صفحه 1 از 3 123 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 27

موضوع: داستانهای کوتاه و تامل برانگیز ( نگاهی دیگر به زندگی )

  1. #1
    مدیر بازنشسته
    تاریخ عضویت
    2010/01/09
    محل سکونت
    *گیلان-املش*
    سن
    31
    نوشته ها
    5,954

    New 1 داستانهای کوتاه و تامل برانگیز ( نگاهی دیگر به زندگی )

    داستانک داستانکهای رمانتیک و پندآموز
    مجموعه داستانهای کوتاه و عبرت آموز


    در این تاپیک قصد داریم نوشته ها و داستان های کوتاه و تامل برانگیز را بگذاریم

    حتما در روزنامه ها و برنامه های تلویزیونی نمونه هایی از این کارها را دیده اید

    نوشته های پند آموز و تامل برانگیز

    برای مثال به نمونه های زیر توجه کنید

  2. #2
    مدیر بازنشسته
    تاریخ عضویت
    2010/01/09
    محل سکونت
    *گیلان-املش*
    سن
    31
    نوشته ها
    5,954

    پیش فرض

    شام آخر
    لئوناردو داوينچي هنگام كشيدن تابلوي شام آخر دچار مشكل بزرگي شد: مي‌بايست نيكي را به شكل عيسي و بدي را به شكل يهودا، از ياران مسيح كه هنگام شام تصميم گرفت به او خيانت كند، تصوير مي‌كرد. كار را نيمه تمام رها كرد تا مدل‌هاي آرمانيش را پيدا كند.
    روزي در يك مراسم همسرايي، تصوير كامل مسيح را در چهره يكي از آن جوانان همسرا يافت. جوان را به كارگاهش دعوت كرد و از چهره‌اش اتودها و طرح‌هايي برداشت.
    سه سال گذشت. تابلو شام آخر تقريبأ تمام شده بود؛ اما داوينچي هنوز براي يهودا مدل مناسبي پيدا نكرده بود. كاردينال مسئول كليسا كم كم به او فشار مي‌آورد كه نقاشي ديواري را زودتر تمام كند.
    نقاش پس از روزها جستجو، جوان شكسته و ژنده‌پوش و مستي را در جوي آبي يافت. به زحمت از دستيارانش خواست او را تا كليسا بياورند، چون ديگر فرصتي براي طرح برداشتن نداشت.
    گدا را كه درست نمي‌فهميد چه خبر است، به كليسا آوردند: دستياران سرپا نگه‌اش داشتند و در همان وضع، داوينچي از خطوط بي‌تقوايي، گناه و خودپرستي كه به خوبي بر آن چهره نقش بسته بودند، نسخه برداري كرد.
    وقتي كارش تمام شد، گدا، كه ديگر مستي كمي از سرش پريده بود، چشم‌هايش را باز كرد و نقاشي پيش رويش را ديد و با آميزه‌اي از شگفتي و اندوه گفت: «من اين تابلو را قبلأ ديده‌ام!»
    داوينچي با تعجب پرسيد: «كي؟»
    - سه سال قبل، پيش از آنكه همه چيزم را از دست بدهم. موقعي كه در يك گروه همسرايي آواز مي‌خواندم، زندگي پر رويايي داشتم و هنرمندي از من دعوت كرد تا مدل نقاشي چهره عيسي شوم !!!!»

    برگرفته از كتاب «شيطان و دوشيزه پريم»، پائولو كوئيلو

  3. #3
    مدیر بازنشسته
    تاریخ عضویت
    2010/01/09
    محل سکونت
    *گیلان-املش*
    سن
    31
    نوشته ها
    5,954

    پیش فرض



    زنجیر عشق

    يک روز بعد از ظهر وقتي اسميت داشت از کار برميگشت خانه، سر راه زن مسني را ديد که ماشينش خراب شده و ترسان توي برف ايستاده بود .اون زن براي او دست تکان داد تا متوقف شود. اسميت پياده شد و خودشو معرفي کرد و گفت من اومدم کمکتون کنم. زن گفت صدها ماشين از جلوي من رد شدند ولي کسي نايستاد، اين واقعا لطف شماست .وقتي که او لاستيک رو عوض کرد و درب صندوق عقب رو بست و آماده رفتن شد, زن پرسيد:' من چقدر بايد بپردازم؟' و او به زن چنين گفت: ' شما هيچ بدهي به من نداريد. من هم در اين چنين شرايطي بوده ام. و روزي يکنفر هم به من کمک کرد¸همونطور که من به شما کمک کردم. اگر تو واقعا مي خواهي که بدهيت رو به من بپردازي¸بايد اين کار رو بکني. نگذار زنجير عشق به تو ختم بشه!' چند مايل جلوتر زن کافه کوچکي رو ديد و رفت تو تا چيزي بخوره و بعد راهشو ادامه بده ولي نتونست بي توجه از لبخند شيرين زن پيشخدمتي بگذره که مي بايست هشت ماهه باردار باشه و از خستگي روي پا بند نبود. . او داستان زندگي پيشخدمت رو نمي دانست¸واحتمالا هيچ گاه هم نخواهد فهميد. وقتي که پيشخدمت رفت تا بقيه صد دلار شو بياره ، زن از در بيرون رفته بود ، درحاليکه بر روي دستمال سفره يادداشتي رو باقي گذاشته بود. وقتي پيشخدمت نوشته زن رو مي خوند اشک در چشمانش جمع شده بود.در يادداشت چنين نوشته بود:' شما هيچ بدهي به من نداريد. من هم در اين چنين شرايطي بوده ام. و روزي يکنفر هم به من کمک کرد،همونطور که من به شما کمک کردم. اگر تو واقعا مي خواهي که بدهيت رو به من بپردازي،بايد اين کار رو بکني. نگذار زنجير عشق به تو ختم بشه!'. همان شب وقتي زن پيشخدمت از سرکار به خونه رفت در حاليکه به اون پول و يادداشت زن فکر ميکرد به شوهرش گفت :'دوستت دارم اسميت همه چيز داره درست ميشه.'


  4. #4
    مدیر بازنشسته
    تاریخ عضویت
    2010/01/09
    محل سکونت
    *گیلان-املش*
    سن
    31
    نوشته ها
    5,954

    پیش فرض

    رقص آرامThis is apoem
    این شعر توسط یک نوجوان متبلا به سرطان نوشته شده است.written by ateenager with cancer.

    She wants to see how manypeople get herpoem.
    او مایل است بداند چند نفرشعر او را می خوانند.It is quitethe poem. Please pass it on.
    Thispoem was written by aterminally ill young girl in aNew YorkHospital
    این شعر را این دختربسیار جوان در حالی که آخرین روزهای زندگی اش را سپری می کند در بیمارستان نیویورک نگاشته است
    It was sentby
    و آنرا یکی از پزشکان بیمارستان فرستاده است. تقاضا داریم مطلب بعد از شعر را نیز به دقت بخوانید

    a medical doctor - Make sure to read what is in the closingstatementAFTER THE POEM.
    SLOWDANCE
    رقص آرام
    Have you everwatched kids
    آیا تا به حال به کودکان نگریسته اید
    On a merry-go-round?
    در حالیکه به بازی "چرخ چرخ" مشغولند؟
    Or listened tothe rain
    و یا به صدای باران گوش فرا داده اید،
    Slapping on the ground?
    آن زمان که قطراتش به زمین برخورد می کند؟
    Ever followed abutterfly's erraticflight?
    تا بحال بدنبال پروانه ای دویده اید، آن زمان که نامنظم و بی هدف به چپ و راست پرواز می کند؟
    Or gazed at the sun into thefadingnight?
    یا به خورشید رنگ پریده خیره گشته اید، آن زمان که در مغرب فرو می رود؟
    You better slow down.
    کمی آرام تر حرکت کنید
    Don't dance sofast.
    اینقدر تند و سریع به رقص درنیایید
    Time is short.

    زمان کوتاه است
    The music won't
    last
    موسیقی بزودی پایان خواهد یافت

    Do you run through each day
    Onthefly?
    آیا روزها را شتابان پشت سر می گذارید؟
    When you ask How are you
    ?
    آنگاه که از کسی می پرسید حالت چطور است،
    Do you hearthereply?
    آیا پاسخ سوال خود را می شنوید؟
    When the day is done

    هنگامی که روز به پایان می رسد
    Do you lie in yourbed
    آیا در رختخواب خود دراز می کشید
    With the next hundred chores

    و اجازه می دهید که صدها کار ناتمام بیهوده و روزمره
    Running throughyour head?
    در کله شما رژه روند؟
    You'd better slow down

    سرعت خود را کم کنید. کم تر شتاب کنید.
    Don't dance sofast.
    اینقدر تند و سریع به رقص در نیایید.
    Time is short
    .
    زمان کوتاه است.

    The music won'tlast. موسیقی دیری نخواهد پائید
    Ever told your child,
    آیا تا بحال به کودک خود گفته اید،

    We'll do ittomorrow?
    "فردا این کار را خواهیم کرد"

    And in your haste,
    و آنچنان شتابان بوده اید
    Not seehis
    که نتوانید غم او را در چشمانش ببینید؟
    sorrow
    ?

    Ever lost touch,
    تا بحال آیا بدون تاثری
    Let a goodfriendship die
    اجازه داده اید دوستی ای به پایان رسد،
    Cause you never had time

    فقط بدان سبب که هرگز وقت کافی ندارید؟

    or calland say,'Hi'
    آیا هرگز به کسی تلفن زده اید فقط به این خاطر که به او بگویید: دوست من، سلام؟
    You'd betterslow down.
    حال کمی سرعت خود را کم کنید. کمتر شتاب کنید.
    Don't danceso fast.
    اینقدر تند وسریع به رقص درنیایید.
    Time is short.
    زمان کوتاه است.
    The music won'tlast.موسیقی دیری نخواهد پایید.

    When you run so fast to getsomewhere
    آن زمان که برای رسیدن به مکانی چنان شتابان می دوید،
    Youmiss half the fun of getting there.
    نیمی از لذت راه را بر خود حرام می کنید.
    When youworry and hurrythrough your day,
    آنگاه که روز خود را با نگرانی و عجله بسر می رسانید،
    It is like anunopenedgift....
    گویی هدیه ای را ناگشوده به کناری می نهید.
    Thrown away.

    Life is not arace.
    زندگی که یک مسابقه دو نیست!
    Do take itslower
    کمی آرام گیرید
    Hearthemusic
    به موسیقی گوش بسپارید،
    Beforethe song is over.
    پیش از آنکه آوای آن به پایان رسد.

  5. #5
    مدیر بازنشسته
    تاریخ عضویت
    2010/01/09
    محل سکونت
    *گیلان-املش*
    سن
    31
    نوشته ها
    5,954

    پیش فرض



    داستان دو عاشق در زمان ملا صدرا


    زمانی که فیض کاشانی در قمصر کاشان زندگی می کرد، پدر خانمش، ملاصدرا، چند روزی را به عنوان میهمان نزد او در قمصر به سر می برد.

    در همان ایام در قمصر، جوانی به خواستگاری دختری رفت. والدین دختر پس از قبول خواستگار، شرط کردند که تا زمان عقد نه داماد حق دارد برای دیدن عروس به خانه عروس بیاید و نه عروس حق دارد به بیرون خانه برود.

    از این رو، عروس و داماد که عاشق و شیدای همدیگر بودند و می خواستند همدیگر را ببینند، به فکر چهره ای افتادند که نه با شرط مخالفت بشود و نه والدین عروس متوجه بشوند.

    لذا عروس حیله ای زد و گفت: من فلان موقع به قصد تکاندن فرش به پشت بام می آیم و تو هم داخل کوچه بیا، همدیگر را ببینیم.

    در آن وقت مقرر، دختر فرش خانه را به قصد تکاندن به پشت بام برد و فرش را تکان می داد و داماد هم از داخل کوچه نظاره گر جمال دلنشین عروس خانم بود و مدام این جملات را می خواند:

    اومدی به پشت بوندی اومدی فرش و ت******دی

    اومدی گردی نبوندی اومدی خودت و نشوندی

    در این حال، عارف بزرگوار، ملاصدرا از کوچه عبور می کرد و این ماجرا را دید و شروع به گریه کردن کرد.

    او یک شبانه روز بلند گریه می کرد تا این که فیض کاشانی از او پرسید:

    چرا این گونه گریه می کنی؟

    ملاصدرا گفت: من امروز پسری را دیدم که با معشوقه خود با خوشحالی سخن می گفت.
    گریه من از این جهت است که این همه سال درس خوانده ام و فلسفه نوشتم و خود را عاشق خدای متعال می دانم اما هنوز با این حال و صفایی که این پسر با معشوقه خود داشت من نتوانستم با خدای خود چنین سخن بگویم. لذا به حال خود گریه می
    کنم.

  6. #6
    مدیر بازنشسته
    تاریخ عضویت
    2010/01/09
    محل سکونت
    *گیلان-املش*
    سن
    31
    نوشته ها
    5,954

    پیش فرض

    مارمولك عاشق
    Dear member\guest you have to reply to see the link

    این داستان واقعی است كه در ژاپن اتفاق افتاده است

    شخصی دیوار خانه اش را برای نوسازی خراب می كرد.خانه های ژاپنی دارای فضای خالی بین دیوارهای چوبی هستند.
    این شخص در حین خراب كردن دیوار در بین آن مارمولكی را دید كه میخی از بیرون به پایش كوفته شده است.
    دلش سوخت ویك لحظه كنجكاو شد.وقتی میخ را بررسی كرد تعجب كرد این میخ ده سال پیش هنگام ساختن خانه كوبیده شده بود!!!
    چه اتفاقی افتاده؟
    مارمولك ده سال در چنین موقعیتی زنده مانده!!! در یك قسمت تاریك بدون حركت.
    چنین چیزی امكان ندارد و غیر قابل تصور است.
    متحیر از این مساله كارش را تعطیل ومارمولك را مشاهده كرد.
    تو این مدت چه كار كرده؟ چگونه وچی می خورده؟
    همانطور كه به مارمولك نگاه می كرد یكدفعه مارمولكی دیگر با غذایی در دهانش ظاهر شد!!!
    مرد شدیدا منقلب شد. ده سال مراقبت.چه عشقی!چه عشق قشنگی!!!
    اگر موجود به این كوچكی بتواند عشق به این بزرگی داشته باشد پس تصور كنید ما تا چه حدی می توانیم عاشق شویم!...

  7. #7
    مدیر بازنشسته
    تاریخ عضویت
    2010/01/09
    محل سکونت
    *گیلان-املش*
    سن
    31
    نوشته ها
    5,954

    پیش فرض

    می‌گویند روزی ملانصرالدین به همسرش گفت:
    برایم شیرینی درست كن كه تعریف آن را فراوان از ثروتمندان شنیده‌ام. همسرش می‌گوید آرد گندم نداریم. ملامی‌گوید آرد جو استفاده كن. همسرش می‌گوید شیر هم نداریم. ملا جواب می‌دهد: به جایش آب بریز. همسر ملا می‌گوید: شكر هم نداریم. ملا پاسخ می‌دهد: شكر نمی‌خواهد. همسرملا دست به كار می‌شود و با آرد جو و آب به اصطلاح شیرینی می‌پزد.
    ملا بعد از خوردن،قیافه‌اش درهم‌ می‌رود و می‌گوید:
    چه ذائقه بدی دارند این ثروتمندها
    حالا ببینید حكایت خیلی از ماها را وقتی می‌خواهیم به موفقیت برسیم.
    به ما می‌گویند: كینه‌ها را بیرون بریز كه تنها راه خوشبختی رها شدن است. ما می‌گوییم: یكی ازدلایلی كه می‌خواهم موفق باشم كم كردن روی بعضی‌هاست این یكی ‌رو بی خیال می‌گویند: هر چه دیگر نیاز نداری از زندگیت خارج كن تا روح طراوت و سعادت درزندگیت جریان یابد. پاسخ می‌دهیم: وقتی به ثروت رسیدم هر آنچه نیاز دارم تهیه می‌كنم، بعد فكری به حال كهنه‌ها خواهم كرد.
    می‌گویند: ورزش كن كه برای زندگی سعادتمند به نشاط و سلامتی نیاز داری. در جواب می‌گوییم: هنگامی‌كه موفق شدم و پول كافی به‌دست آوردم بهترین امكانات ورزشی را تهیه می‌كنم.
    آن وقت همانگونه كه ملانصرالدین به نان شیرینی نگاه می‌كند ما به نانی كه برای موفقیت خود ساخته‌ایم نگاه می‌كنیم و می‌گوییم:
    چه دل خوشی دارندبعضی‌ها !؟!؟

  8. #8
    مدیر بازنشسته
    تاریخ عضویت
    2010/01/09
    محل سکونت
    *گیلان-املش*
    سن
    31
    نوشته ها
    5,954

    پیش فرض



    آبدارچی

    مرد بیکاری برای سِمَتِ آبدارچی در مایکروسافت تقاضا داد. رئیس هیئتمدیره مصاحبه‌ش کرد و تمیز کردن زمین‌ش رو -به عنوان نمونه کار- دید و گفت: ?شمااستخدام شدین، آدرس ایمیل‌تون رو بدین تا فرم‌های مربوطه رو واسه‌تون بفرستم تا پرکنین و همین‌طور تاریخی که باید کار رو شروع کنین
    مرد جواب داد: ?اما منکامپیوتر ندارم، ایمیل هم ندارم
    !?
    رئیس هیئت مدیره گفت: ?متأسفم. اگه ایمیلندارین، یعنی شما وجود خارجی ندارین. و کسی که وجود خارجی نداره، شغل هم نمی‌تونهداشته باشه؟
    مرد در کمال نومیدی اونجا رو ترک کرد. نمی‌دونست با تنها 10 دلاریکه در جیب‌ش داشت چه کار کنه. تصمیم گرفت به سوپرمارکتی بره و یک صندوق 10 کیلوییگوجه‌فرنگی بخره. یعد خونه به خونه گشت و گوجه‌فرنگی‌ها رو فروخت. در کمتر از دوساعت، تونست سرمایه‌ش رو دو برابر کنه. این عمل رو سه بار تکرار کرد و با 60 دلاربه خونه برگشت. مرد فهمید می‌تونه به این طریق زندگی‌ش رو بگذرونه، و شروع کرد بهاین که هر روز زودتر بره و دیرتر برگرده خونه. در نتیجه پول‌ش هر روز دو یا سهبرابر می‌شد. به زودی یه گاری خرید، بعد یه کامیون، و به زودی ناوگان خودش رو در خطترانزیت (پخش محصولات) داشت
    .
    5
    سال بعد، مرد دیگه یکی از بزرگترین خرده‌فروشانامری******ت. شروع کرد تا برای آینده‌ی خانواده‌ش برنامه‌ربزی کنه، و تصمیم گرفتبیمه‌ی عمر بگیره. به یه نمایندگی بیمه زنگ زد و سرویسی رو انتخاب کرد. وقتیصحبت‌شون به نتیجه رسید، نماینده‌ی بیمه از آدرس ایمیل مرد پرسید. مرد جواب داد: ?من ایمیل ندارم
    .?
    نماینده‌ی بیمه با کنجکاوی پرسید: ?شما ایمیل ندارین، ولی بااین حال تونستین یک امپراتوری در شغل خودتون به وجود بیارین. می‌تونین فکر کنین بهکجاها می‌رسیدین اگه یه ایمیل هم داشتین؟? مرد برای مدتی فکر کرد و گفت: ؟

    آره! احتمالاً می‌شدم یه آبدارچی در شرکتمایکروسافت.

  9. #9
    مدیر بازنشسته
    تاریخ عضویت
    2010/01/09
    محل سکونت
    *گیلان-املش*
    سن
    31
    نوشته ها
    5,954

    پیش فرض

    زن وشوهر جوانی سوار برموتورسیکلت در دل شب می راندند ...
    آنها از صمیم قلب یکدیگر را دوست داشتند ...
    زن جوان: یواش تر برو من می ترسم!
    مرد جوان: نه ، اینجوری خیلی بهتره!
    زن جوان: خواهش می کنم ، من خیلی میترسم!
    مردجوان: خوب، اما اول باید بگی دوستم داری ...
    زن جوان: دوستت دارم ، حالامی شه یواشتر برونی ...
    مرد جوان: مرا محکم بگیر ...
    زن جوان: خوب، حالا می شه یواشتر برونی؟
    مرد جوان: باشه ، به شرط این که کلاه ******کت مرا برداری و روی سرت بذاری، اخه نمی تونم راحت برونم، اذیتم می کنه.
    .
    .
    .
    روز بعد روزنامه ها نوشتند: برخورد یک موتورسیکلت با ساختمانی حادثه آفرید.
    .
    .
    .
    در این سانحه که بدلیل بریدن ترمز موتور سیکلت رخ داد، یکی از دو سرنشین زنده ماند و دیگری در گذشت ...
    مرد جوان از خالی شدن ترمز آگاهی یافته بود پس بدون این که زن جوان را مطلع کند با ترفندی کلاه ******کت خود را بر سر او گذاشت و خواست برای آخرین بار دوستت دارم را از زبان او بشنود و خودش رفت تا او زنده بماند .......

  10. #10
    مدیر بازنشسته
    تاریخ عضویت
    2010/01/09
    محل سکونت
    *گیلان-املش*
    سن
    31
    نوشته ها
    5,954

    پیش فرض

    وقتی سر کلاس درس نشسته بودم تمام حواسم متوجه دختری بود که کنار دستم نشسته بود و اون منو "داداشی" صدا می کرد .
    به موهای مواج و زيبای اون خيره شده بودم و آرزو می کردم که عشقش متعلق به من باشه . اما اون توجهی به اين مساله نميکرد .
    آخر کلاس پيش من اومد و جزوه جلسه پيش رو خواست . من جزومو بهش دادم .بهم گفت :"متشکرم "و از من خداحافظی کرد
    ميخوام بهش بگم ، ميخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط "داداشی" باشم . من عاشقشم . اما... من خيلی خجالتی هستم ..... علتش رو نميدونم .
    تلفن زنگ زد .خودش بود . گريه می کرد. دوست پسرش قلبش رو شکسته بود. از من خواست که برم پيشش. نميخواست تنها باشه. من هم اينکار رو کردم. وقتی کنارش رو کاناپه نشسته بودم. تمام فکرم متوجه اون چشمهای معصومش بود. آرزو ميکردم که عشقش متعلق به من باشه. بعد از 2 ساعت ديدن فيلم و خوردن 3 بسته چيپس ، خواست بره که بخوابه ، به من نگاه کرد و گفت : "متشکرم " و از من خداحافظی کرد
    ميخوام بهش بگم ، ميخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط "داداشی" باشم . من عاشقشم . اما... من خيلی خجالتی هستم ..... علتش رو نميدونم .
    روز قبل از جشن دانشگاه پيش من اومد. گفت : "قرارم بهم خورده ، اون نميخواد با من بياد" .
    من با کسی قرار نداشتم. ترم گذشته ما به هم قول داده بوديم که اگه زمانی هيچکدوممون برای مراسمی پارتنر نداشتيم با هم ديگه باشيم ، درست مثل يه "خواهر و برادر" . ما هم با هم به جشن رفتيم. جشن به پايان رسيد . من پشت سر اون ، کنار در خروجی ، ايستاده بودم ، تمام هوش و حواسم به اون لبخند زيبا و اون چشمان همچون کريستالش بود. آرزو می کردم که عشقش متعلق به من باشه ، اما اون مثل من فکر نمی کرد و من اين رو ميدونستم ، به من گفت :"متشکرم ، شب خيلی خوبی داشتيم " ، و از من خداحافظی کرد
    ميخوام بهش بگم ، ميخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط "داداشی" باشم . من عاشقشم . اما... من خيلی خجالتی هستم ..... علتش رو نميدونم .
    يه روز گذشت ، سپس يک هفته ، يک سال ... قبل از اينکه بتونم حرف دلم رو بزنم روز فارغ التحصيلی فرا رسيد ، من به اون نگاه می کردم که درست مثل فرشته ها روی صحنه رفته بود تا مدرکش رو بگيره. ميخواستم که عشقش متعلق به من باشه. اما اون به من توجهی نمی کرد ، و من اينو ميدونستم ، قبل از اينکه کسی خونه بره به سمت من اومد ، با همون لباس و کلاه فارغ التحصيلی ، با گريه منو در آغوش گرفت و سرش رو روی شونه من گذاشت و آروم گفت تو بهترين داداشی دنيا هستی ، متشکرم و از من خداحافظی کرد
    ميخوام بهش بگم ، ميخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط "داداشی" باشم . من عاشقشم . اما... من خيلی خجالتی هستم ..... علتش رو نميدونم .
    نشستم روی صندلی ، صندلی ساقدوش ، اون دختره حالا داره ازدواج ميکنه ، من ديدم که "بله" رو گفت و وارد زندگی جديدی شد. با مرد ديگه ای ازدواج کرد. من ميخواستم که عشقش متعلق به من باشه. اما اون اينطوری فکر نمی کرد و من اينو ميدونستم ، اما قبل از اينکه از کليسا بره رو به من کرد و گفت " تو اومدی ؟ متشکرم"
    ميخوام بهش بگم ، ميخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط "داداشی" باشم . من عاشقشم . اما... من خيلی خجالتی هستم ..... علتش رو نميدونم .
    سالهای خيلی زيادی گذشت . به تابوتی نگاه ميکنم که دختری که من رو داداشی خودش ميدونست توی اون خوابيده ، فقط دوستان دوران تحصيلش دور تابوت هستند ، يه نفر داره دفتر خاطراتش رو ميخونه ، دختری که در دوران تحصيل اون رو نوشته. اين چيزی هست که اون نوشته بود :
    " تمام توجهم به اون بود. آرزو ميکردم که عشقش برای من باشه. اما اون توجهی به اين موضوع نداشت و من اينو ميدونستم. من ميخواستم بهش بگم ، ميخواستم که بدونه که نمی خوام فقط برای من يه داداشی باشه. من عاشقش هستم. اما .... من خجالتی ام ... نيمدونم ... هميشه آرزو داشتم که به من بگه دوستم داره.
    ای کاش اين کار رو کرده بودم ................. با خودم فکر می کردم و گريه !
    اگه همديگرو دوست داريد ، به هم بگيد ، خجالت نکشيد ، عشق رو از هم دريغ نکنيد ، خودتونو پشت القاب و اسامی مخفی نکنيد ، منتظر طرف مقابل نباشيد، شايد اون از شما خجالتی تر و عاشق تر باشه.

صفحه 1 از 3 123 آخرینآخرین

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •