تاكنون گفتگوهاي زيادي با بازيگر خوش‌اخلاق و بااستعداد سينما و تلويزيون ايران؛ بهنوش بختياري، طي سال‌هاي گذشته انجام داديم، اين بار مي‌خواستيم با او و پدر و مادرش به گفتگو بنشينيم، از اين رو قرار مصاحبه را در منزل پدر و مادر وي گذاشتيم. پدر و مادري مهربان كه چهار فرزند موفق تحويل جامعه داده‌اند، پدر و مادر بهنوش حكايت جالبي دارند، پدر 14 سال از مادر، بزرگ‌تر است، زماني كه عاشق مادر بهنوش شد، اشرف خانوم، تنها 13 سال سن داشت،...
او را در محله عمويش ديده بود و با اصرار، «زن عمو» را به خواستگاري‌اش فرستاد، چند بار رفت و رفت تا سرانجام با ترفندي، «بله» را از مادر بهنوش گرفت كه در ادامه گفتگو متوجه خواهيد شد.
گفتگويي كه در يك روز باراني در آذرماه شكل گرفت و خيابان‌هاي تهران ترافيك شديدي داشت، قرار ما ساعت دو بعدازظهر بود، اما ما ساعت سه رسيديم و بهنوش‌خانم هم سه و نيم بعدازظهر... در اين گفتگو يك عضو كوچك هم حضور داشت، يك «طوطي سخنگو» كه از او هم در ادامه، بيشتر خواهيد خواند. اميدواريم اين سوژه جديد را ادامه بدهيم و با پدر و مادر بازيگران بيشتر گفتگو كنيم تا از كودكي آنان بيشتر بدانيم و اين‌كه در چه محيطي رشد و پرورش پيدا كردند.



داستان طوطي خانواده
اين خانواده همدمي دارد يك طوطي سخنگو كه نامش را «آلكس» گذاشته‌اند، اگر مي‌خواهيد با اين طوطي بانمك چهار ساله، كه دائما مي‌گويد: خوبي و البته ديالوگ‌هاي ديگري هم مي‌گويد، آشنا شويد، از زبان پدر خانواده بخوانيد: «خانه پسرم؛ بهروز در محله سعادت‌آباد است و در طبقه دوازدهم زندگي مي‌كند، اين خاطره در آذرماه سال گذشته اتفاق افتاد، عروسم مي‌گويد: ديدم از تراس صدا مي‌آيد و يكي دارد خودش را به پنجره مي‌زند. در را باز مي‌كند، طوطي سلام مي‌كند و خودش را داخل خانه‌پرت مي‌كند، چون هوا سرد بود از زور سرما مي‌لرزيد، گويي از خانه‌اي فرار كرده بود، در واقع «طوطي فراري» بود!؟ (مي‌خندد)... عروسم به من زنگ مي‌زند و جريان را تعريف مي‌كند، من هم يك قفس مي‌خرم و مي‌روم طوطي را از خانه پسرم مي‌آورم، البته بگويم يك اعلاميه هم در محله پسرم به در و ديوار زديم تا صاحبش پيدا شود، اما پيدا نشد و حالا يك سال است كه اين طوطي پيش ماست، مادر مي‌گويد: و وابسته‌اش شديم (حالا اگر صاحب طوطي خواننده مجله باشد و اين طوطي را شناسايي كرده به مجله زنگ نزند، چون نمي‌توانيم نشاني منزل آنها را بدهيم، به اين خاطر ‌كه خانواده بختياري به اين طوطي انس گرفتند.)
مادر مي‌گويد: «آلكس» را مرتب پيش دكتر مي‌بريم، يك روز درميان حمامش مي‌كنيم، اين طوطي 60 سال عمر و در 20 سالگي هم ازدواج مي‌كند.
بهنوش خانم مي‌گويد: قرار بود «آلكس» در فيلمي از مهرداد صبور بازي كند و من مي‌خواستم او را به محل فيلمبرداري ببرم، اما آنجا متوجه شدم كه مي‌خواهند دارويي به آلكس بزنند تا او بيهوش شود و البته اين برايش خطرناك بود و... شايد مشكلي برايش پيش مي‌آمد، گفتم اگر مشكلي برايش پيش بيايد، نمي‌توانم جواب «بابا» را بدهم، به همين خاطر، «آلكس» از نقش انصراف داد (همه مي‌خنديم) مادر مي‌گويد: من و بهرام معمولا در خانه تنها هستيم، تا زماني كه عصرها، بچه‌ها و نوه‌ها بيايند، همدم ما اين طوطي شده است.
روزي كه بهرام منو پسنديد
اشرف‌السادات نقيب؛ مادر بهنوش بختياري مي‌گويد: «من در سال 1332 به دنيا آمدم، عليرغم سن كم در سال 1346 ازدواج كردم، بهرام به خواستگاري‌ام آمد، من هم بچه بودم، نمي‌دانستم، «بله» گفتم!! (مي‌خندد) منزل ما در بازارچه شاپور بود، بابام تهروني و مادرم از اهالي قم...» از ايشان مي‌پرسيم كه چطور شد كه در اين سن و سال كم ازدواج كرديد كه گفت: عموي بهرام در كوچه ما زندگي مي‌كرد، آن زمان مكه رفتن و آمدن تشريفات زيادي داشت، يكي از اهالي از مكه آمده بود - سال 45 بود - من هم به همراه خانواده آمدم سر كوچه، گويا اونجا بهرام منو ديد و پسنديد، فرداي همان روز زن‌عمويش به خانه ما آمد، مادرم گفت: اشرف، بچه است... چند باري هم اومدند (در اين حين پدر بهنوش بختياري زيرچشمي همسرش را نگاه مي‌كند)... همزمان دو تا خواستگار ديگر هم برايم آمدند. (باز هم نگاه مي‌كند)
زن عموي بهرام دوباره اومد در خانه و گفت: بيا زن بهرام شو، بهرام رفته برات دو تا النگو خريده!(مي‌خندد)... گول دو تا النگو را خوردم و شدم زن بهرام... و الان 42 سال است كه با هم زندگي مي‌كنيم و ثمره اين ازدواج چهار فرزند است، بهناز (دختر بزرگم)، دو پسرم بهزاد و بهروز و بهنوش ته‌تغاري‌ام كه به ترتيب در سال‌هاي 47، 48، 52 و 54 به دنيا آمدند.
يك بار هم دعوا نكرديم
من در سال 1318 به دنيا آمدم و قسمت اين بود كه 42 سال با اشرف‌خانم زندگي كنيم و جالب اين‌كه در طي اين چهار دهه زندگي هيچ‌وقت با يكديگر برخوردي نداشتيم، يك روز كه بهنوش دبستاني بود، آمد و گفت: «بابا، مگه پدر و مادرها با هم دعوا مي‌كنند، گفتم: بعضي‌هاشون، گفت: دوستي دارم تو مدرسه كه مي‌گويد؛ هر روز بابا و مامانم با هم دعوا مي‌كنند، پس شما چرا دعوت نمي‌كنيد؟ كه من دعواي شما را ببينم...» خدا را شكر ما از اين لحاظ مشكلي نداشتيم... از بهرام بختياري مي‌پرسيم، فكر مي‌كنيد دليل اين تفاهم چه بود كه 42 سال زندگي شيرين را تجربه كرديد، حرف‌هاي جالبي مي‌زند، بخوانيد: «منطق، قبول واقعيت‌ها و در زمان بروز مشكل، درست فكر و رفتار كردن براي عبور از مشكلات»
از او مي‌پرسيم، فكر مي‌كنيد، چرا طلاق در سال‌هاي اخير افزايش پيدا كرده و زمان شماها، اين گونه نبود... مي‌گويد: «به نظر من مهم‌ترين عامل، مسائل اقتصادي است، مسائل اقتصادي براي زوج‌ها، حكايت‌هايي به وجود مي‌آورد كه زوج‌ها از هم جدا مي‌شوند، به نظر من بيش از 90 درصد طلاق‌ها به خاطر مشكلات اقتصادي است، گرچه زندگي ماشيني هم بي‌تاثير نيست، پدر خانواده براي امرار معاش زندگي، چند شيفت كار مي‌كند و ديگر وقتي نداره به خانواده برسه كه اين باز هم ريشه در مسائل اقتصادي دارد، يا اين كه فشار روي مرد خانه بسيار زياد است، در ترافيك هم گير مي‌‌كند، اعصابش خراب است. به منزل مي‌آيد و با كوچك‌ترين حرف همسرش از كوره درمي‌رود.
تربيت فرزندان
از پدر خانواده بختياري مي‌پرسيم كه خط‌مشي شما براي تربيت فرزندانتان از تولد اولين فرزند چه بود؟ كه مي‌گويد: «اشرف خودش بچه بود كه ما بچه‌دار شديم آن زمان محضرها اجازه نمي‌دادند كه دختر زير 16 سال ازدواج كند، از اين رو به دادسرا رفتيم تا آنها اجازه بدهند، ما هم اجازه دادسرا را گرفتيم، اشرف 15 ساله بود كه بهناز ما به دنيا آمد، (اشرف‌خانم مي‌خندد)... و 22 ساله بود كه آخرين فرزند ما به دنيا آمد... نيت ما از زندگي و تشكيل خانواده اين بود كه بچه‌هامون را درست تربيت كنيم، من در شغلم هم اين‌گونه عمل كردم، من هميشه از خداوند كمك خواستم كه بچه‌هاي خوب و درستي را تحويل جامعه بدهم و خدا را شاكرم كه بچه‌هاي خوبي تحويل جامعه داده‌ايم. من هميشه به بچه‌ها گفتم: «دل كسي را نشكنيد و در همه كارهايتان، خداوند را در نظر بگيريد و تا مي‌توانيد خوبي كنيد.»
عوامل موفقيت فرزندان
آن‌چه مي‌خوانيد نظر مشترك پدر و مادر بهنوش است و آن به ارتباط والدين و فرزندان مي‌پردازد كه آنها چه توصيه‌اي براي والدين دارند، نوجوانان به بزرگسالان نياز دارند كه به حرف‌هاي آنان گوش كنند، آنها را درك كنند و از همه مهم‌تر، رازدار باشند. نوجوانان قبل از رازداري مي‌خواهند كه در زندگي خود، افراد مورد اطمينان و اعتماد داشته باشند، زماني كه نوجوان مرتكب اشتباه مي‌شود، بايد به او فرصت توضيح داد. براي نوجوان هيچ چيز آرامش‌بخش‌تر از وجود والديني كه بتواند آزادانه حرفش را به آنان بگويد، نيست. نوجوانان مي‌خواهند مشكلاتشان را خود حل كنند و براساس كمك‌هاي والدين در تصميم‌گيري آزاد باشند، پدر و مادراني اين فرصت را به فرزندان خويش نمي‌دهند، در حقيقت آنان را از اعتماد به نفس باز داشته‌اند. ضمن اين‌كه كودكان و نوجوانان دوست دارند والدين مسئولي داشته باشند.
نوجوانان در حد متعادلي انتظار همخواني در رفتار والدين خويش را دارند، اما رفتار والدين گاه غيرقابل پيش‌بيني است كه در اين زمان‌ها، والدين بايد بر اعصاب خود كنترل داشته باشند و بي‌جهت به فرزندشان خرده نگيرند، ضمن اين‌كه نوجوانان به تشويق و تحسين در كاري كه شايستگي آن را دارند، نيازمندند، متاسفانه در بسياري از خانواده‌ها، آنچه بيشتر دريافت مي‌كنند، انتقاد است، هيچ كسي دوست ندارد به تنهايي و بدون كمترين تاييد و تشويقي در خانواده بزرگ شود.
ته‌تغاري‌ ما
مادر مي‌گويد: بابا، ته‌تغاري را خيلي دوست دارد و در كودكي معمولا هميشه با «بهرام» بود، پدر از بهنوش مي‌گويد: «بهنوش» يك دختر خودساخته و درك و شعور بالايي دارد، مي‌دانستم كه اشتباه نمي‌كند، بهنوش در رشته دندانپزشكي در شهرستان قبول شد، اما من قبول نكردم كه شهرستان برود، از اين رو انصراف داد، در صورتي كه همه آرزوي تحصيل در اين رشته را داشتند، سال بعد در رشته زبان فرانسه در تهران قبول شد، ليسانس زبان فرانسه را كه گرفت، مترجم زبان فرانسه شد، از اين رو به راديو و تلويزيون رفت و متن‌هاي زيادي را ترجمه كرد، تا اين‌كه با «مهتاب نصيرپور» آشنا شد، يك هنرمند خوب كه جا دارد از كمك‌هاي ايشان تشكر كنم، شوهر ايشان آقاي «رحمانيان» هم كارگردان بود. از بهنوش دعوت مي‌‌كنند كه در پروژه‌شان بازي كنند، البته سكانس كم بود، اما بهنوش خيلي زود پله‌هاي ترقي را طي كرد. از خودساختگي بهنوش بد نيست بگويم، زماني كه دانشجو شد، از من هيچ وقت براي ثبت‌نام، پول نمي‌گرفت خودش كار نيمه‌وقت پيدا كرده بود و خرج تحصيلش را درمي‌آورد، بهنوش هيچ وقت براي من آزار و اذيتي نداشت و در حال حاضر هم كمك حال خانواده است، از درآمدي كه درمي‌آورد، به خانواده‌اش هم كمك مي‌كند.
از اهالي همدان
پدر خانواده مي‌گويد: پدر پدرمون، از اهالي نيريج استان همدان بودند و ما هم آنجا به دنيا آمديم. پدرم كشاورز بود، برادربزرگم 17 ساله و در تهران زندگي مي‌كرد و تازه ازدواج كرده بود، من پنج سالم نشده بود كه به تهران آمده بودم. در واقع سرجهاز بودم (مي‌خندد) سال 37 بود كه كل خانواده‌ام دسته‌جمعي به تهران آمدند... درسم را شبانه مي‌خواندم، ابتدا در بزازي كار مي‌كردم، سال 38، برادرم يك توليدي داشت، كه چرخش خوب نمي‌چرخيد. اما توان داشتم كه به كمك برادرم بيايم و همين امر باعث شد تا 32 سال به كمك برادرم در توليدي كار كنيم، يعني از سال 38 تا 70... ما وسايل ايمني توليد مي‌كرديم، در واقع اولين توليدي وسايل ايمني جوشكاري از جمله؛ ماسك و كمربند و دستكش و... كه البته بگويم، اين‌ چيني‌ها، نه تنها كار ما بلكه كار همه را خراب كردند، توليد جنس بي‌كيفيت و ارزان باعث شد كه خيلي از كارخانه‌ها و كارگاه‌ها از رونق بيفتند و ما هم جزء همين كارخانه‌ها بوديم. اين بود كه كارخانه را جمع كرديم، آن هم در يك رقابت منفي... از چيني‌ها خوشم نمي‌آيد، آنها همه جنس‌هاي معتبر جهان را توليد مي‌كنند، بي‌كيفيت و ارزان...
48 ساعت با من قهر بود
اشرف‌خانم يك خاطره جالب ديگر هم برايمان مي‌گويد: بهنوش شش ماهه بود، يك روز از بس گريه كرد، كلافه شده بودم، خيلي آرام زدم روي دستش، دو روز با من قهر كرد و شير نمي‌خورد، اما شير خشك مي‌خورد و اين برايم خيلي عجيب بود...
از او خواستيم روز به دنيا آوردن بهنوش را برايمان بگويد: تمام فرزندانم در بيمارستان اقبال به دنيا آمدند، آن زمان‌ها سونوگرافي نبود... قبل از اين‌كه به اتاق زايمان بروم، پرستار از من پرسيد چند تا بچه داري؟ گفتم؛ سه تا، يك دختر و دو پسر، دوست دارم اين بچه دختر باشد و چون ماه ارديبهشت است، اسمش را «بهار» بگذارم. به دنيا كه آمد خيلي چاق و كم مو بود... احساس مادر نسبت به دختر بيشتر از پسر است، (براي من كه اين‌گونه بود) همان روز به خودم گفتم، «بهنوش» كاره‌اي مي‌شود، نمي‌دانستم در دنياي بازيگري، پرستار به من گفت: اسم بهار زياد است، اسمش را بگذار «بهنوش»... گفتم باشه...
در جريان گفتگوي ما، نوه بزرگ خانواده «شايان» كه دانشجوي معماري است، هم حضور داشت، مادربزرگ مي‌گويد: من 35 ساله بودم كه نوه‌دار شدم و با خنده رو به شوهرش مي‌گويد:
«البته بهرام 49 سالش بود.»
پدر هم مي‌خواهد براي ما خاطره تعريف كند: «بهنوش دو ساله بود، ما شمال بوديم، جلوي مادر گربه، رفت يكي از بچه‌هاش را آورده بود، در چنين مواقعي آدم بزرگ‌ها مي‌ترسند كه جلوي گربه مادر، بچه را بدزدد، هنوز نمي‌دانم كه آن روز بهنوش چه كار كرد كه گربه به او حمله نكرد.
چقدر زود دير مي‌شه
زندگي خيلي زود مي‌گذرد، به قول مرحوم قيصر امين‌پور، «چقدر زود دير مي‌شه»... انگار همين ديروز بود كه بهناز يا بهنوش من به دنيا آمده بودند... با به دنيا آمدن هر كدامشان هم خاطره‌اي دارم، چند شب پيش داشتم به «محمدرضا» شوهر بهنوش مي‌گفتم، وقتي بهناز در سال 47 به دنيا آمد، ما يخچال خريديم، چقدر ذوق آن يخچال را داشتيم، يا مثلا بهزاد در سال 48 به دنيا آمد، ما تلويزيون خريديم، آن زمان تو محل زندگي ما فقط برادر بهرام (شوهرم) تلويزيون داشتند. (پس از ازدواج، ما در محله مهرآباد زندگي كرديم) يادم مي‌آيد سر به دنيا آمدن بهروز در سال 52، ماشين لباسشويي خريديم و سر به دنيا آمدن بهنوش در سال 54، ماشين ظرفشويي خريديم، اينها را گفتم تا بدانيد كه تولد هر كدام از فرزندانم، براي ما تداعي‌كننده ده‌ها خاطره‌ بود.
عشق يخچال
مادر مي‌گويد: بهنوش دختر بسيار مهرباني براي من و بهرام و براي خواهر و برادرهايش است، البته بسيار شيطون بود، يه خاطره جالب بگويم؛ «يخچال ما دو طبقه بود، يك لحظه كه حواسم به او نبود، مي‌رفت در يخچال رو باز مي‌كرد و تو طبقه زير مي‌خوابيد، كوچولو موچولو بود و تو يخچال جا مي‌گرفت، تا چهار سالگي اين عادت باهاش بود. يك كم كه بزرگ‌تر شد، براي خودش شعر مي‌گفت و باعث تعجب همه مي‌شد، كه اين شعرها را چه جور گفته...» مادر مي‌گويد: «البته بهنوش با اين‌كه شيطون بود، اما مثل بقيه، مرا اذيت نكرد. دائما سرما مي‌خورد، دكتر گفت: من نمي‌دانم اين بچه چرا هفته‌اي يك بار سرما مي‌خورد، گفتم: آقاي دكتر! اين بچه دائما تو يخچاله... دكتر تعجب كرده بود!»
از مادر مي‌خواهيم كه باز هم خاطره تعريف كند؛ «قبل از اين‌كه كلاس اول برود، گذاشتيمش پيش‌دبستاني يا همان مهدكودك...» مهد نزديك خانه‌مان بود، مي‌گفت: اگر تو مرا برساني من مدرسه نمي‌روم، مي‌گذاشتم تا خودش برود و من هم از پشت سر دنبالش مي‌رفتم، وقتي دم در مدرسه بوسش مي‌كردم، مي‌گفت: اي بدجنس تو يه كاري مي‌كني كه بچه‌ها به من بگويند؛ «بچه ننه» منظورم اين است كه هميشه دوست داشت، كارهايش را خودش انجام دهد.
يك روز هم يادم مي‌آيد كه تولد دختر همسايه بود، چند روز قبل دو دست لباس نو براي بهنوش خريدم كه چون فرصت نبود، يكي از آنها را كادو كردم تا به دختر همسايه بدهم، اما بهنوش نمي‌گذاشت، به بهنوش گفتم، فردا صبح برايت يك لباس ديگر مي‌‌خرم، بهنوش را تولد بردم و او هديه را داد. جمعه ساعت 30/6 صبح ديدم، زنگ در خانه را مي‌زنند، در را باز كردم، ديدم خانم همسايه است، بهنوش را بغل كرده و كادو هم دستش است، گفت: بهنوش آمده در خانه را زده و گفته اون پيراهن مال من است، نمي‌دونيد چقدر خجالت كشيدم! گفتم: بهنوش چرا اين كار رو كردي، گفت: شما قول داديد فردا صبح برام لباس را بخريد، صبح شده، اما برايم نخريديد... خلاصه با كلي شرمندگي عذرخواهي كردم، بهنوش خوابيد و من هم رفتم براي دختر همسايه يك لباس ديگر خريدم، در واقع بايد بگويم او يك خرده، حسابگر هم بود.
ازلابه‌لاي حرف‌ها
مادر بهنوش: پنج تا نوه دارم، بهناز سه پسر دارد، بهزاد يك دختر و بهروز هم يك پسر دارد.
در زمان گفتگو تكيه كلام‌هاي طوطي در نوع خود جالب بود، دائما مي‌گفت: «خوبه، خوبي، سلام، بسه ديگه و...»
بهنوش در جريان مصاحبه تنها، شنونده بود و سعي مي‌كرد بيشتر گوش دهد و از خاطرات گذشته‌اي كه شايد تا حالا نشنيده بود، بيشتر بداند.
در زمان عكاسي، «آلكس» خيلي ما را اذيت كرد، زماني كه مي‌خواست روي دوش بهنوش قرار بگيرد، بازي درمي‌آورد و شروع مي‌كرد به پرواز كردن... اما باباي بهنوش خيلي راحت با او كنار مي‌آمد، بهتر بگوييم، فقط از آقاي بختياري حساب مي‌برد.
مادر: بهنوش بسيار خوب درس مي‌خواند، در درس انشاء هميشه نمره 20 مي‌گرفت و متن‌هاي زيبايي مي‌نوشت.
بهنوش: همسرم محمدرضا آريان از نويسندگان آثار طنز است و ما در پروژه‌هاي مختلفي با هم همكار بوديم. براي مثال او يكي از نويسندگان سريال «چارخونه» بود.
محمدرضا همان كسي بود كه من سال‌ها دنبالش بودم، 4 تيرماه 87 تولد حضرت زهرا(س)، روز خواستگاري ما بود و 25 تيرماه همان سال، مراسم عقد ما خيلي ساده برگزار شد، من و محمدرضا هر دو دنبال آرامش بوديم و سعي مي‌كنيم اين آرامش را به يكديگر موكول كنيم.
ازدواج باعث آرامش رواني بيشتر مي‌شود، انسان‌ها را هدفمند مي‌كند، طعم شيرين زندگي را بهتر احساس مي‌كني.
من خيلي تركيبي هستم، به لحاظ ظاهري شباهت بيشتري به مادرم دارم، اما به لحاظ رفتاري فكر مي‌كنم بيشتر شبيه پدرم هستم.
من هر شب زمان خواب بايد كتاب بخوانم.
هرگاه بازي رضا شفيعي‌جم و جواد رضويان را مي‌بينم، خنده‌ام مي‌گيرد آنها فوق‌العاده هستند.
در زندگي حوصله‌ام از حرف‌هاي بيهوده كه هيچ سودي براي من ندارد، سر مي‌رود.
دلم براي آن روزهايي كه هنوز مطرح نشده بودم، تنگ شده، روزهايي كه كنار خيابان به انتظار تاكسي بودم يا در خيابان پياده‌روي مي‌كردم.
حمل بر خودستايي نباشد، با دوستانم زياد به آسايشگاه‌هايي كه در آن سالمندان را نگهداري مي‌كنند، مي‌روم.
خودم را درگير مد نمي‌كنم، چيزي را مي‌پوشم كه در آن راحت هستم.

هيچ وقت دوست ندارم غيبت كنم، يك روز در جاده كوه بزرگي ديدم، روي آن كوه تمركز كردم و به عظمت خداوند پي بردم، با خودم گفتم، ما انسان‌ها واقعا از هم چه مي‌خواهيم؟ بيايم با يكديگر به خوبي رفتار كنيم و هميشه و در همه حال خداوند را در نظر داشته باشيم.
سعي مي‌كنم هر روز به مادرم سر بزنم، اگر نتوانستم، يك روز در ميان به مادر سر مي‌زنم.

از سفر كردن آن هم با ماشين خيلي خوشم مي‌آيد. تاكنون به كشورهاي زيادي سفر كردم كه در اروپا مي‌توانم از انگليس، فرانسه و آلمان ياد كنم، دلم مي‌خواهد به اسپانيا اين كشور تاريخي هم سفر كنم.

منبع : مجله خانواده سبز