نمایش نتایج: از شماره 1 تا 7 , از مجموع 7

موضوع: فرهاد و شیرین(وحشی بافقی)

  1. #1
    کاربر سایت
    تاریخ عضویت
    2009/07/05
    محل سکونت
    شیراز
    نوشته ها
    1,774

    پیش فرض فرهاد و شیرین(وحشی بافقی)

    الاهی سینه ای ده آتش افروز

    در آن سینه دلی وان دل همه سوز

    هر آن دل را که سوزی نیست، دل نیست

    دل افسرده غیر از آب و گل نیست


    دلم پر شعله گردان، سینه پردود

    زبانم کن به گفتن آتش آلود


    کرامت کن درونی درد پرورد

    دلی در وی درون درد و برون درد


    به سوزی ده کلامم را روایی

    کز آن گرمی کند آتش گدایی


    دلم را داغ عشقی بر جبین نه

    زبانم را بیانی آتشین ده


    سخن کز سوز دل تابی ندارد

    چکد گر آب ازو، آبی ندارد


    دلی افسرده دارم سخت بی نور

    چراغی زو به غایت روشنی دور


    بده گرمی دل افسردهام را

    فروزان کن چراغ مردهام را


    ندارد راه فکرم روشنایی

    ز لطفت پرتوی دارم گدایی


    اگر لطف تو نبود پرتو انداز

    کجا فکر و کجا گنجینهٔ راز


    ز گنج راز در هر کنج سینه

    نهاده خازن تو سد دفینه


    ولی لطف تو گر نبود، به سد رنج

    پشیزی کس نیابد ز آنهمه گنج


    چودر هر کنج، سد گنجینه داری

    نمیخواهم که نومیدم گذاری


    به راه این امید پیچ در پیچ

    مرا لطف تو میباید، دگر هیچ

    __________________
    .
    .
    .
    ای عطر ریخته
    عطر گریخته
    دل عطر دان خالی و پر انتظار توست
    غم
    یادگار توست ...

  2. #2
    کاربر سایت
    تاریخ عضویت
    2009/07/05
    محل سکونت
    شیراز
    نوشته ها
    1,774

    پیش فرض

    به نام چاشنی بخش زبانها

    حلاوت سنج معنی در بیانها

    شکرپاش زبانهای شکر ریز

    به شیرین نکتههای حالت انگیز


    به شهدی داده خوبان را شکر خند

    که دل با دل تواند داد پیوند


    نهاد از آتشی بر عاشقان داغ

    که داغ او زند سد طعنه بر باغ


    یکی را ساخت شیرین کار و طناز

    که شیرین تو شیرین ناز کن ناز


    یکی را تیشهای بر سر فرستاد

    که جان میکن که فرهادی تو فرهاد


    یکی را کرد مجنون مشوش

    به لیلی داد زنجیرش که میکش


    به هر ناچیز چیزی او دهد او

    عزیزان را عزیزی او دهد او


    مبادا آنکه او کس را کند خوار

    که خوار او شدن کاریست دشوار


    گرت عزت دهد رو ناز میکن

    و گرنه چشم حسرت باز میکن


    چو خواهد کس به سختی شب کند روز

    ازو راحت رمد چون آهو از یوز


    وگر خواهد که با راحت فتد کار

    نهد پا بر سر تخت از سردار


    بلند آن سر که او خواهد بلندش

    نژند آن دل که او خواهد نژندش


    به سنگی بخشد آنسان اعتباری

    که بر تاجش نشاند تاجداری


    به خاک تیرهای بخشد عطایش

    چنان قدری که گردد دیده جایش


    ز گل تا سنگ وز گل گیر تا خار

    ازو هر چیز با خاصیتی یار


    به آن خاری که در صحرا فتاده

    دوای درد بیماری نهاده


    نروید از زمین شاخ گیایی

    که ننوشتهست بر برگش دوایی


    در نابسته احسان گشادهست

    به هر کس آنچه میبایست دادهست


    ضروریات هر کس از کم وبیش

    مهیا کرده و بنهادهاش پیش


    به ترتیبی نهاده وضع عالم

    که نی یک موی باشد بیش و نی کم


    تمنا بخش هر سرکش هواییست

    جرس جنبان هر دلکش نواییست


    چراغ افروز ناز جان گدازان

    نیازآموز طور عشق بازان


    کلید قفل و بند آرزوها

    نهایت بین راه جستجوها


    اگر لطفش قرین حال گردد

    همه ادبارها اقبال گردد


    وگر توفیق او یک سو نهد پای

    نه از تدبیر کار آید نه از رای


    در آن موقف که لطفش روی پیچ است

    همه تدبیرها هیچ است، هیچ است


    خرد را گر نبخشد روشنایی

    بماند تا ابد در تیره رایی


    کمال عقل آن باشد در این راه

    که گوید نیستم از هیچ آگاه

    __________________
    .
    .
    .
    ای عطر ریخته
    عطر گریخته
    دل عطر دان خالی و پر انتظار توست
    غم
    یادگار توست ...

  3. #3
    کاربر سایت
    تاریخ عضویت
    2009/07/05
    محل سکونت
    شیراز
    نوشته ها
    1,774

    پیش فرض

    خداوندا نه لوح و نه قلم بود

    حروف آفرینش بی رقم بود

    ارادت شد به حکمت تیز خامه

    به نام عقل نامی کرد نامه


    ز حرف عقل کل تا نقطهٔ خاک

    به یک جنبش نوشت آن کلک چالاک


    ورش خواهی همان نابود و ناباب

    شود نابودتر از نقش بر آب


    اگر نه رحمتت کردی قلم تیز

    که دیدی اینهمه نقش دلاویز


    نقوش کارگاه کن فکانی

    به طی غیب بودی جاودانی


    که دانستی که چندین نقش پر پیچ

    کسی داند نمود از هیچ بر هیچ


    زهی رحمت که کردی تیز دستی

    زدی بر نیستی نیرنگ هستی


    هر آن صورت که فرمودیش نیرنگ

    زدش سد بوسه بر پا نقش ارژنگ


    ز هر پرده که از ته کردیش باز

    نهفتی سد هزاران چهرهٔ راز


    کشیدی پردههایی بر چه و چون

    که از پرده نیفتد راز بیرون


    ز هر پرده که بستی یا گشادی

    دو سد راز درون بیرون نهادی


    اگر بیرون پرده ور درون است

    بتو از تو خرد را رهنمون است


    شناسا گر نمیکردی خرد را

    که از هم فرق کردی نیک و بد را


    یکی بودی بد و نیک زمانه

    تفاوت پاکشیدی از میانه


    همای و بوم بودندی بهم جفت

    به یک بیضه درون همخواب و همخفت


    نه با اقبال آن را کار بودی

    نه این را طعنهٔ ادبار بودی


    ز تو اندوخته عقل این محک را

    که میسنجد عیار یک به یک را


    ز چندین زادهٔ قدرت که داری

    کفی برداشتی از خاک خواری


    به دان عزت سرشتی آن کف خاک

    که زیب شرفه شد بر بام افلاک


    طراز پیکری بستی بر آن گل

    که آمد عاشق او جان به سد دل


    به ده جا خادمانش داشتی باز

    که گفتی خاک و چندین قدر اعزاز


    به خاک این قدر دادن رمز کاریست

    که عزت پیش ما در خاکساریست


    چه شد گو خاک باش از جمله در پس

    منش برداشتم، این عزتش بس


    بر آن خادمان کش داشتی پیش

    دوانیدی به خدمت سد حشر بیش


    همه فرمان برانی کارفرمای

    همه در راه خدمت پای برجای


    از آن ده خادم ده جا ستاده

    مهیا هر چه فرماید اراده


    چه ده خادم که ده مخدوم عالم

    مبادا از سر ما سایه شان کم


    نشاندی پنج از آنها بر در بار

    ز احوال همه عالم خبردار


    گذر داران جسم و عالم جسم

    بر ایشان راه صورتها ز هر قسم


    ز خاصان پنج با او گاه و بیگاه

    ندیده هیچگه بیرون درگاه


    شده هر یک به شغل خاص مأمور

    به یک جا جمع لیک از یکدیگر دور


    همه ثابت قدم در راز داری

    همه با یکدیگر درسازگاری


    یکی آیینه ایشان را سپردی

    که خود دانی که زنگش چون ستردی


    ز بیرون هر چه برقع برگشاده

    در آن آیینه عکسش اوفتاده


    چنین آیینهای آنرا که پیش است

    اگر خود بین شود برجای خویش است


    دماغش را به مغز آراستی پوست

    دلی دادیش کاین خلوتگه دوست


    ز دل راهی گشادی در دماغش

    فکندی آتش دل در چراغش


    چراغش را خرد پروانه کردی

    ز رشکش عالمی دیوانه کردی


    اگر عقل است اگر طبع است اگر هوش

    لوای خدمتش دارند بر دوش


    به خدمت عقل و نفس و چرخ و اختر

    همه پیشش ستاده دست در بر


    چه لطف استاله اله با کفی خاک

    که بربستی سر چرخش به فتراک


    اگر جسمانید ار جان پا کند

    همه در خدمت این مشت خاکند


    همه از بهر ما هر یک به کاری

    دریغا نیست چشم اعتباری


    ز ما گر آشکارا ور نهان است

    ز لطف و رحمتت شرح و بیان است


    بکردیم از تمام هستی خویش

    نیامد هیچ جز لطفت فرا پیش


    اگر لطف تو دامن برفشاند

    ز ما جز نیستی چیزی نماند


    بود بیرحمتت اجزای مردم

    صفتهای بد اندر نیستی گم


    ره هستی سراپا گر نپویند

    عدم یابند ما را گر بجویند


    عدم بلک از عدم هم لختی آنسوی

    بدیهای نهفته در عدم روی


    ز ما ناید بجز بد نیک دانیم

    تو ما را نیک کن تا نیک مانیم


    کسی کو گریه برخود کن شب و روز

    که بگذاری بدو آتش بدآموز


    ولی آن گریه را سودی نباشد

    که از تو در جگر دودی نباشد


    شراری باید از تو در میانه

    که دوزخ سوخت بتوان زان زبانه


    بدیها در خودی خس پوش داریم

    بده برقی که دود از خود برآریم


    درخشی شمع راه ماکن از خود

    تو خود ما را شو و مارا کن از خود


    کسی کو را ز خود کردی خوشش حال

    برو گو بر فلک زن کوی اقبال


    خوشا حال دل آن کس در این کوی

    که چوگان تو میگرداندش گوی


    فلک گوی سر میدان آنست

    که گویش در خم آن صولجانست


    به چوگان هوا داریم گویی

    هوس گرداندش هر دم به سویی


    بکش از دست چوگان هوا را

    شکن بر سر هوا جنبان ما را


    ببر از ما هوا را دست بسته

    که ما را سخت دارد سر شکسته


    هواهایی که آن ما را بتانند

    بهشت جسم و دوزخ تاب جانند


    دل چون کعبه را بتخانه مپسند

    حریم تست با بیگانه مپسند


    کنشتی پر صنم شد دل سد افسوس

    در و بامش پر از زنار و ناقوس


    هوایت شد هوس زنار ما را

    ازین زنار و بت باز آر مارا


    بت و زنار این کیشیست باطل

    بت ما بشکن و زنار بگسل


    زبان مزدور ذکر تست، زشت است

    که خدمتکار ناقوس کنشت است


    فکن سنگی به ناقوسش که تن زن

    وگر بد جنبد او را بر دهن زن


    به تاراج کنشت ما برون تاز

    صلیب هستی ما سر نگون ساز


    نه در بگذار و نه دیوار این دیر

    بسوزان هر چه پیش آید در و غیر


    ز ما درکش لباس بت پرستی

    هم این را سوز و هم زنار هستی


    اشارت کن که انگشت ارادات

    برآریم از پی عرض شهادت


    به ما تعلیم نفی «ماسوا» کن

    شهادت ورد سرتا پای ماکن


    شهادت غیر نفی «ماسوا» چیست

    ز بعد لای نفی الا خدا چیست


    به این خلوت کسی کو محرمی یافت

    به تلقین رسول هاشمی یافت

    __________________
    .
    .
    .
    ای عطر ریخته
    عطر گریخته
    دل عطر دان خالی و پر انتظار توست
    غم
    یادگار توست ...

  4. #4
    کاربر سایت
    تاریخ عضویت
    2009/07/05
    محل سکونت
    شیراز
    نوشته ها
    1,774

    پیش فرض

    حکیم عقل کز یونان زمین است

    اگر چه بر همه بالانشین است

    به هر جا شرع بر مسند نشیند

    کسش جز در برون در نبیند


    بلی شرع است ایوان الاهی

    نبوت اندر او اورنگ شاهی


    بساطی کش نبوت مجلس آراست

    کجا هر بوالفضولی را در او جاست


    خرد هر چند پوید گاه و بیگاه

    نیابد جای جز بیرون درگاه


    بکوشد تا کند بیرون در جای

    چو نزدیک در آید گم کند پای


    چه شد گو باش گامی تا در کام

    چو پا نبود چه یک فرسخ چه یک گام


    بسا کوری که آید تا در بار

    چو چشمش نیست سر کوبد به دیوار


    مگر هم از درون بانگی برآید

    که چشمی لطف کردیمش، درآید


    در این ایوان که با طغرای جاوید

    برون آرند حکم بیم و امید


    نبوت مسند آرایان تقدیر

    وز او اقلیم جان کردند تسخیر


    به عالی خطبهٔ «الملک لله»

    ز ماهی صیتشان بررفت تا ماه


    جهان را در صلای کار جمهور

    به لطف و قهر تو کردند منشور


    نه شاهانی که تخت و تاج خواهند

    ازین دههای ویران باج خواهند


    از آن شاهان که کشور گیر جانند

    ولایت بخش ملک جاودانند


    عطاهاشان به هر بیبرگ و بی ساز

    هزاران روضهٔ پرنعمت و ناز


    بود ملک ابد کمتر عطاشان

    اگر باور نداری شو گداشان


    شهانی فارغ از خیل وخزانه

    طفیل پادشاهیشان زمانه


    همه از آفرینش برگزیده

    همه از نور یک ذات آفریده


    چه ذاتی عین نور ذوالجلالی

    چه نوری اله اله لایزالی


    ز نورش هر کجا آثار روحیست

    به خدمت اندرش هر جا فتوحیست


    جهان را علت غائی وجودش

    وجود جمله موج بحر جودش


    محمد تاجدار تخت کونین

    دو کون از وی پر از زیب و پر از زین


    چراغ چشم چرخ انجم افروز

    ز نامش حرز تو مار شب و روز


    فلک میدان سوار لامکان پوی

    مجره صولجان آسمان کوی


    شکست آموز کار لات و عزا

    نگونسازی از او در طاق کسری


    شده ز آب وضوی آو به یک مشت

    به گردون دود از آتشگاه زردشت


    شکوه او صلیب از پا در افکند

    کزان هیزم بسوزد زند و پازند


    عرب را زو برآمد آفتابی

    که از وی صبح هستی بود تابی


    نه خورشیدی که چون پنهان کند روی

    گذارد دهر را ظلمت ز هر سوی


    فروزان نیری کاندر نقاب است

    ازو عالم سراسر آفتاب است


    ز شرع او که مهر انور آمد

    جهان را مهر بالای سر آمد


    چنان شد ظلمت کفر از جهان دور

    که ناگه خال بت رویان شود نور


    ز عزت مولدش با مکه آن کرد

    که اندر هر شبان روزی زن ومرد


    سجود از چار حد مرکز گل

    برندش پنج نوبت در مقابل


    هزاران راه را یک راه کرده

    سخن بر رهروان کوتاه کرده


    سپرده ره به ره داران مقصود

    همه غولان ره را کرده نابود


    میان آب و گل آدم نهان بود

    که او پیغمبر آخر زمان بود


    نداده با نفس یک حرف پیوند

    که نقش زر نگشته سکه مانند


    ز جنبش گیر از وی تا به آرام

    نبود الا رموز وحی و الهام


    چو شد قلب آزمای آفرینش

    به معیاری که دانند اهل بینش


    نخست آورد سوی آسمان دست

    فلک را سیم قلب ماه بشکست


    ز نقد خود چو دیدش شرمساری

    درستی دادش و کامل عیاری


    که یعنی آمدم ای قلب کاران

    به کامل کردن ناقص عیاران


    کرا قلبیست تا بعد از شکستن

    درستش کرده بسپارم به دستش


    نه در دستش همین شق قمر بود

    به هر انگشت از اینش سد هنر بود


    به تخت هستی ار خاص است اگر عام

    همه در حیطهٔ فرمان او رام


    زمانه خانه زاد مدت اوست

    ز خردی باز اندر خدمت اوست


    ز رویش روز تابی وام کرده

    زمانه آفتابش نام کرده


    چه میگویم به جنب رحمت عام

    بود بیهوده وام و نسبت وام


    به شب از گیسوی خود داده تاری

    بر او هر شب کواکب را نثاری


    هم از گنجینهٔ جودش ستانند

    گهرهایی که بر مویش فشانند


    دویده آسمان عمری به راهش

    که کرده ذروهٔ خود تختگاهش


    چه مایه ابر کرده اشکباری

    که گشته خاصه شغل چترداری


    زر شک شغل او خورشید افلاک

    زند هر شام چتر خویش بر خاک


    سحابش بود بر سر تازیانه

    چو دید آن خلق و حسن جاودانه


    سپندی سوخت در دفع گزندش

    به بالا جمع شد دود سپندش


    کسی از چشم بد خود نیستش باک

    که خواند «ان یکاد»ش ایزد پاک


    در آن عرصه که نور جاودانست

    براق جان در او چابک عنانست


    جنیبت تا به حدی پیش رانده

    که از پی سایه نیزش بازمانده


    به هر جا کآفتاب آنجا نهد پای

    پس دیوار باشد سایه را جای


    فتادی سایهاش گر بر سر خاک

    زمین سر برزدی از جیب افلاک


    چو راه خدمتش نسپرد سایه

    در آن پستی که بودش ماند مایه


    گرش سایه زمین بوسیدی از دور

    دویدی چون غلامان از پیش نور


    به ذوق بزم قرب وحدت انجام

    بدانسان قالبی بودش سبک گام


    که گرنه بر شکم میبست سنگش

    ندیدی کس به دیگر جا درنگش


    تعالی الله چه قالب اصل جانها

    دوان درسایهٔ لطفش روانها


    زهی قالب نه قالب جان عالم

    نه تنها جان و بس جانان عالم


    ز جسمش گوخرد اندازه بردار

    حدیث جان همان در پرده بگذار


    که ترسم گر شود بیپرده آن راز

    نباشد کس حریف وهم غماز


    در آن قالب کسی کاین جانش باشد

    به گردون برشدن آسانش باشد

    __________________
    .
    .
    .
    ای عطر ریخته
    عطر گریخته
    دل عطر دان خالی و پر انتظار توست
    غم
    یادگار توست ...

  5. #5
    کاربر سایت
    تاریخ عضویت
    2009/07/05
    محل سکونت
    شیراز
    نوشته ها
    1,774

    پیش فرض

    شبی روشنتر از سرچشمهٔ نور

    رخ شب در نقاب روز مستور

    دمیده صبح دولت آسمان را

    ز خواب انگیخته بخت جوان را


    به شک از روز مرغان شب آهنگ

    خزیده شیپره در فرجه تنگ


    میان روز و شب فرق آنقدر بود

    که هر سیاره خورشید دگر بود


    شد از تحتالثرا تا اوج افلاک

    همه ره چون دلی از تیرگی پاک


    همه روشندلان آسمانی

    دوان گرد سرای ام هانی


    از آن دولتسرا تا عرش اعظم

    ملایک بافته پر در پر هم


    زمانه چار دیوار عناصر

    حلی بربسته ز انواع نوادر


    ز گوهرها که بوده آسمان را

    پر از در کرده راه کهکشان را


    رهی آراسته از عرش تا فرش

    براقی جسته بر فرش از در عرش


    براقی گرمی برق از تکش وام

    ز فرشش تا فراز عرش یک گام


    ندیده نقش پا چشم گمانش

    نسوده دست وهم کس عنانش


    به مغرب نعلش ار خوردی به خاره

    به مشرق بود تا جستی شراره


    ازین روی زمین بیزخم مهمیز

    بر آن سوی زمین جستی به یک خیز


    چو اوصاف تک و پویش کنم ساز

    سخن در گوش تازد پیش از آواز


    به هر جا آمده در عرصه پویی

    زمین وآسمان طی کرده گویی


    به زیر پا درش هنگام رفتار

    نمیگردید مور خفته بیدار


    نبودی چون دل عاشق قرارش

    که خواهد جان عالم شد سوارش


    خدیو عالم جان شاه «لولاک»

    مقیمان درش سکان افلاک


    بساط آرای خلوتگاه «لاریب»

    سواره ره شناس عرصهٔ غیب


    محمد شبرو «اسرابعبده »

    زمان را نظم عقد روز و شب ده


    محمد جمله را سرخیل و سردار

    جهان را سنگ کفر از راه بردار


    زهی عز براق آن جهانگیر

    که پیک ایزدش بودی عنانگیر


    سرای ام هانی را زهی قدر

    که میتابید در وی آن مه بدر


    بزد جبریل بر در حلقهٔ راز

    که بیرون آی و بر کون ومکان تاز


    برون آ یا نبیاله، برون آی

    برون آ با رخ چون مه برون آی


    برون فرما که مه را دل شکسته

    ز شوقت بر سر آتش نشسته


    عطارد تا ز وصلت مژده بشیند

    چو طفل مکتب است اندر شب عید


    برون تاز و به حال زهره پرداز

    که چنگ طاقتش افتاده از ساز


    فرو رفتهست خور در آرزویت

    تو باقی مانی و خورشید رویت


    کشد گر مدت حرمان از این بیش

    زند بهرام برخود خنجر خویش


    ز برجیس و ز کیوان خود چه پرسی

    که میگرید بر ایشان عرش و کرسی


    برون نه گام و لطفی یارشان کن

    نگاه رحمتی در کارشان کن


    سریر افروز عرش از خوابگاهش

    برون آمد دو عالم خاک راهش


    به یک عالم زمین داد و زمان داد

    به دیگر یک بقای جاودان داد


    براقش پیش باز آمد به تعجیل

    دویده در رکاب آویخت جبریل


    رکاب آراست پای احترامش

    عنان پیر است دست احتشامش


    به سوی مسجد اقصا عنان داد

    تک و پو با درخش آسمان داد


    ز آدم تا مسیحا انبیا جمع

    همه پروانه آسا گرد آن شمع


    در آن مسجد امام انبیا شد

    خم ابروش محراب دعا شد


    پس آنگه خیر باد انبیا کرد

    براقش رو به راه کبریا کرد


    به زیر پی نخستین عرصه پیمود

    قمر رخ بر رکاب روشنش سود


    فروغی کآمدی کرد از رکابش

    ندادی در دو هفته آفتابش


    وز آن منزل همان دم کرد شبگیر

    دبستان دوم جا ساخت چون تیر


    عطارد لوح خود آورد پیشش

    که اینم هست کن نعلین خویشش


    چو در بزم سوم آوازه انداخت

    به چادر زهره ساز خود نهان ساخت


    نبودی گر نهان در چادر او

    شکستی ساز او را بر سر او


    به کاخ چارمین جا ساخت بر صدر

    نهان شد خور ز شرم آن مه بدر


    مسیح انجیل زیر آورد از طاق

    که جلد مصحف این کهنه اوراق


    به یک حمله که آورد آن جهانگیر

    دژ مریخ را فرمود تسخیر


    شدش بهرام با تیغ و کفن پیش

    که کردم توبه از خون کردن خویش


    گذر بردار شرع مشتری کرد

    به احکام خود او را رهبری کرد


    که بشکن آلت ناهید چنگی

    ز خون شو مانع مریخ جنگی


    وز آنجا بر در دیر زحل تاخت

    چو او را پیر راهب دید بشناخت


    بگفتنش داده بودندم نشانی

    تویی پیغمبر آخر زمانی


    شهادت گفت و جان در پای او داد

    به شکر خندهٔ حلوای او داد


    ثوابت از دو جانب در رسیدند

    دو شش درج گهر پیشش کشیدند


    نظر بر تحفهشان نگشود و درتاخت

    ز پیش غیب شادروان برانداخت


    گذر بر منتهای سد ره فرمود

    به سدره جبرئیلش کرد بدرود


    عماری دار شد رفرف وز آنجای

    به صحن بارگاه قدس زد پای


    تویی برقع برافکند از میانه

    دویی شد محو وحدت جاودانه


    زبان بیزبانی را ز سر کرد

    به گوش جان دلش بشنید و بر کرد


    در آن خلوت که آنجا گم شود هوش

    نکرد از جمع گمنامان فراموش


    در آن دیوان نبرد از یاد ما را

    خطی آورد و کرد آزاد ما را


    زبان بستم که سر این حکایت

    خدا میداند و شاه ولایت

    __________________
    .
    .
    .
    ای عطر ریخته
    عطر گریخته
    دل عطر دان خالی و پر انتظار توست
    غم
    یادگار توست ...

  6. #6
    کاربر سایت
    تاریخ عضویت
    2009/07/05
    محل سکونت
    شیراز
    نوشته ها
    1,774

    پیش فرض

    نه هر دل کاشف اسرار «اسرا» ست

    نه هر کس محرم راز « فاوحا» ست

    نه هر عقلی کند این راه را طی

    نه هر دانش به این مقصد برد پی


    نه هرکس در مقام «لی مع الله»

    به خلوتخانهٔ وحدت برد راه


    نه هر کو بر فراز منبر آید

    «سلونی» گفتن از وی در خور آید


    «سلونی » گفتن از ذاتیست در خور

    که شهر علم احمد را بود در


    چو گردد شه نهانی خلوت آرای

    نه هرکس را در آن خلوت بود جای


    چو صحبت با حبیب افتد نهانی

    نه هرکس راست راز همزبانی


    چو راه گنج خاصان را نمایند

    نه بر هرکس که آید در گشایند


    چو احمد را تجلی رهنمون شد

    نه هر کس را بود روشن که چون شد


    کس از یک نور باید با محمد

    که روشن گرددش اسرار سرمد


    بود نقش نبی نقش نگینش

    سراید «لوکشف» نطق یقینش


    جهان را طی کند چندی و چونی

    کلاهش را طراز آید « سلونی »


    به تاج «انما» گردد سرافراز

    بدین افسر شود از جمله ممتاز


    بر اورنگ خلافت جا دهندش

    کنند از «انما» رایت بلندش


    ملک بر خوان او باشد مگس ران

    بود چرخش بجای سبزی خوان


    جهان مهمانسرا، او میهمانش

    طفیل آفرینش گرد خوانش


    علی عالیالشان مقصد کل

    به ذیلش جمله را دست توسل


    جبین آرای شاهان خاک راهش

    حریم قدس روز بارگاهش


    ولایش « عروةالوثقی» جهان را

    بدو نازش زمین و آسمان را


    ز پیشانیش نور وادی طور

    جبین و روی او « نور علی نور»


    دو انگشتش در خیبر چنان کند

    که پشت دست حیرت آسمان کند


    سرانگشت ار سوی بالا فشاندی

    حصار آسمان را در نشاندی


    یقین او ز گرد ظن و شک پاک

    گمانش برتر از اوهام و ادراک


    رکاب دلدل او طوقی از نور

    که گردن را بدان زیور دهد حور


    دو نوک تیغ او پرکار داری

    ز خطش دور ایمان را حصاری


    دو لمعه نوک تیغ او ز یک نور

    دوبینان را ازو چشم دوبین کور


    شد آن تیغ دو سر کو داشت در مشت

    برای چشم شرک و شک دو انگشت


    سر تیغش به حفظ گنج اسلام

    دهانی اژدهایی لشکر آشام


    چو لای نفی نوک ذوالفقارش

    به گیتی نفی کفر و شرک کارش


    سر شمشیر او در صفدری داد

    زلای «لافتی الاعلی » یاد


    کلامش نایب وحی الاهی

    گواه این سخن مه تا به ماهی


    لغت فهم زبان هر سخن سنج

    طلسم آرای راز نقد هر گنج


    وجودش زاولین دم تا به آخر

    مبرا از کبایر و ز صغایر


    تعالی اله زهی ذات مطهر

    که آمد نفس او نفس پیمبر


    دو نهر فیض از یک قلزم جود

    دو شاخ رحمت از یک اصل موجود


    به عینه همچو یک نور و دو دیده

    که آن را چشم کوته بین دو دیده


    دویی در اسم اما یک مسما

    دوبین عاری ز فکر آن معما


    پس این شاهد که بودند از دویی دور

    که احمد خواند با خویشش ز یک نور


    گر این یک نور بر رخ پرده بستی

    جهان جاوید در ظلمت نشستی


    نخستین نخل باغ ذوالجلالی

    بدو خرم ریاض لایزالی


    ز اصل و فرع او عالم پدیدار

    یکی گل شد یکی برگ و یکی بار


    ورای آفرینش مایهٔ او

    نموده هر چه جزوی سایهٔ او


    کمال عقل تا اینجا برد پی

    سخن کاینجا رسانیدم کنم طی

    __________________
    .
    .
    .
    ای عطر ریخته
    عطر گریخته
    دل عطر دان خالی و پر انتظار توست
    غم
    یادگار توست ...

  7. #7
    کاربر سایت
    تاریخ عضویت
    2009/07/05
    محل سکونت
    شیراز
    نوشته ها
    1,774

    پیش فرض

    سخن صیقلگر مرآت روح است

    سخن مفتاح ابواب فتوح است

    سخن گنج است و دل گنجور این گنج

    وز او میزان عقل و جان گهرسنج


    در این میزان گنج و عقل سنجان

    که عقلش کفهای شد کفهٔ جان


    سخن در کفه ریزد آنقدر در

    که چون خالی شود عالم کند پر


    نه گوهرهاش کانی لامکانی

    ز دیگر بوم و بر نی این جهانی


    گهرها نی صدف نی حقه دیده

    نه از ترکیب عنصر آفریده


    صدف مادر نه و عمان پدر نه

    چو این درها یتیم و دربدر نه


    در گفتار عمانی صدف نیست

    صدف را غیر بادی زو به کف نیست


    درین فانی دیار خشک قلزم

    مجو این در که خود هم میشوی گم


    ز شهر و بحر این عالم بدر شو

    به شهری دیگر و بحری دگر شو


    دیاری هست نامش هستی آباد

    در او بحری ز خود موجش نه از باد


    در آن دریا مجال غوص کس نی

    کنار و قعر راه پیش و پس نی


    چو این دریا بجنبد زو بخاری

    به امکان از قدم آرد نثاری


    ز در لامکانی هر مکانی

    ز ایثارش شود گوهر ستانی


    بدان سرحد مشرف گر کنی پای

    بدانی پایهٔ نطق گهر زای


    سخن خوردهست آب زندگانی

    نمردهست و نمیرد جاودانی


    سپهر کهنه و خاک کهن زاد

    سخن نازاده دارد هر دو را یاد


    اگر خاک است در راهش غباریست

    و گر چرخ است پیشش پرده داریست


    تواریخ حدوثش تا قدم یاد

    که چون در بطن قدرت بود و کی زاد


    سخن گر طی نکردی شقهٔ عیب

    کجا هستی برآوردی سر از جیب


    سخن طغراست منشور قدم را

    معلم شد سخن لوح و قلم را


    دبستان ازل را در گشاده

    قلم را لوح در دامن نهاده


    جهان او را دبستانی پر اطفال

    «الف ، بی » خوان عقل او کهن سال


    سخن را با سخن گفت و شنود است

    نمود بود و بود بینمود است


    سخن را رشته زان چرخ است رشته

    که آمد پرهاش بال فرشته


    سر این رشته گم دارد خردمند

    که چون این رشته با جان یافت پیوند


    ازین پیوند باید سد گره بیش

    خورد هر دم به تار حکمت خویش


    نیارد سر برون مضراب فرهنگ

    که پیوند از کجا شد تار این چنگ


    نوایی کاندر این قانون راز است

    ز مضراب زبانها بینیاز است


    در این موسیقی روحانی ارشاد

    چو موسیقار حرف مابود باد


    از این نخلی که شد بر جان رطب بار

    نماید نوش جان گر خود خورد خار


    ازین شاخ گل بستان جاوید

    خوش آید خار هم در جیب امید


    از آن خاری که آید بوی این گل

    به عشق او نهد سد داغ بلبل


    گل خودروست تا رست از گل که

    که داند تا زند سر از دل که


    هما پرواز عنقا آشیانیست

    زبانش چتر شاهی رایگانیست


    گدایی گر برش سرمایه یابد

    به پایش هر که افتد پایه یابد


    ز ابر بال او در پر فشانی

    ببارد ز آسمان تاج کیانی


    ز پایش چون سری عیوق سا شد

    به تعظیمش سر عیوق تا شد


    کسی را کاین هما بر سر نشیند

    به بالادست اسکندر نشیند


    ز تاجش خسروی معراج یابد

    جهان در سایهٔ آن تاج یابد


    فلک در خطبهاش جایی نهد پا

    که هست از منبرش سد پایه بالا


    به منشوری که طغرا شد به نامش

    نویسند از امیران کلامش


    سخن را من غلام خانه زادم

    ولیکن اندکی کاهل نهادم


    به خدمت دیر دیر آیم از آنست

    که با من گاهگاهی سرگرانست


    کنم این خدمت شایسته زین پس

    که نبود پیشخدمت تر ز من کس


    بر این آفتابم ایستاده

    قرار ذرگی با خویش داده


    کمال است او همه، من جمله نقصم

    قبولم کرده اما زان به رقصم


    بدین خورشید اگر چه ذره مانند

    نخواهم یافت تا جاوید پیوند


    ولی این نام بس زین جستجویم

    که در سلک هواداران اویم


    چه شد کاین کور طبعان نظر پست

    کزین خورشید کوری دیدهشان بست


    کنندم زین هواداری ملامت

    من و این شیوه تا روز قیامت

    __________________
    .
    .
    .
    ای عطر ریخته
    عطر گریخته
    دل عطر دان خالی و پر انتظار توست
    غم
    یادگار توست ...

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •