چکیده:
منشأ کثرت موجود در عالم، یک صورت واحد نیست؛ بلکه امر بى‏صورت است. تفاوت خداشناسى مولوى با بقیه نیز در همین است. تفکر در ذات خدا حیرت‏آور است؛ زیرا آنجا مقام بى‏رنگى و عدم یقین است. نسبت امر بى‏صورت با همه صور یکسان است؛ پس باید پلورالیسم را بپذیریم.
خداشناسى مولوى از یک اصل مهم و آغازین پیروى مى‏کند. یکى از نکته‏هاى جالب شعر حافظ، دیدن دست خداوند در پس کثرت موجود در این عالم است:
حسُن روى تو چو در آینه جام افتاد
صوفى از خنده مى در طمع خام افتاد
این همه عکس مى و نقش مخالف که نمود
یک فروغ رخ ساقى‏است که در جام افتاد
حسن روى تو به یک جلوه که در آینه کرد
این همه نقش در آیینه اوهام افتاد
ابیات نخستین این غزل حکایت از این دارد که محبوب ازلى فقط یک تجلى کرده است؛ اما این یک تجلى، صور و نقوش متعددى پیدا کرده است. تمثیل عرفاى ما این است که گویى در مقابل خداوند آینه‏هاى متعددى نهاده‏اند و خداوند در هر آینه به قامت و رنگ و تناسب آن آینه تجلى کرده است. این همان چیزى است که گاهى به آن «وحدت وجود» یا «وحدت شهود» هم گفته‏اند؛ یعنى اگرچه مشاهدات شما کثیر است، لیک این کثرت به وحدت منتهى مى‏شود. در وراى این مشاهدات چند کس مى‏بینید؛ اما این چند کس را به یک کس تقلیل دهید. مولوى در پاره‏اى از ابیات خود به این نحوه از وحدت شهود اشاره کرده است:
گر تو صد سیب و صد آبى بشمرى
صد نماند یک شود چون بفشرى‏
امّا آن اصلى که بدان اشاره کردم، وراى اینهاست. آن اصل در این بیت مولوى آمده است:
صورت از بى‏صورتى آمد برون‏
باز شد که انّا الیه راجعون‏
منشأ همه این صورت‏ها یک صورت نیست؛ بلکه بى‏صورتى است. فرق است بین این‏که بگوییم یک جمال و یک چهره و یک صورت داریم و از این چهره صدها عکس برمى‏داریم و هرچند این عکس‏ها متکثر و متعددند، اما صاحب تصویر یکى است، با این‏که بگوییم این عکس‏ها از آن کسى است که خودش بى‏چهره و بى‏عکس و بى‏صورت است.
مى‏گوید: اى کسى که خودت بى‏نقشى و در وراى نقش‏ها نشسته‏اى، اما صورت‏هاى بسیار از تو در عالم پدید آمده است، با این کار خود همه را دچار تحیّر کرده‏اى:
از تو اى بى‏نقش با چندین صور
هم مشبِّه هم موحد خیره‏سر
هر دو طایفه مبهوت و متحیرند:
گه مشبِّه را موحد مى‏کند
گه موحد را صور ره مى‏زند
گاهى موحدان به ورطه تشبیه مى‏افتند و گاهى مشبهان به جانب توحید راه پیدا مى‏کنند؛ ولى تو در وراى این صورت‏آفرینى‏ها، بى‏نقش نشسته‏اى و حیرت‏افکنى کار تو و مقتضاى رفتار توست.
به‏همین سبب مولوى معتقد است که ما نمى‏توانیم نسبت به عالم بالا، و در صدر آنها نسبت به خداوند، هیچ بیان درخورى داشته باشیم. نه به این دلیل که زبان نارساست؛ بلکه به این خاطر که اساساً زبان براى بیان چونى‏ها و کیفیت‏هاست و وقتى که ما به عالم و عرصه بى‏چونى مى‏رسیم، کمیت زبان لنگ مى‏شود. اساساً زبان براى آن عالم وضع نشده است؛ به‏همین سبب مولوى تأکید مى‏کند که باید از مثال استفاده کنیم. مثال (در لسان عرفا تحت عنوان «زبان اشارت» از آن یاد مى‏شود) نقش والایى در آموزش‏هاى عرفانى دارد.
این جهان و کائنات مادى در دستگاه فکرى مولانا دو خصیصه عمده دارد: یکى وجود اضداد؛ دیگرى وجود اعداد. در آن عالم که بى‏رنگ و بى‏صورت است، تضاد و تعدد راه ندارد:
آن جهان جز باقى و آباد نیست‏
زان که آن ترکیب از اضداد نیست‏
چون که بى‏رنگى اسیر رنگ شد
موسیى با موسیى در جنگ شد
چون به بى‏رنگى رسى کان داشتى‏
موسى و فرعون دارند آشتى‏
جنگ‏ها بر سر همین رنگ‏هاست. وقتى که رنگ رفت، جنگ هم مى‏رود. زمانى که وارد بى‏رنگى شدى، آنهایى که به‏ظاهر جنگ و نزاع دارند، بر سر صلح مى‏آیند و جنگ از میان آنها برداشته مى‏شود و اختلافات و نزاع‏هاى ظاهرى از میان برمى‏خیزد:
اختلاف خلق از نام اوفتاد
چون به معنى رفت آرام اوفتاد
سرّ این‏که تأمل در ذات خداوند حیرت‏آور است، بى‏چونى و بى‏رنگى و بى‏صورتى اوست. ذهنى که باکیفیات و اعداد و اسما و الفاظ کار مى‏کند، در مواجهه با او دچار حیرت مى‏شود.
ما چه نسبتى مى‏توانیم با او برقرار کنیم؟ چه صفتى را مى‏توانیم به او نسبت دهیم؟ بى‏جهت نبود که پاره‏اى از فیلسوفان و عارفان مى‏گفتند تنها صفت خداوند بى‏صفتى است. در خطبه اول نهج‏البلاغه جمله‏اى از امیرالمؤمنین‏علیه السلام هست که به‏صراحت دلالت بر این معنا دارد: «کمال توحید خداوند آن است که آدمى براى او صفتى قائل نباشد». بى‏صفتى به تعبیر مولوى بى‏صورتى است.
آیا ممکن است این صفات را دائماً از خدا بزداییم و او را در آن حالت بى‏اسمى و بى‏صفتى مشاهده کنیم، یا فقط باید از طریق سلبى درباره او سخن بگوییم؟ این همان است که عارفان مسیحى مى‏گفتند: «راه منفى»؛ یعنى تنها مى‏توانیم بگوییم چنین و چنان نیست؛ بى‏صورت و بى‏نقش و بى‏عدد و بى‏تضاد است. همین مقدار حظ ماست؟ یا این‏که مى‏توانیم به نحو ایجابى و اثباتى هم درباره او سخن بگوییم؟ عارفانى که به خداشناسى رسیده‏اند یا در راه خداشناسى کوشش کرده‏اند، اما از معبر انبیا عبور نکرده‏اند، نوعاً در این ظلمت باقى مانده‏اند.
خداوند بى‏صورت است و نسبتش با همه صورت‏ها مساوى است؛ درست شبیه مثال فکر و زبان: فکرى که بى‏زبان است، نسبتش با همه زبان‏ها یکى است؛ یعنى هم مى‏تواند به زبان روسى دربیاید، هم به زبان عربى، هم فارسى و هم زبان‏هاى دیگر. چنین چیزى که بى‏صورت است، نسبتش با همه صورت‏ها یکى است. چیزى که بى‏رنگ است نسبتش با همه رنگ‏ها یکى است. اگر نسبتش با بعضى از رنگ‏ها بیشتر از رنگ‏هاى دیگر باشد، آن وقت معلوم است که در آن صورت کمى رنگ داشته. چیزى که صورت ندارد، نسبتش با همه صور یکى است. اگر این اصل را بپذیریم - که چاره‏اى هم جز پذیرفتنش نیست - در نتیجه قطعاً باید پلورالیسم را بپذیریم. یعنى قطعاً باید معتقد باشیم که خداوند به چند صورت تجلى مى‏کند و همه صورت‏ها هم با او نسبت مساوى دارند.
‏اشاره
1. بى‏شک ذات خداوند امرى بى‏صورت و وصف‏ناپذیر و ناشناختنى و ناگفتنى است. آنچه از خداوند براى ما شناختى است، کار و کردار اوست. خداوند را تجلیاتى است و مى‏توان او را در همه جا و همه چیز دید. این نقش‏ها و رنگ‏هاى مخالف و متضاد، همه به نحوى تجلى ذات ناشناختنى خداوندند. خداوند در جان و جهان و کلام تجلى مى‏کند و خود را بر ما عرضه مى‏دارد و به ما مى‏شناساند و ما با قالب‏هاى تنگ ذهنى و زبانى خود به فهم و توصیف او مى‏پردازیم. به یک معنا مى‏توان گفت که همه توصیف‏هاى ما از آن ذات متعال تنگ و نارسا و ناکافى، بلکه نادرست است و شاید تنها بر معانى مجازى قابل پذیرش باشد. با این محدودیت انسانى که بر پیشانى ما مکتوب است و ما را از آن گریزى نیست، نمى‏توان ذات نامحدود بى‏رنگ و بى‏کیف متعالى را که از همه توصیف‏هاى ما تعالى دارد (اللَّه اکبر)، در قالب‏هاى تنگ ذهن و زبان انسانى آورد. همه صورت‏هاى ذهنى و زبانى انسانى را باید از ذات متعالى خداوند سلب کرد و او را تقدیس نمود. این، اصل «تنزیه» است که در نفى تشبیه است و باید به‏عنوان اصل اول در خداشناسى در نظر قرار گیرد.
2. درکنار اصل تنزیه، اصل دیگرى مطرح مى‏شود که در نفى لاادرى‏گرى است و مى‏توان آن را اصل «معرفت» نامید. بر مبناى این اصل ما مى‏توانیم چیزهایى درباره خداوند بدانیم؛ ولى نه به این معنا که صورت‏هاى مخلوق را به او نسبت دهیم. هر چه ما تصور کنیم، در هر حال مخلوق ذهن ماست و بنابراین قابلیت نسبت دادن به خداوند را ندارد. از این روست که باید اصل معرفت را از جاى دیگرى جست‏وجو کرد. اینجاست که نیاز به انبیا آشکار مى‏شود و احتیاج به وحى رخ مى‏نماید. اصل معرفت بر مبناى تعریف و توصیفى است که خود خداوند از ذات متعالى خود مى‏کند. او با در نظر داشتن محدودیت انسانى، براى برقرارى امکان ارتباط میان خودش با مخلوقات، به‏ویژه انسان، در کتاب‏هاى آسمانى به توصیف خود پرداخته و خود را به انسان معرفى کرده است؛ گو این‏که این معرفى مسبوق به سابقه عالم ذر نیز مى‏باشد و ما در این عالم با دریافت و فهم وحى متذکر به آن معرفى مى‏شویم و آن را یادآورى مى‏کنیم. آنچه در کتاب‏هاى آسمانى به خدا نسبت داده شده است، حد مجاز توصیف خداوند را تعیین مى‏کند. به بیان دیگر، به لحاظ حقیقت امر، ما توان شناخت واقعى خداوند را نداریم؛ ولى در مقام نام بردن از او چاره‏اى نیست جز این‏که به چیزى اشاره کنیم. این حد مجاز را باید خود خداوند تعیین کند. به همین دلیل است که در اعتقادات اسلامى گفته مى‏شود که اسماء اللَّه توقیفى‏اند و ما مجازیم تنها آن اسم‏هایى را بر خداوند اطلاق کنیم که در متون دینى استعمال شده‏اند.
همچنین مسأله احترام به امور مقدس اقتضا مى‏کند که با خداوند قدوس آن گونه مواجه شویم که او مى‏پسندد؛ چنان‏که قواعد اخلاقى به ما مى‏گویند در برخورد با انسان‏هاى دیگر آنان را به‏گونه‏اى مورد خطاب قرار دهید که مى‏پسندند و از به کار بردن القاب زشت، هر چند بیان‏گر واقعیتى در مورد آنها باشد، بپرهیزید. این موضوع درباره خداوند، که متعالى و مقدس است، به طریق اولى باید رعایت شود.
3. براساس دو اصل یادشده، نمى‏توان سخن نویسنده محترم را در انتهاى مقاله پذیرفت که مى‏گوید:«چیزى که صورت ندارد، نسبتش با همه صور یکى است. اگر این اصل را بپذیریم - که چاره‏اى هم جز پذیرفتنش نیست - در نتیجه قطعاً باید پلورالیسم را بپذیریم»؛ زیرا سخن ایشان به معناى آن است که خداوند با همه صورت‏ها نسبت ایجابى مساوى دارد؛ در حالى که اصل تنزیه مى‏گوید خداوند با همه صور نسبت سلبى مساوى دارد؛ یعنى باید همه صورت‏ها را از خداوند سلب کرد و در مقام سلب، هیچ صورتى بر صورت‏هاى دیگر ترجیح ندارد. اما پلورالیسم مقتضى آن است که صورت‏هاى مختلف، نسبت‏هاى مساوى ایجابى با خداوند داشته باشند؛ یعنى هرکس هر صورتى را به خداوند نسبت داد، آن را مانند سایر صورت‏ها مجاز و تا حدى بر حق بدانیم. اگر بخواهیم این مبنا (تساوى نسبت ایجابى) را بپذیریم، باید بر تمام افکار پست و پلید نیز مهر صحت و جواز بزنیم و هیچ عقیده‏اى را ناروا نشمریم. آنگاه دیگر فرقى میان توحید ناب اسلامى و نظام شرک‏آلود بت‏پرستى کهن و لینگا وات(1) هندو و... باقى نمى‏ماند.
قرآن کریم در موارد مختلف اسما و توصیف‏هاى خودساخته ملحدان را مورد ملامت قرار مى‏دهد و مى‏گوید خدا را با اسماى حسناى او بخوانید: «وَلِلّهِ الْأَسْماءُ الْحُسْنَى‏ فَادْعُوهُ بِهَا وَذَرُوا الَّذِینَ یُلْحِدُونَ فِی أَسْمائِهِ سَیُجْزَوْنَ مَا کَانُوا یَعْمَلُونَ؛ و نام‏هاى نیکو به خدا اختصاص دارد، پس او را با آنها بخوانید، و کسانى را که در مورد نام‏هاى او به کژى مى‏گرایند رها کنید. زودا که به [سزاى ]آنچه انجام مى‏دادند کیفر خواهند یافت.»(اعراف: 180) برخورد پیامبران با ملحدان همواره این‏گونه بوده است که آنان را دعوت مى‏کرده‏اند که خدا را آن گونه بپرستند که خود مى‏گوید و اسماى خودساخته آنها و پدرانشان را بى‏فایده و بى‏تأثیر معرفى مى‏کردند.(2)