نمایش نتایج: از شماره 1 تا 3 , از مجموع 3

موضوع: عاشقانه های پاییز

  1. #1

    پیش فرض عاشقانه های پاییز



    پادشاه فصل ها
    آسمانش را گرفته تنگ در آغوش
    ابر با آن پوستین سرد نمناکش
    باغ بی برگی
    روز و شب تنهاست
    با سکوت پاک غمناکش
    ساز او باران، سرودش باد
    جامه اش شولای عریانی است
    ور جز اینش جامه ای باید
    بافته بس شعله ی زر تار پودش باد
    گو بروید یا نروید هر چه در هر جا که خواهد یا نمی خواهد
    باغبان و رهگذاری نیست
    باغ نو میدان
    چشم در راه بهاری نیست
    گر ز چشمش پرتو گرمی نمی تابد
    ور به رویش برگ لبخندی نمی روید
    باغ بی برگی
    که می گوید که زیبا نیست؟
    داستان از میوه های سر به گردون سای
    اینک خفته در تابوت پست خاک می گوید
    باغ بی برگی
    خنده اش خونی است اشک آمیز
    جاودان بر اسب یال افشان زردش می چمد در آن
    پادشاه فصل ها، پاییز

  2. #2
    کاربر اخراج شده
    تاریخ عضویت
    2013/03/18
    نوشته ها
    839

    پیش فرض



    کلاغه
    میگه خبرخبر
    پرستوها میرن سفر
    حالا که فصل پاییزه
    برگ درختا می ریزه
    بارون می باره
    نم نم
    یه وقت زیاد یه وقت کم
    هوا یه خُرده سرده
    برگ درختا زرده
    پاییز
    خیلی قشنگه
    ببین چه رنگارنگه

  3. #3
    معاونت سایت
    تاریخ عضویت
    2012/06/05
    محل سکونت
    Tabriz
    نوشته ها
    14,398

    Eh عشق پاییزی

    و این هم آغازی دیگر و شروعی زرد گونۀ دوباره و احساسی متفاوت با تلاطمی خاموش ؛ ابتدایش مهر و مهربانی ؛ پاییز را دریاب !

    راستی صدای خش خش برگهای خشک پا خوردۀ پاییزی را که یاد آور هزاران خاطرۀ زیبا و عاشقانه است می شنوی ؟
    بوی خاطرات امانم نمیدهد و از پشت شیشه ، عطر خوشایندی احساس میکنم .
    حس عجیبی دارم ، حسی که در راستای خیالم راه می رود و تکرارکنان مرا به آرامشی زرد دعوت می کند .
    رد پای خاطراتی که جلوی چشمهایم صف آرایی کرده اند مرا می برد تا آنجا که دوست دارم قدمهایم عقب عقب بروند و به آن روزها برگردند که در ذهنم دورنمایی را که ساخته بودم دوباره ببینم .
    پاییز را دریاب ؛ از راه رسیده است و کوله بارش را به زمین گذاشته و چشمهای زردش را گشوده و نگاهم میکند . من به او زل میزنم ؛ یادم می آید که وقتی تو را دیدم پاییز بود ؛ تو را که همیشه وسعت صمیمیت دستهایت تصویر روشن پاییز را نشانم میداد و لبخند نجیبت در هوای پاییزی جاری بود .
    به خلوتم پناه می برم و تو را آه می کشم ؛ تو که در خواب شبانه ام شناوری و من تو را سالهاست که در گوشۀ قلبم پنهان کرده ام .
    میدانی ؟ عشق هم عشقهای پاییزی ؛ عاشق هم عاشقهای پاییزی و این بار باز هم پاییزی دیگر . آیا تو هم می آیی باز ؟ من که به خود وعدۀ بی تضمین نمیدهم . من از این پاییزها زیاد دیده ام و تو نیامدی . راستش از هر طرف که میروم باز به یک نقطۀ زرد میرسم که مقصد آرزوهای من است و تو دیدنی ترین خزانی . به من بگو ، من کجای قصۀ پاییزم که مرا نا خوانده رفتی ؟!!!





کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •