اول:
شبي که نبودم
وقتي از سر خيابان تا جلوي حسينيه توي سر خودم ميزدم وقتي اصلا نميتوانستم نفس بکشم وقتي قلبم داشت ازسينه ام بيرون ميزد وقتي ....
رسيدم... مات ومبهوت.. نگاه ميکردم به غبار هايي که روي چادرها نشسته بود . چشم هايي...پاهايي...وقتي در آغوش توبوي سوختن چادرت را احساس کردم تمام دلم سوخت وآب شد ....حس کسي را داشتم که غروب عاشورا رسيده باشد.دقيقا همان قسمت تاريخ کربلا را که هرگز نتوانسته بودم تصور کنم.اسم زينب را که اصلا نياور....
دلم داشت از هم مي پاشيد .هيچ حرفي با خودم نداشتم .درست همان لحظه که من درگير خودم بودم امام آمده بود هر که را که بود برده بود .بود ها را برده بود ...بچه چهارساله از من بودتر بود...
محرم که شد نفس المهموم را باز کردم و خواندم .به غروب عاشورا که رسيدم روي پيشاني ام عرق سرد نشست ...بستمش...بغضم ترکيد....
هيچ حرفي با خودم نداشتم .جامانده بودم ...

دوم:
شاطره نام نهريست در...
نجمه قاسمپور که شهيد شد تازه فهميدم مسير پيش رويم را عوضي آمده ام .برنامه هايم را تغيير دادم و سعي کردم به قول سهراب چشمهايم رابشويم جور ديگري همه چيز را نگاه کنم .مثل نجمه قاسمپور که وقتي آب شاهچراغ را ميخورد احساس ميکرد دارد عرق شاطره ميخورد.جور ديگري...
تازه فهميدم چه کساني را دوست داشته باشم .تازه فهميدم چه حرفهايي را بنويسم ويا ننويسم.
نجمه که شهيد شد خيلي از پررنگ ها برايم رنگ باختند وهيچ شدند وخيلي از بي رنگ ها برايم معنا پيدا کردند....
معناي ارزش وبي ارزش را حس کردم.
شايد خدا اگر به جاي نجمه يکي از آن پررنگ ها را برده بود حالا من ترجمان رنگها را نمي فهميدم.
حالا دوست دارم جور ديگري همه چيز را ببينم .
هروقت بروم شاهچراغ کنار همان آبخوري به خودم بگويم شاطره نام نهريست در.....