاخ و برگ تماشایی داشتم .

    عاشق شدم . . . !!!!

    عاشق صدای خوش هیزم شکن . . . !!!

    و تن خود را بی آلایش تقدیم بوسه های درد آور

    تبر او کردم و چه راحت شکستم ، بی صدا خورد شدم ،

    چه دیر فهمیدم بی رحم است دل سنگ هیزم شکن

    و سخت تر تبر او که سوزاند تنم را ، حالا دیگر زنده نبودم

    درخت نبودم ، در چشمان سرد او فقط هیزم بودم و بس

    سرنوشتم چه بود ؟

    حالا که نه درخت بودم و نه سایه ای داشتم و نه ریشه ای

    نه برگی و نه مهمان ناخوانده ای که بر روی دستانم بنشیند

    و برای دل کوچکش آواز بخواند و بر خود بلرزد و با آهی سرد

    دوباره پر باز کند و به اوج برود

    و چه ناجوانمردانه تکه های خرد شده ام در شومینه

    رو به چشمانش آتش گرفت و او فقط لذت برد

    من در آتش میسوختم و او . . .

    و حالا زغالی بیش نیستم و خطی شدم بر

    خطوط یخ زده ورق تا شاید ماندگار باشم و همه بدانند

    روزی درختی بودم تنومند که عشق مرا به زغالی

    تبدیل کرد سیاه و دل سوخته . . .



  4. #24
    مدیر بازنشسته
    تاریخ عضویت
    2012/08/15
    محل سکونت
    تبريز
    سن
    30
    نوشته ها
    2,323

    پیش فرض

    من را ببین!


    نگاهم را بخوان...


    می دانم!


    به دلم افتاده...


    من را ، از هر طرف


    که بخوانی ام!




    نامم بن بستیس، بر دیواری بلند


    من ، سالهاست


    دل بسته ام به طنابی،


    که هروز لباس عشق، نم چشمانش


    خیس میکند!


    و بر حیات خانه ی ، حیاط زندگی اش پهن


    می کند!


    به فال نیک گیرم...


    برایـم،


    به دروغ


    پایت را میکشی


    وسط ، تمام بازی های کودکانه...


    معـرکه میگیری


    و چه کودکـانه، هربار


    بیشتــر بـاور میکنـم ،


    لباسهای خیست را،


    من ته کوچه!


    در انتظارت نشسته ام!


  5. #25
    مدیر بازنشسته
    تاریخ عضویت
    2012/08/15
    محل سکونت
    تبريز
    سن
    30
    نوشته ها
    2,323

    پیش فرض

    چقدر قلبت زیباست


    روزهای زندگی ام گرم میگذرد با تو ،به گرمای لحظه هایی که تو در آغوشمی

    با تو گرم هستم و نمیسوزد عشقمان، ای خورشید خاموش نشدنی

    همچو یک رود که آرام میگذرد،عشق ما نیز آرام میگذرد و تویی سرچشمه زلال این دل

    ساعت عشق مان تمام لحظه های زندگیست ،ثانیه هایی که پر از عطر و بوی عاشقیست

    ای جان من ،مهربانی و محبتهایت،وفاداری و عشق این روزهایت،امیدی است برای خوشبختی فردایت

    میدانم همیشه همینگونه که هستی خواهی ماند،مثل یک گل به پاکی چشمهایت،به وسعت دنیای بی همتایت

    هوای تو را میخواهم در این حال دلتنگی،امواجی از یاد تو را میخواهم در دریای خاطره های به یادماندنی

    همنفسمی، ای که با تو یک نفس عاشقم

    همزبانمی، ای که با تو یک صدا برایت احساسات عاشقانه ام را میگویم

    حرفی نمانده جز سکوت بین من و چشمانت، که در این سکوت میتوان یک دنیا عشق را خواند

    چه با شوق میخوانم چشمانت را و چه عاشقانه گرفته ایم دستهای هم را

    گفتی دستهایم گرم است، گفتم عزیزم این چشمهای تو است که مرا به آتش کشیده است

    همه ی دنیا فریاد عشق ما را شنیده است،هنوز هم نگاهم به نگاهت دوخته است،

    چقدر قلبت زیباست...

    چه بی انتهاست قصر عشق تو و من چه خوشبختم از اینکه اینجا هستم ، در کنار تو

    تویی که برایم از همه چیز بالاتری و از همه کس عزیزتر

    میخوانمت تا دلم آرام بماند

  6. #26
    مدیر بازنشسته
    تاریخ عضویت
    2012/08/15
    محل سکونت
    تبريز
    سن
    30
    نوشته ها
    2,323

    پیش فرض

    این پست را ســــــکوت می کنم تو بنویس !



    تــــــــو بنویس ...




    از دلتنگی هایت از دردهایت، از حــــرف هایت ...


    از هرچه دلت می گوید !




    بنویس برایـــــــــم...




  7. #27
    مدیر بازنشسته
    تاریخ عضویت
    2012/08/15
    محل سکونت
    تبريز
    سن
    30
    نوشته ها
    2,323

    پیش فرض

    بعضی وقت ها که ..

    ازت ناراحت میشم یا عصبانی ..

    بهت میگم برو به زندگیت برس

    همه بدنم میلرزه نکنه بری ..

    و وقتی که بهم میگی :

    زنــــــــــدگی من تـــــویی

    کجا برم ؟؟ پیش زندگیمم

    انگار دنیــــــا رو بهم دادند.

  8. #28
    مدیر بازنشسته
    تاریخ عضویت
    2012/08/15
    محل سکونت
    تبريز
    سن
    30
    نوشته ها
    2,323

    پیش فرض

    هیس....!

    هیچی نگو...

    صدای تو را باد هم نباید بشنود تمام وجود تو مال من است ...

    مردم میگویند حسودم ....

    تو میگویی دیوانه اما من عااااشقم !!

    عشق... ،

    حسادت... ،

    دیوانگی...

    تو بخند تا ببینی چطور برایت جان میدهم

  9. #29
    مدیر بازنشسته
    تاریخ عضویت
    2012/08/15
    محل سکونت
    تبريز
    سن
    30
    نوشته ها
    2,323

    پیش فرض

    حس ترس از دست دادنت

    همه ی آنهایی که مرا نگاه میکنند

    میفهمند
    که من حسود هستم !

    !
    و همه آنهایی که تو را نگاه میکنند

    آه ..

    لعنت به آنهایی که تو را نگاه میکنند .

  10. #30
    مدیر بازنشسته
    تاریخ عضویت
    2012/08/15
    محل سکونت
    تبريز
    سن
    30
    نوشته ها
    2,323

    پیش فرض

    با تمام مداد رنگی های دنيا

    ! به هر زبانی که بدانی یا ندانی

    … خالی از هرتشبيه و استعاره و ایهام

    : تنها یک جمله برایت خواهم نوشت

    ! دوستت دارم خاص ترین مخاطب خاص دنيا

صفحه 3 از 5 نخستنخست 12345 آخرینآخرین

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •