صفحه 2 از 5 نخستنخست 12345 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 11 تا 20 , از مجموع 49

موضوع: دیوان اشعار فروغی بسطامی

  1. #11
    کاربر سایت
    تاریخ عضویت
    2009/07/05
    محل سکونت
    شیراز
    نوشته ها
    1,774

    پیش فرض

    دوش به خواب دیدهام روی ندیدهی تو را

    وز مژه آب دادهام باغ نچیدهی تو را


    قطره خون تازهای از تو رسیده بر دلم

    به که به دیده جا دهم تازه رسیدهی تو را


    با دل چون کبوترم انس گرفته چشم تو

    رام به خود نمودهام باز رمیدهی تو را


    من که به گوش خویشتن از تو شنیدهام سخن

    چون شنوم ز دیگران حرف شنیدهی تو را


    تیر و کمان عشق را هر که ندیده، گو ببین

    پشت خمیده مرا، قد کشیدهی تو را


    قامتم از خمیدگی صورت چنگ شد ولی

    چنگ نمیتوان زدن زلف خمیدهی تو را


    شام نمیشود دگر صبح کسی که هر سحر

    زان خم طره بنگرد صبح دمیدهی تو را


    خسته طرهی تو را چاره نکرد لعل تو

    مهره نداد خاصیت، مار گزیدهی تو را


    ای که به عشق او زدی خنده به چاک سینهام

    شکر خدا که دوختم جیب دریدهی تو را


    دست مکش به موی او مات مشو به روی او

    تا نکشد به خون دل دامن دیدهی تو را


    باز فروغی از درت روی طلب کجا برد

    زان که کسی نمیخرد هیچ خریدهی تو را

  2. #12
    کاربر سایت
    تاریخ عضویت
    2009/07/05
    محل سکونت
    شیراز
    نوشته ها
    1,774

    پیش فرض

    نازم خدنگ غمزهی آن دلپذیر را

    کر وی گزیر نیست دل ناگزیر را


    مایل کسی به شهپر فوج فرشته نیست

    چندان که من ز شست دلآرام تیر را


    منعم ز سیر صورت زیبای او مکن

    از حالت گرسنه خبر نیست سیر را


    وقتی به فکر حال پریشان فتادهام

    کز دست دادهام دل و چشم و ضمیر را


    مقبول اهل راز نگردد نماز من

    گر در نظر نیاوردم آن بینظیر را


    فرخنده منظری شده منظور چشم من

    کز جلوه میزند ره چندین بصیر را


    شد گیسوان سلسله مویی کمند من

    کز حلقهاش نجات نباشد اسیر را


    تا باد صبح دم زد از آن زلف و خط و خال

    آتش گرفت عنبر و عود و عبیر را


    هر دل که شد به گوشهی چشم وی آشنا

    یک سو نهاد گوش نصیحت پذیر را


    بوسی نمیدهد به فروغی مگر لبش

    بوسیده درگه ملک ملک گیر را


    زیب کلاه و تخت محمد شه دلیر

    کار است ملک و ملت و تاج و سریر را

  3. #13
    کاربر سایت
    تاریخ عضویت
    2009/07/05
    محل سکونت
    شیراز
    نوشته ها
    1,774

    پیش فرض

    میفشان جعد عنبر فام خود را

    ببین دلهای بی آرام خود را


    سپردم جان و بوسیدم دهانت

    به هیچ آخر گرفتم کام خود را


    به دشنامی توان آلوده کردن

    لب شیرین درد آشام خود را


    دلم در عهد آن زلف و بناگوش

    مبارک دید صبح و شام خود را


    در آغاز محبت کشته گشتم

    بنازم بخت نیک انجام خود را


    زبان از پند من ای خواجه بر بند

    که بستم گوش استفهام خود را


    ز سودای سر زلف رسایش

    بدل کردم به کفر اسلام خود را


    من آن روزی که دل بستم به زلفش

    پریشان خواستم ایام خود را


    به عشق از من مجو نام و نشانی

    که گم کردم نشان و نام خود را


    فروغی سوختم اما نکردم

    ز سر بیرون خیال خام خود را

  4. #14
    کاربر سایت
    تاریخ عضویت
    2009/07/05
    محل سکونت
    شیراز
    نوشته ها
    1,774

    پیش فرض

    اگر مردان نمی بردند امتحانش را

    نمی دانم که بر میداشت این بار گرانش را


    من بیچاره چون بوسم رکاب شهسواری را

    که نگرفتهست دست هیچ سلطانی عنانش را


    فلک کار مرا افکند با نامهربان ماهی

    که نتوان مهربان کردن دل نامهربانش را


    مرا پیوسته در خون میکشد پیوسته ابرویی

    که نتواند کشیدن هیچ بازویی کمانش را


    کسی از درد پنهان آشکارا میکشد ما را

    که نتوان آشکارا ساختن راز نهانش را


    مگو در کوی او شب تا سحر بهر چه میگردی

    که دل گم کرده ام آنجا و میجویم نشانش را


    هنوزم چشم امید است بر درگاه او اما

    بهر چشمی نمیبخشند خاک آستانش را


    چو ممکن نیست بوسیدن دهان یار نوشین لب

    لبی را بوسه باید زد که میبوسد دهانش را


    چو نتوان در بر جانان میان بندگی بستن

    کسی را بنده باید شد که میبندد میانش را


    گر آن ساقی که من دیدم بدیدی خضر فرخ پی

    به یک پیمانه دادی نقد عمر جاودانش را


    چنان از دست بیدادش دل تنگم به حرف آمد

    که ترسم بشنود سلطان عادل داستانش را


    خدیو دادگستر ناصرالدین شاه دین پرور

    که حق بر دست او دادهست مفتاج جهانش را


    چو برخیزند شاهان جوانبخت از پی نازش

    جهان پیر گیرد دامن بخت جوانش را


    فروغی چون به دل پنهان کنم زخم محبت را

    مگر مردم نمیبینند چشم خونفشانش را

  5. #15
    کاربر سایت
    تاریخ عضویت
    2009/07/05
    محل سکونت
    شیراز
    نوشته ها
    1,774

    پیش فرض

    چنین که برده شراب لبت ز دست مرا

    مگر به دامن محشر برند مست مرا


    چگونه از سرکویت توان کشیدن پای

    که کرده هر سر موی تو پای بست مرا


    کبود شد فلک از رشک سربلندی من

    که عشق سرو بلند تو ساخت پست مرا


    بدین امید که یک لحظه با تو بنشینم

    هزار ناوک حسرت به دل نشست مرا


    به نیم بوسه توان صد هزار جان دادن

    از آن دو لعل میآلود میپرست مرا


    کنون نه مست نگاه تو گشتم ای ساقی

    که هست مستی این باده از الست مرا


    نشسته خیل غمش در دل شکستهی من

    درست شد همه کاری از این شکست مرا


    خوشم به سینهی مجروح خویشتن یا رب

    جراحتش مرساد آن که سینه خست مرا


    پرستش صنمی میکنم فروغی سان

    که عشقش از پی این کار کرده هست مرا

  6. #16
    کاربر سایت
    تاریخ عضویت
    2009/07/05
    محل سکونت
    شیراز
    نوشته ها
    1,774

    پیش فرض

    باعث مردن بلای عشق باشد مرا

    راجت جان من آخر آفت جان شد مرا


    نرگس او با دل بیمار من الفت گرفت

    عاقبت درد محبت عین درمان شد مرا


    کو گریبان چاک سازد صبح از این حسرت که باز

    مطلع خورشید آن چاک گریبان شد مرا


    دوش پیچیدم به زلفش از پریشان خاطری

    عشق کامم داد تا خاطر پریشان شد مرا


    سخت جانی بر نمیدارد سر کوی وفا

    تا سپردم جان به جانان سختی آسان شد مرا


    داستان یوسف گمگشته دانستم که چیست

    یوسف دل پا در آن چاه زنخدان شد مرا


    حسرت عشق از دل پر حسرتم خالی نشد

    هر چه خون دیده از حسرت به دامان شد مرا


    کام دل حاصل نکردم از صبوری ورنه من

    صبر کردم در غمش چندان که امکان شد مرا


    این تویی یا مشتری یا زهره یا مه یا پری

    یا مراد هر دو عالم حاصل جان شد مرا


    خانهی شهری خراب از حسن شهر آشوب اوست

    نی همین تنها فروغی خانه ویران شد مرا

  7. #17
    کاربر سایت
    تاریخ عضویت
    2009/07/05
    محل سکونت
    شیراز
    نوشته ها
    1,774

    پیش فرض

    طالب جانان به جان خریده الم را

    عاشق صادق کرم شمرده ستم را


    صف زده مژگان چشم خیمه نشینی

    از پی قتلم کشیده خیل حشم را


    قبلهی خود ساختم بتی که جمالش

    پرده نشین ساخت صد هزار صنم را


    خرمی شادی فزا که مایهی مستی است

    هیچ دوایی نکرده چارهی غم را


    کشتهی شاهی شدم به جرم محبت

    کز خم ابرو کشید تیغ دو دم را


    برمه رویش تعشقی است نگه را

    بر سر کویش تعلقی است قدم را


    چشم تو هر جا که جام باده چشاند

    مست فشاند به خاک ساغر جم را


    وه که به عهد میان و دور دهانت

    جمع به هم کردهای وجود و عدم را


    دوش گشودی به چهره زلف شب آسا

    شرح نمودی حدیث نور و ظلم را


    گر گل روی تو از نقاب برآید

    کس نستاند به هیچ باغ ارم را


    گر مددی از مداد زلف تو باشد

    نطق فروغی دهد زبان قلم را

  8. #18
    کاربر سایت
    تاریخ عضویت
    2009/07/05
    محل سکونت
    شیراز
    نوشته ها
    1,774

    پیش فرض

    تا در پی دهانش بگذاشتم قدم را

    گفتم به هر وجودی کیفیت عدم را


    محمود بوسه میزد پای ایاز و میگفت

    بنگر چه میکند عشق سلطان محتشم را


    بر تختگاه شاهی آسوده کی توان شد

    بگذار تاج کی را، بردار جام جم را


    چندی غم زمانه میخورد خون ما را

    تا می به جام کردیم، خوردیم خون غم را


    پیش صنم پرستان بالا گرفت کارم

    تا در نظر گرفتم بالای آن صنم را


    در عامل دو بینی کام از یکی نبینی

    بردار از این میانه هم دیر و هم حرم را


    دلها به شام زلفش نام سحر ندانند

    که اینجا کسی ندیدهست دیدار صبحدم را


    کوس محبتم را در چرخ کوفت خورشید

    تا آن مه دو هفته بر بام زد علم را


    خورشید را ز عنبر افکندهای به چنبر

    تا بر رخت فکندی آن زلف خم به خم را


    تا نام دود زلفت در نامه ثبت کردم

    آتش زدم ز حسرت هم دوده هم قلم را


    هر سو دلی به خواری در خاک ره میفکن

    تا کی ذلیل سازی دلهای محترم را


    در عین مستی امشب خوردم قسم به چشمت

    الحق کسی نخوردهست زین خوبتر قسم را


    روزی رمق گرفتم در شاعری فروغی

    کز شعر من خوش آمد شاه قضا رقم را


    جم رتبه ناصرالدین کز تیغ کج بیاراست

    هم ملت عرب را، هم دولت عجم را

  9. #19
    کاربر سایت
    تاریخ عضویت
    2009/07/05
    محل سکونت
    شیراز
    نوشته ها
    1,774

    پیش فرض

    گرفت خط رخ زیبای گل عذار مرا

    فغان که دهر، خزان کرد نوبهار مرا


    کشیدسرمه به چشم و فشاند طره به رو

    بدین بهانه سیه کرد روزگار مرا


    فرشته بندگیش را به اختیار کند

    پری رخی که ز کف برده اختیار مرا


    ربود هوش مرا چشم او به سرمستی

    که چشم بد نرسد مست هوشیار مرا


    چگونه کار من از کار نگذرد شب هجر

    که طرهاش به خود انداخت کار و بار مرا


    نداده است کسی روز بیکسی جز غم

    تسلی دل بی صبر و بیقرار مرا


    گرفتهام به درستی ***ج زلف بتی

    اگر سپهر نخواهد شکست کار مرا


    عزیز هر دو جهان باشی از محبت دوست

    که خواری تو فزون ساخت اعتبار مرا


    فروغی آن که به من توبه میدهد از عشق

    خدا کند که ببیند جمال یار مرا

  10. #20
    کاربر سایت
    تاریخ عضویت
    2009/07/05
    محل سکونت
    شیراز
    نوشته ها
    1,774

    پیش فرض

    شد وقت مرگ نوش لبی همنشین مرا

    عمر دوباره شد نفس واپسین مرا


    با صد هزار حسرت از آن کو گذشتهام

    وا حسرتا اگر بگذارد چنین مرا


    چون برکنم ز سینهی سیمین دوست دل

    که ایزد نداده است دل آهنین مرا


    گفتم به چشم عقل نیفتم به چاه عشق

    بستی نظر ز نرگس سحر آفرین مرا


    در وعدهگاه وصل تو جانم به لب رسید

    امید مهر دادی و کشتی به کین مرا


    زان گه که با دو زلف تو الفت گرفت دل

    آسوده کردی از غم دنیا و دین مرا


    با آن که آب دیدهام از سر گذشت باز

    خاک در تو پاک نگشت از جبین مرا


    نازم خیال خاتم لعلت که همچو جم

    آفاق را کشید به زیر نگین مرا


    داد آگهی ز خاصیت آب زندگی

    زهری که ریخت عشق تو در انگبین مرا


    گشتم نشان سخت کمانی فروغیا

    یا رب مباد چشم فلک در کمین مرا

صفحه 2 از 5 نخستنخست 12345 آخرینآخرین

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •