از زمان های دور تا جایی که یادم میاد همیشه اون رو میدیدم. حتی گاهی در بچگی رفتن زیاد به خونشون رو تعجب میکردم نگاه گرم و لبخندش واینکه وجود من براش مهم بود رو حتی نمیفهمیدم . من بزرگ شدم و اون با بزرگ شدن من پیر... هرچی ما بزرگ شدیم و از اون دور/ اون پیرتر و در انتظار ما بی تاب تر هرچه نگاه ما پر فروغ تر شد نگاه او بی فروغ .هرچه ما منتظر طلوع خورشید بودیم او منتظر غروب خورشید و منتظر آمدن من. صبح چشمانم رو با فروغ وبا جوانی با هزاران آرزو باز کردم ورفتم پیشش و او چشمان بی فروغش بسته بود تا ابد . همیشه یک دقیقه دیر میرسیم ...دیر میرسیم وتازه میفهمیم تمام لحظات باهم بودنمان تبدیل به یک خاطره شد به یاد مادر بزرگ مهربانم برای سومین روز نبودش