ملاّ عبدالخالق بن عبدالرّحيم يزدى (1200ـ1268ق)

حديث شريف قدسى « ما تردّدت فى شىء كتردّدى فى قبض روح عبدى المؤمن » در مصادر حديثى شيعه و اهل سنت، به سندهاى متعدّد و واژه هاى گوناگون، نقل شده است. فراوانى طرق حديث و تسالم محدّثان شيعى و سنّى، اطمينان به صدور اين مضمون مى آورد. اين حديث گرانمايه، به عنوان سخن قدسى، به خداوند متعال، منسوب است.
برخى از مصادر شيعى كه اين سخن در آنها آمده، از اين قراراند:
1 ـ المحاسن، احمد بن عبداللّه البرقى (م 280 ق)، دار الكتب الإسلاميّة، قم، ص159 ـ 160، ح99 و100.
2 ـ الكافى، محمد بن يعقوب كلينى (م 328 ق)، چاپ اسلاميّه، ج2، ص246، ح6 وص352، ح7 و 8 وص354، ح11.
3 ـ التّوحيد، شيخ صدوق (م 329 ق)، مكتبة الصّدوق، ص399.
4 ـ وسائل الشيعة، شيخ حرّعاملى (م 1104 ق)، چاپ اسلاميّه، ج2، ب19، ص644، ح1.
5 ـ بحار الأنوار، علامه مجلسى (م 1111ق)، چاپ اسلاميّه، ج5، ص284، ح3؛ ج6، ص152، ح5 وص160، ح24، 25؛ ج67، ص65، ح14 وص66، ح23 وص148، ح5، 6 وص154، ح15؛ ج70، ص22، ح21؛ ج75، ص155، ح25 وص159، ح31؛ ج86، ص7، ح7 وص8، ح ؛ ج87، ص31، ح15.
6 ـ علم اليقين، فيض كاشانى (م 1123ق)، انتشارات بيدار، ج1، ص211؛ ج2، ص851.
7 ـ مستدرك الوسائل، ميرزا حسين نورى (م 1320ق)، چاپ آل البيت، ج2، ب13، ص94، ح1514 و 1515؛ ج5، ص77، ب24، ح5390. وكتب ديگر...
در منابع اهل سنّت نيز از اين كتب مى توان ياد كرد:
1 ـ صحيح البخارى، البخارى (م 256ق)، دار الجيل، بيروت، (كتاب الرّقاق، باب التواضع).
2 ـ معجم الطّبرانى، الطّبرانى (260 ـ 360ق)، دار إحياء التراث العربى، بيروت، ج12، ص113، ش12719.
3 ـ السّنن الكبرى، البيهقى (م 458ق)، دار المعرفة، بيروت، ج10، ص219.
4 ـ مجمع الزّوائد، الهيثمى (م 807ق)، دار الكتاب العربى، بيروت، ج10، ص270.
5 ـ كنز العمّال، الهندى (م 975ق)، مؤسّسة الرّسالة، ج1، ص231، ش1161.
6 ـ معجم الاحاديث القدسيّة الصّحيحة، كمال الدين البسيونى، مكتبة السنّة، قاهره، ص179.
7 ـ جامع الأحاديث القدسيّة،عصام الدّين الصبابطى، دار الدّيان للتراث، قاهره، ج6، ص404.
8 ـ موسوعة أطراف الحديث النّبوى، ج9، ص95. وكتب ديگر...*.
از آن رو كه مضمون اين حديث، به صفات خداوند بر مى گردد و اثبات ترديد درصفات حضرتش، با قدم و تجرّد محض، ناساز گار است، شارحان احاديث و حكيمان، توجّه بسيار به شرح و تبيين آن داشته اند؛ بعضى از اين شروح را مى توان درمنابع زير، يافت :
1 ـ القواعد والفوائد، شهيد اوّل، ج2، ص180.
2 ـ بحار الانوار، ج5، ص284.
3 ـ مرآة العقول، علامه مجلسى، ج2، ص221.
4 ـ شرح اصول كافى، ملا ّصالح مازندرانى، ج9، ص182 (وساير شروح).
5 ـ مجموعة فتاوى ابن تيميّة، ج18، ص129 ـ 131.
6 ـ فتح البارى فى شرح صحيح البخارى، ج11، ص345 ـ 347 (وساير شروح).
از كسانى كه بر اين حديث، به طور مستقل و در ضمن يك رساله، شرح نوشته و به حلّ غوامض آن نظر كرده اند، ملاّ عبد الخالق بن عبدالرّحيم يزدى (1200 ـ 1268ق)، از شاگردان شريف العلما وشيخ احمداحسايى است. وى مدّتى در مشهد ساكن بود و در رواق «توحيد خانه» به وعظ مى پرداخت.1 در «تاريخ علماى خراسان» درباره آثار قلمى وى، چنين آمده است:
تصنيفاتى كه از آن جناب به نظر رسيده، كتاب معين الطّالب در اصول،كتابى در فقه، كتاب مصائب الأمّة في مصائب الأئمة ورسائل ديگر است كه معروف نيست.2
از كتاب «مصائب المعصومين» يا «مصائب الائمّة» نسخه اى خطّى دركتابخانه مسجد جامع گوهرشاد وجود دارد و به طبع نيز در آمده است.3
از او، كتاب ديگرى به نام «بيت الأحزان» به چاپ رسيده ، كه نسخه خطّى آن نيز موجود است.4
وى كتابى ديگر به نام « مناقب المعصومين » دارد كه مطبوع است.5
آثار ديگرى چون «الدّعوات والزّيارات»6، «رسالة فى صلاة الجمعة»7، «رسالة فى عمل الماسة»8، «مجموعة الأدعية والزيارات»9 (كه برخى مطبوع و برخى مخطوط اند) نيز از او به يادگار مانده اند.
اثرى ديگر از وى به يادگار مانده به نام « رساله انفسنا ». اين اثر، تاكنون به طبع نرسيده است. رساله اى كه در اينجا به تصحيح و تحقيق آن همّت گمارده شده، ضميمه همان رساله انفسنا است و در سال 1266ق ،نگارش يافته است.
ظاهرا از اين دو رساله، بيش از يك نسخه خطّى در دسترس نيست. با تتبّعى كه در فهارس نسخ خطى انجام شد و اظهار نظر مرحوم استاد سيّد عبدالعزيز طباطبايى، به طور جزم بايد گفت اين نسخه، منحصر به فرد است. اين نسخه، هم اكنون در كتابخانه شهيد بهشتى شهرك طرق، در شهر مقدس مشهد، نگهدارى مى شود.*.
نويسنده رساله، درپى آن است كه روشن سازد چگونه «تردّد» كه از صفات مخلوق است، به خالق نسبت داده شده است. وى، پس از آنكه اشكال را توضيح داده، سه وجه براى دفع اشكال، ذكر كرده است: يكى آنكه حديث بر معناى مجاز حمل شود ومراد از تردّد، بيان عظمت مؤمن نزد خداوند باشد؛ ديگر آنكه تردّد از صفات فعليّه باشد نه صفت ذات؛ و سوم آنكه تردّد، فعل مؤمن است و اين فعل ، به جهت شرف مؤمن ، به خداوند نسبت داده شده است.
نويسنده ، بجز بيان اشكال و پاسخ آن ، برخى مطالب جنبى را نيز طرح كرده و پاسخ داده است؛ از قبيل اسباب تردّد و چگونگى رفع اين ترديد.
آنچه پس از اين مى آيد، متن بى كم و كاست رساله ياد شده است، با اندك تغييراتى در رسم الخطّ و نشانه گذارى.
رساله اى در معناى حديث «ماتردّدت فى شىء أنا فاعله»
[عبدالخالق بن عبدالرحيم يزدى (1200ـ 1268ق)]
بسم اللّه الرحمن الرحيم
الحمدللّه ربّ العالمين و صلّى اللّه على محمد وآله الطّاهرين ولعنةاللّه على اعدائهم اجمعين؛ و بعد؛ چنين گويد بنده مذنب واثق ابن عبدالرحيم يزدى الاصل طوسى المسكن والمدفن عبدالخالق حشره اللّه مع من لايسبقه سابق ولايفوقه فائق ـ صلّى اللّه عليه وعلى آله مانطق ناطق وذرّ شارق ـ ، كه از جمله احاديث مشكله قدسيه، اين حديث شريف است كه فى الجمله اختلافى در عبارات منقوله از آن است كه در بعضى از كتب به اين عبارت روايت شده است كه قال اللّه (عزّوجلّ) فى الحديث القدسى:
ما تردّدت فى شيء أنا فاعله كتردّدى فى قبض روح عبدى المؤمن فانّه يكره الموت وأنا أكره مسائته.10
و در بعضى ديگر از كتب به اين طريق است كه:
وما تردّدت فى شىء أنا فاعله كتردّدى فى قبض نفس المؤمن يكره الموت فأكره مسائته ولابدّ له.11
و در بعضى از كتب «فى وفات المؤمن»12 است و در بعضى از كتب است كه:
اللّهم صلّ على محمد وآل محمد اللّهم إنّ رسولك الصادق الأمين قال إنّك قلت: ما تردّدت فى شىء أنا فاعله كتردّدى فى قبض روح عبدى المؤمن يكره الموت وأكره مسائته.13
و اصل اشكال در نسبت دادن تردّد است ـ كه از صفات مخلوقات است ـ به خداوند (جلّ جلاله) و تحقيق مقصود، موقوف است بر بيان پنج مطلب:
اوّل: علت نسبت دادن تردّد است به خداوند (جلّ شأنه).
دوّم: عيب نسبت دادن تردّد است به جناب اقدس او.
سوّم: رفع اين عيب است به نوعى كه اشكالى باقى نماند.
چهارم: بيان اسباب تردّد مؤمن است.
پنجم: بيان اسباب رفع تردّد است از مؤمن*.
مطلب اوّل :

علت نسبت دادن تردّد به جناب اقدس الهى، اين است كه در آن وقت كه حكمت بالغه الهيّه اقتضاء قبض روح بنده مؤمن كند، لابدّ بايد قبض روح او شود؛ چنانچه در فرمان قضاء جريان خود مى فرمايد:
فإذا جاء أجلهم لايستأخرون ساعة و لا يستقدمون.14
و از آنجا كه مؤمن اكراه دارد موت را و خداوند اكراه دارد از ورود مكروه مؤمن بر او، شبهه اى نيست كه جمع در ميانه اين دو امر، مثل دوران بين محذورين است كه موجب تردّد است.
مطلب دوّم :

عيب نسبت دادن تردّد به خداوند (جلّ شأنه العالى) اين است كه تردّد موجب تخيّر و تغيّر است و اين از صفات حوادث و مخلوقات است و ريبى و اشكالى نيست كه اتّصاف ذات اقدس غنىّ بالذات لايزال لايتبدّل ولايتغيّر به صفات حوادث كه مبتلا به زوال و تغيّرند، محال است؛ چنانچه در محل خود براهين عقليه و نقليه بر آن اقامه شده است. بلكه اين مطلب از واضحات بلكه از بديهيات است و حاجت به برهان ندارد.
مطلب سوّم :

ممكن است رفع اين عيب و اشكال ، به چند وجه :
اوّل اينكه عيب مذكور، موجب صرف حديث از حمل بر معناى حقيقى ظاهرى شده؛ پس گوييم كه اين كلام از مقوله مجازات عرفيّه است كه به جهت بيان عظم شأن مؤمن وارد شده است تا خلق بر جلالت شأن مؤمن عنداللّه (جلّ جلاله) مطّلع شوند كه واردساختن مكروه مؤمن بر او آنقدر خلاف رضاى الهى است كه خلاّق عالم را گويا مثل شخص متحيّر مى گرداند كه گويا مى خواهد دست از حكمت بالغه و مصلحت قبض روح مؤمن بردارد و قبض روح نفرمايد تا مكروه بر مؤمن واردنشود تا خلق طريق ادب را با مؤمن ازدست ندهند و حرمت بزرگى شأن او را عنداللّه رعايت كنند؛ پس هرگاه حديث مجازشد نه حقيقت، اشكال دفع شد.
دوّم آنكه تردّد، صفت ذات اقدس نيست تا اشكال لازم آيد ؛ بلكه از صفات فعليه الهيّه است كه آن، حادث بنفسه است. و محلّ اثبات و سلب است. چنانچه رواست كه بگويى خلق فرموده اين را و خلق نفرموده آن را و عزّت داد فلان را و عزّت نداده آن را و امثال ذلك از ساير صفات فعليه كه از جمله آنها تردّد است.
و فى الجمله توضيح اين كلام اين است كه فعل اللّه موجد اشياء است و از جمله اشياء ، افعال عبادات. چنانچه در كلام مبارك خود در سوره صافّات مى فرمايد كه: واللّه خلقكم وما تعملون.15 يعنى خداوند خلق فرموده است شما را و آنچه را كه شما به عمل مى آوريد. پس به صريح اين آيه مباركه و ادلّه متعدده ديگر كه در مسئله اثبات اختيار از براى مكلّفين ذكركرده ايم، چنين مى گوييم كه افعال اختياريه عباد (اصل فعل و اختيار فعل) از خودشان است ولكن اللّه (عزّوجلّ) اختيار و فعل ايشان را از براى اتمام حجّت براى ايشان خلق مى فرمايد. پس طالب اقبال را اقبال عطا مى فرمايد تا ظاهرشود سعادت او؛ و مايل به ادبار را ادبار عطا مىفرمايد تا ظاهرشود شقاوت او ؛ چنانچه در حديث قدسى مى فرمايد كه: طوبى لعبد أجريت بيده الخير وويل لعبد أجريت بيده الشرّ.16 و از براى شخص مردّد، تردّد خلق مى فرمايد تا واضح شود كه شكّاك و مردّد است.
پس چنانچه فعل عبد موصوف مى شود به اقبال و ادبار و تردّد، مشيّت اللّه هم كه موجد آنهاست ، بالعرض موصوف مى شود به صفات مفعولش. چنانچه مى گويى «مشيّت امكانيه» از بابت اينكه خلق امكان كرده، و «مشيّت كونيّه» به علّت آنكه خلق كون فرموده. پس امكانيه و كونيّه ، اوّلا و بالذّات صفت مفعول اند و ثانيا و بالعرض صفت فعل اند. مثل آنكه در علم نحو مى گويند كه «زيد ابوه عالم». موصوف به علم، ابوه است اوّلا و بالذّات و زيد است ثانيا و بالعرض؛ پس در حديث مذكور، تردّد صفت فعل مؤمن است اوّلا و بالذّات و صفت فعل اللّه است ثانيا و بالعرض.
پس حديث از براى بيان شدّت احوال سكرات و نزول موت است كه چنان شديد و سخت است كه شخص مؤمن با آن كمال ايمان و شدّت شوقش به سوى جوار رحمت الهى و فائض گرديدنش به فيوضات نامتناهيه الهيه، چنان شدّت فوت او را خائف مى گرداند كه مردّد مى شود در ميانه وصل به رحمت نامتناهيه و كشيدن سختى موت ، يا ترك وصل و نچشيدن بدن زهر موت [را]. پس به حدّى مردّد مى شود كه ترديدش سرايت مى كند به فعل اللّه كه موجد ترديد اوست.
پس بنابراين معنى نيز حديث مجاز و از براى مبالغه است و اشكالى نيست ؛ زيرا كه اتّصاف فعل اللّه به ترديد، ثانيا و بالعرض مضرّ نيست. بلى اگر اوّلا و بالذّات مى بود ، مشكل بود واللّه العالم.
سوّم آنكه ترديد، صفت فعل مؤمن است و سرايت به فعل اللّه نمى كند ، حتّى ثانيا و بالعرض؛ و علت نسبت دادن خداوند تردّد را به خود، اين است كه فعل مؤمن را تشريفا فعل خود شمرده؛ و توضيح اين مطلب (لكن به طريق اشاره)، اين است كه تحقّق هر مفعولى موقوف است بر فعلى كه آورنده اوست و ظهور هر فعلى نيز موقوف است بر انفعال المفعول. بعبارة اخرى، مفعول در تحقّق محتاج به فعل است و فعل در ظهور محتاج به انفعال مفعول است. پس انكسار محقّق نمى شود مگر به كسر؛ و كسر ظاهرنمى شود مگر به انكسار؛ و هر مفعولى كه فعل فاعل را كمتر ظاهر مى سازد، ابعد از فاعل فعل خواهد بود و هر مفعولى كه بهتر قبول مى كند، بيشتر مظهر فعل مى شود و اقرب به فعل مى گردد و آخرالامر از شدّت قرب، كارش به جايى مى رسد كه صورت مفعول، بعينه، صورت فعل فاعل مى شود؛ به حدّى كه ادّعا مى كند همانچه را كه فعل ادعامى كند؛ و فعل هم از جهت اظهار غايت قرب او و بيان شرافت او مى گويد كه چنانچه تو منى، من نيز توام. اگرچه در واقع و نفس الامر، من منم و تو تويى.
مثلا حديده محمات ، كارش در مقام قرب به جايى مى رسد كه فرقى در ميانه او و نار ظاهرنيست. پس او «أنا النّار» مى گويد و نار هم از براى اظهار شرافت او در مقام قرب، تصديق او كرده قبول اتحاد مى كند؛ و مفاعيل در اين مقام مختلف اند به قدر اختلاف صفاء خود و اختلاف انفعال خود؛ و هريك در رتبه خود صادق اند. پس وزن «أنا النّار» گفتن حديده محمات ، به قدر صفاى او است و نقره صافيه به قدر صفاى آن و طلاى خالص به قدر جلاء او ، و الماس به قدر طاقت خود وهكذا فى كل شىء بحسبه.
و مسئله در انفعال هر شىء به فعل اللّه ، بعينه همين طور است در زمانيات، به اختلاف مراتب آنها و همچنين آنچه در دهر و ملكوت و جبروت و لاهوت است تا اوّل ، صادر از فعل اللّه و موجود مع وجود فعل اللّه؛ و جميعا در ادعاء خود صادق اند؛ لكن هريك به حسب خوداند ، نه بحسب مافوق و ما تحت خود؛ و جميعا آيةاللّه اند و مخبر عن فعل اللّه و عن اللّه اند و حال آنكه درواقع و نفس الامر ، نه فعل اللّه اند و نه ذات اللّه. بلكه عين اللّه و اذن اللّه و لسان اللّه و وجه اللّه و يداللّه و… الله اند و فعلشان فعل اللّه و امرشان امراللّه و نهيشان نهى اللّه و حبّشان حبّ اللّه و بغضشان بغض اللّه است وهكذا؛ وهكذا فى ساير الصفات الفعلية.
بلكه در حق حضرت سلطان الاولياء (عليه آلاف التحية والثناء) در زيارت صفوان ، قلب اللّه الواعى ونفس اللّه القائمة فيه بالسنن17 فرموده اند از براى آنكه اهل محبت ، در معرفت باطن، آيه سراپا هدايه «ويحذّركم اللّه نفسه»18 را به طور معرفت نورانيه دريابند و حديث شريف «لنا مع اللّه حالات فيها نحن هو وهو نحن؛ لكن هو هو ونحن نحن»19 را در خزانه جان سپارند تا از باده «وسقاهم ربّهم شرابا طهورا»20 جامى از دست ساقى كوثر ـ فداه ما وجد بالقضاء والقدر ـ بنوشند.
خلاصه كلام و مختصر مرام :

هركس كه آيه وافى هدايه «وأتوا البيوت من أبوابها»21 را فهميده و خود را مؤدّب به آداب «وادخلوا الباب سجّدا»22 گردانيده و در تفسير آنها حديث كافى وافى «أنا مدينة العلم وعلى بابها»23 را به چشم بصيرت مطالعه كرده و از آن راه، روانه طور سيناى حقيقت گشته و گوش هوش به «كلّم اللّه موسى تكليما»24 داده و از آنجا كه آشنا، داند صداى آشنا حديث شريف «أنا مكلّم موسى من وراء الحجاب»25 به گوش هوش شنيده، البته به چشم وحدت بينش كه احول نبوده، مكلّم موسى را به آيات واضحة الدّلالات، با قائل احاديث قدسيه (را) يك ديده و اقتداء به روايت سراپا هدايت «خذ العلم من أفواه الرّجال»26 كرده، خود بلاواسطه چون حديده محمات ، اشكال اين حديث را سؤال نكرده ، جواب آن را در جميع اعضاء و جوارح خود هويدا و آشكارديده؛ فأىّ حاجة الى البيان بعد المشاهدة والعيان ممّن فداه أرواح خلق الرّحمن.
تنبيه :

هر كس اين مطلب را به گوش و هوش شنيده و به قلب فهميده ، قائل قول «ألست بربّكم»27 را در عالم ذرّ و همچنين اقوال عوالم سابقه مر آن را الى البدو [و] هكذا قائل بين النفختين را به قول «لمن الملك اليوم»28 و جوابى [را] كه بعد از چهارصدسال مى رسد كه مى فرمايد: «للّه الواحد القهّار»29 و حديث «نحن السّائلون ونحن المجيبون»30 و همچنين ساير نداهاى بحقّ را الى آخر عوالم الجنّة والنار (كه لاانقطاع لهما است) همه را مى شناسد؛ بلكه به عين اليقين مشاهده مى كند و به سمع اليقين مى شنود كه جارى بر لسان اللّه المعبّر عنه است و از حلّ اين معمّا حلّ مشكلات بسيار از كتاب اللّه و سنّت اولياءاللّه عليهم سلام اللّه مى كند. اللّهم أرنى الحقّ حقّا حتّى نتّبعه والباطل باطلا حتى أجتنبه بمحمّد وآله الطاهرة (عليهم آلاف التّحيّة).
حاصل كلام آنكه :

اگر فعل مؤمن فعل اللّه نبودى و تردّدش مسمّى به تردّد اللّه نى، روا نبودى كه حضرت حق (جلّ شأنه العالى) كليم اللّه (عليه السلام) را در مقام گله يا عتاب درآورد كه: «چرا من بيمار شدم، تو به عيادت من نيامدى؟» و حال آنكه بيمار شخص درويش ژنده پوش به باده الست مدهوش ساكن در خرابه بودى. پس تردّد مؤمن است كه مسمّى به تردّد اله است لغاية الشرافة فليس من اللّه سبحانه؛ فافهم الاشارة ومن اللّه الهداية.
پس چون تردّد نه اوّلا و بالذّات و نه ثانيا و بالعرض وصف ذات حضرت اله و فعل او نيست، اصلا اشكالى وارد نيست؛ خواه عيب از جهت اين باشد كه تردّد مستلزم تغيّر است يا آنكه مترادف با تحيّر است. زيراكه هردو از صفات ممكن اند، نه واجب (تعالى)؛ و اگر به آنچه گفته شد مدّعا فهميده شد، يا حبّذا كه اشاره شد و به قدر كفايه شد؛ والاّ واحسرتا كه زياده شد [و] وامحنتا كه براى عدوّ نفهم بهانه شد. حسبنا اللّه ونعم الوكيل نعم المولى ونعم النصير.
تنبيه آخر :

از آنچه گفته شد، ظاهر شد سرّ نسبت دادن بداء به خداوند (جلّ جلاله). چنانچه در حديث مى فرمايد كه «وإن من شىء إلاّ وللّه فيه البداء»31 و در حديث ديگر مى فرمايد «وما عبداللّه بشىء مثل الإقرار بالبداء»32 و در زيارت حضرت موسى بن جعفر (عليه السلام) مى فرمايد كه «السلام عليك يا من بدا اللّه فى شأنه»33 و امثال آنها.
و توضيح اين مطلب اينكه: علوم ملكيّه الهيه كه در لوح محفوظ و لوح محو و اثبات و الواح سماويّه و مبادى عاليات و صدور كاملين از انبياء و اوصياء و ملائكه مقرّبين و كتب سماويّه و عرصه ايجاد و غير آنها كه همه آنها كتب الهيّه اند و يك معنى باطنى «وعندنا كتاب حفيظ»34اند و يك معنى «علمها عند ربّى فى كتاب لايضلّ ربّى ولاينسى»35 و امثال آنها مى باشند.
جميع احكام و اوامر و نواهى تشريعيه و تكوينيه در آنها احكام اللّه است به همان معنى كه گفته شد. پس همچنانكه اگر در آنها تردّد به هم رسد، آن را تردّد الهى نام مى گذارند و همچنين هرگاه در آنها به جهت اختيارات عباد و مخلوقات و حكم و مصالح الهيّه ملكيّه و ملكوتيّه بدائى حاصل شود (يعنى اظهار ما لم يظهر شود كه اين معنى بداء است نه پشيمانى، چنانچه بعضى گمان باطل كرده اند) آن را بداء الهى نام مى نهند، به همان نحو كه گفته شد؛ والعاقل يكفيه الإشارة ومن اللّه الهداية؛ و از براى تفصيل اين مسئله، مقامى ديگر بايد نه اين رساله مختصره؛ وكفت الإشارة لأهل البستان.
مطلب چهارم :

كه بيان اسباب تردّد مؤمن است، پس آن به اختلاف مراتب ايمان و مقامات ايقان است. پس جمعى باعث ترديدشان شايد اين باشد كه چون قاصراند يا مقصّراند يا مبتلاى به هر دواند و از ايشان خلاف صادرشده و خود را روسياه درگاه و نامناسب بارگاه حضرت اله مى بينند ، راضى به قبض روح نمى شوند؛ يا چون اميد توبه و انابه دارند راضى نمى شوند؛ ولكن چون از خود خائف اند كه هرچه زنده بمانند زياد نافرمانى كنند و زياده باعث ازدياد شرمسارى شود، راضى به موت مى شوند. پس، از جهت ملاحظه جهتين مختلفتين، متردّداند.
و جماعتى ديگر چون ملاحظه وصول به قرب جوار حقّ و استخلاص از ماسوى اللّه مى كنند، راضى مى شوند و چون طمع تحصيل اعلى مقام از براى خود با اميد هدايت و دستگيرى غير دارند راضى نمى شوند؛ ولهذا متردّداند.
و جمله ديگر، جذبه مقام قربشان راضى شان دارد ولكن قبل از اشاره محبوب سكوتى دارند و كالمتردّداند و چون اشاره محبوب (كه جزء اخير علّت تامّه است) محصّل گرديد، مرجّح وصل خواهد شد. مثل آنكه در حديث وارد شده است كه عزرائيل به خدمت حضرت ابراهيم (عليه السلام) رسيد. آن حضرت از او سؤال فرمود كه به زيارت ما آمده اى يا به دعوت و قبض روح آمده اى؟ او عرض كرد كه به دعوت آمده ام. آن حضرت فرمود كه «هل يحب الخليل موت خليله؟»… يعنى «آيا دوست مى دارد خليل واقعى (كه خداوند است) موت ابراهيم (خليل خود) را؟». عزرائيل رفت و مراجعت نمود و پيام آورد كه «هل يكره الخليل لقاء خليله؟»… يعنى آيا اكراه دارد خليل (كه ابراهيم بوده باشد) لقاء خليل واقعى را (كه خداوند است)؟». پس چون آن جناب اين بشارت را شنيد، دفعةً جان شيرين تسليم نمود.36
و جماعتى هستند كه چون نمى دانند كه ناجى اند يا هالك، خائف و متردّداند كه اگر قطع به نجات داشتندى چون مولاى خود (عليه السلام) كه فرمود: «واللّه لإبن أبى طالب آنس بالموت من الطّفل بثدى أمّه»37، ايشان هم بگفتندى و اقتداء نمودندى. اللّهم اجعلنا أهلا لهذا المقام بحقّ صاحب الكلام (عليه السلام).
و جمله اى از امور ديگر متصوّر است كه اسباب ترديد شود؛ لكن به همين قدر كه اشاره شد، نوع وجه ترديد معلوم و مفهوم شد.
مطلب پنجم :

در بيان اسباب رفع تردّد است از مؤمن، و آن بدين گونه است كه در احاديث بسيار اشاره شده است كه «هيچ پيغمبرى يا وصىّ پيغمبرى يا ايمان آورنده به پيغمبرى نيست الاّ اينكه تا خود اذن ندهد او را قبض روح نمى كنند».38 پس اسباب ترديدش چون رفع شد، اذن مى دهد. پس قبض روح مى شود.
مثل آنكه در حديث است كه سؤال كردند كه سبب معلوم نبودن قبر حضرت موسى ـ على نبيّنا وآله وعليه السلام ـ چيست؟ در جواب، حديثى روايت شده كه مضمون بعضى از فقراتش اين است كه: عزرائيل به خدمت آن حضرت آمد. به او فرمودند كه به زيارت ما آمده اى يا به قبض روح ما؟ او عرض كرد كه به قبض روح آمده ام. به او فرمود كه از كدام عضو قبض مى كنى؟ عرض كرد كه از دهان شما. آن حضرت فرمود كه قبض مى كنى از دهانى كه با خداوند بلاواسطه سخن گفته است و مناجات كرده؟ عرض كرد كه از گوش شما. فرمود كه از گوشى كه نداى الهى شنيده است؟ عرض كرد از چشم شما. فرمود از چشمى كه آيات تورات خوانده و آيات الهى را ديده است؟ عرض كرد كه از دست شما. فرمود از دستى كه الواح تورات را از آسمان گرفته است و به عبوديت الهى بلند شده است؟ عرض كرد از پاى شما. فرمود از پايى كه به طور سينا بالارفته؟ عرض كرد از شكم شما. فرمود از شكمى كه از بس رياضت كشيده و علف صحرا خورده، سبزى علف از ظاهر جسد او هويدا گشته؟ عزرائيل متحيّرشد و رفت. پس مراجعت نمود و عرض كرد كه حضرت حقّ، سلامت مى رساند كه تا خود اذن ندهى، جناب تو را قبض روح نكنم. آن حضرت چون اين كلام را شنيد، فرمود كه اگر قبض روح من موقوف به اذن من است، از نزد من برو و ديگر هرگز به نزد من ميا. پس عزرائيل رفت. پس چون زمان قبض روح آن جناب رسيد، تنها روانه صحرا شد. پس ديد كه تنها شخصى در ميانه صحرا قبرى حفر مى نمايد. از او سؤال فرمود كه از براى كيست؟ او عرض كرد كه از براى وليّى از اولياى الهى. آن حضرت فرمود كه چون قبر ولى خداوند است، خوب است كه تو را اعانت در حفر آن كنم. پس چون قبر را با هم تمام كردند، آن شخص خواست كه برود در قبر بخوابد. آن حضرت از سبب آن سؤال كرد. جواب فرمود كه از براى استعلام موافقت يا مخالفت با صاحب آن است. آن حضرت فرمود كه صاحب آن به چه اندام است؟ او عرض كرد كه به اندام شماست. آن حضرت فرمود كه پس من اولايم از براى خوابيدن در آن. پس چون در آن خوابيد، حجب از چشمش برداشته شد و مقامات قدس موسوى را مشاهده نمود. سؤال كرد كه اينها چه مقام اند؟ او گفت كه اينها مقامات قدس حضرت موسى است كه اگر اذن قبض روح دهد، به آنها فائض گردد. پس آن حضرت فرمود كه اى كاش برادرم عزرائيل حاضربود تا قبض روح مرا مى كرد! آن شخص عرض كرد كه: منم عزرائيل! آن حضرت فرمود كه تعجيل كن در قبض؛ كه چون او خواست كه مشغول قبض شود، آن حضرت بر او نعره كشيد كه چرا چنين كُندى مى كنى؟ پس او تعجيل در قبض روح مقدّسش كرده و آنچه تكليف دفن بوده به عمل آورد و قبر را همروى صحرا كرده، لهذا كسى را از قبر آن جناب اطلاع نيست.39
و همچنين اند همه اولياء، حتى مؤمنين از امّت. چنانچه در حديث است كه چون عزرائيل خواهد قبض روح مؤمن فرمايد، مشاهده مى كند كه او مضطرب مى شود. پس از او سؤال مى كنند كه چرا مضطربى؟ مؤمن مى گويد كه چگونه مضطرب نباشم و حال آنكه مى بايد كه از مكانى كه انس دارم بروم به مكانى و قبرى كه به او انس ندارم و مفارقت از اهل و عيالى كه به ايشان انس گرفته ام و با جمعى آشناشوم كه به ايشان مأنوس نيستم. عزرائيل مى گويد كه مى خواهى مكانى و اهلى به تو بدهم بهتر از مكان و اهل تو؟ مؤمن مى گويد كه چگونه است آنچه مى گويى؟ دفعةً حجب از نظر او مرتفع مى شود. پس مشاهده مى كند مقامات عاليه جنان را. پس به او مى گويد كه اين مكان، عوض مكانهاى دنياى تو و به او نشان مى دهد نفوس مقدّسات محمد و آل محمد را ـ ارواحنا لهم الفداء ـ. پس به او مى گويد كه اينك اهل بيت عصمت (عليهم السلام) در عوض آن اهل تو. پس دفعةً مؤمن مبالغه مى كند كه: اى عزرائيل! تعجيل در قبض روحم كن و مرا به آن مكان و به خدمت سادات و مواليم مشرّف فرما.40
الحاصل هيچ مؤمنى را قبض روح نمى كنند مگر بعد از رفع ترديد او و اذن او و اين است مراد از آيه شريفه «يا أيّتها النّفس المطمئنة ارجعى إلى ربّك راضية مرضيّة فادخلى فى عبادى ـ وهم محمد وآله عليهم السلام ـ وادخلى جنّتى»41 و در ترجمه اين حديث شريف، جاى سخنان بسيار است؛ لكن به همين قدر اختصارشد، به جهت ضيق مجال و تبلبل بال.
أسئل اللّه الحشر مع النّبى والآل (عليهم الصّلوة والسّلام دوام الغدوّ والآصال) والحمدللّه على كلّ حال. فى 26شهر محرّم الحرام سنه1266 .