نمایش نتایج: از شماره 1 تا 2 , از مجموع 2

موضوع: زندگینامه مفصل گارسیا مارکز

  1. #1
    مدیر بازنشسته
    تاریخ عضویت
    2010/01/09
    محل سکونت
    *گیلان-املش*
    سن
    31
    نوشته ها
    5,954

    New 1 زندگینامه مفصل گارسیا مارکز

    خانوادهاش

    بدون شك مهمترين خويشاوند گارسيا ماركز ، پدربزرگ و مادربزرگ مادري او ست . پدربزرگش سرهنگ نيكولاس ريكاردو ماركز مِجيا ، كهنه سرباز ميانهرو جنگهاي هزار روزه كلمبيا بود . در «آراكاتاكا »، سرزمينِ موز كارايبيها و در روستايي كه به وسيله خودش به پا شده بود ، زندگي ميكرد .
    سرهنگ در شهر ، چيزي در حد و قوارههاي يك قهرمان بود . از جمله نكاتي كه در مورد او همه جا گفته مي شد اين بود كه او در واقعة معروف به «كشتار موز» از سكوت خودداري كرد ، و در سال 1929 شكايتي را از آن كشتار وحشتناك به كنگره تحويل داد .
    سرهنگ علاوه بر اينكه مردي بسيار پيچيده و جذاب بود ، داستانگوي بسيار قهاري نيز بود و قصههايش از زندگي پرغوغايش خبر ميداد ‏ - وقتي جوانتر بود مردي را در دوئل كشته بود و همه جا گفته ميشد كه او پدر چيزي بيشتر از شانزده بچه است !
    سرهنگ از كارهاي زمان جنگش به عنوان« تجربيات تقريبا شيرين » ياد ميكرد – چيزي مثل ماجراجويي جوانانه با تفنگها . سرهنگ سالخورده ، گابريل كوچك را از روي دايراه المعارف تعليم ميداد، سالي يكبار او را به سيرك ميبرد ، و نخستين كسي بود كه به نوه بزرگش« يخ» را معرفي كرد، - معجزهاي كه در انبار شركت ufc يافته شده بود! ـ هميشه به نوه بزرگش ميگفت كه چيزي بزرگتر از بار كشتن يك انسان بر دوش سنگيني ندارد ، درسي كه بعدها گارسيا آن را در دهان شخصيتهايش گذاشت .
    مادربزرگش ترانكيويلينا ايگيواران كوتس بود ، و بر روي گارسيا ماركز خردسال ، از شوهرش كم تاثيرتر نبود . ذهن اين زن به شكل غريبي از باورهاي محلي و خرافات انباشته شده بود . خواهران بيشمارش هم مثل خودش بودند ، و خانه را با قصههاي ارواح و بدشگونيها، پيشگويها و فالهاي بد لبريز كرده بودند ، يعني همة آن چيزهايي كه شوهرش آنها را با سرسختي توسط ناديده ميانگاشت ، سرهنگ يكبار به گابريل جوان گفته بود :« به اين چيزها گوش نكن ! اينها باورهاي زنانه است » با اين وجود گابريل هنوز گوش ميداد . تنها كار بيهمتا براي مادربزرگش گفتن همين قصهها بود . مهم نبود كه حرفهايش چقدر به دور از واقعيت و غير محتمل بود ، چرا كه هميشه آنها را به مانند حقايقي انكارناپذير تعريف ميكرد . هر چند كه سبك آنها هميشه يك شكل بود ، خشك و تخت . قصههايي كه سالها بعد ، نوهاش آنها را براي رمانهاي بزرگش اقتباس كرد .
    والدين گارسيا ماركز، كم و بيش در سالهاي ابتداي زندگياش غريبهايي بيش نبودند ، مادرش ، لوسيا سانتياگا ماركز ايگورانا يكي از دو فرزندي بود كه از سرهنگ و همسرش به دنيا آمده بود . دختري سرزنده ، كه از بد حادثه عاشق مردي به نام گابريل اليگو گارسيا شد .
    « متاسفانه» براي آنكه، گارسيا مورد طعن و تشر والدينِ لوسيا بود . براي يك چيز، او در دوران خفت آور تبديل شدن شهر به مكاني بيدر و پيكر و پر هرج و مرج به خاطر تجارت موز ، به خوبي يك «مرده خور» محافظه كار بود . و سرهنگ هميشه او را به برگهاي مردهاي كه پس از طوفان همه جا بي استفاده پراكنده ميشوند و بايد حتما جمع و دور ريخته شوند تشبيه ميكرد. گارسيا همچنين به زنباره بودن شهره بود و دست كم چهار بچه نامشروع هم داشت . در واقع گارسيا مردي نبود كه سرهنگ او را براي قلب رويايي دخترش ، بزرگ بداندش .
    و با همه اينها ، او هنوز با نواي عاشقانه آرشههاي ويلن ، شعرهاي عاشقانه و نامه هاي پياپي و حتا پيغامهاي تلگراف از او خواستگاري ميكرد . خانواده سرهنگ همه كار را براي خلاص شدن از گارسيا انجام دادند اما او دوباره بازميگشت ، تقريبا بديهي شده بود كه ديگر دخترشان به مرد تسليم شده است . سرانجام آنها به آن سمج رمانتيك تسليم شدند ، و سرهنگ دست دخترش را در دست آن دانشجوي پزشكي گذاشت و براي راحتي ارتباطشان ، تازه عروس وداماد را در خانهاي مجاور شهر سرهنگ در ريوهاچا ساكن كرد ( داستان معاشقه حزن آور آنها بعدها «در عشق سالهاي وبا» از نو پي ريزي و دوباره سازي شد)

  2. #2
    مدیر بازنشسته
    تاریخ عضویت
    2010/01/09
    محل سکونت
    *گیلان-املش*
    سن
    31
    نوشته ها
    5,954

    پیش فرض

    زندگینامه مفصل گارسیا مارکز

    ابتداي زندگي


    گابريل جوسي گارسيا ماركز در 6 مارس 1928 در «آراكاتاكا» متولد شد هر چند كه پدرش هميشه ادعا ميكرد كه در حقيقت او در 1927 به دنيا آمده است . از آنجا كه والدينش هنوز كم بضاعت و در پي تامين معاش بودند ، پدربزرگش طبق سنت معمول آن زمان ، مسئوليت بالاندن او را پذيرفت . بدبختانه 1928 آخرين سال توسعه و رونق عظيم موز در «آراكاتاكا» بود .
    اعتصاب و برخوردها در شهر بالا گرفت و افزون بر صد اعتصابگر در يك شب در «آركاتاكا » تيرباران شدند و در گوري دسته جمعي انداخته شدند .

    كنيهاش گابيتو بود ؛ به معناي «گابريل كوچك» ؛ خجالتي و ساكت رشد يافت ، شيفته صحبتهاي پدربزرگ و قصههاي خرافاتي مادربزرگش شده بود. گذشته از سرهنگ و خودش ، زنان ديگري هم حضور داشتند ، و گارسيا ماركز بعدها اظهار كرد كه باورها و حرفهاي آنها او را از اينكه تنها بر صندلي خانهشان بنشيند ميترساند ، نيمي بيشتر از ارواح و اشباح .
    و در اين حال بود كه بذر آينده شغلياش در اين خانه كاشته ميشد ـحكايت جنگهاي داخلي و واقعه «كشتار موز» ، معاشقههاي والدينش ، اعتقاد و باورهاي سختسرانه خرافي مادر خانواده ،رفت و آمدهاي عمهها ،عمههاي كهنسال. و دختران نامشروع پدربزرگ… بعد گارسيا ماركز نوشت :« احساس ميكنم كه همه نوشتههايم ، درباره تجربيات من از اجدادم است »
    پدربزرگش وقتي كه او هشت ساله بود درگذشت . نابينايي مادربزرگش هم روز به روز بيشتر ميشد و از همين رو به «سوكري» رفت تا با والدين خودش زندگي كند. جايي كه پدرش به عنوان يك داروساز كار ميكرد .
    طولي نكشيد كه پس از ورودش به سوكري، تصميم بر آن شد كه تحصيلات رسمياش را آغاز كند .او به پانسيون شبانه روزي در «بارانونكيولا»، شهر بندري در دهانه رودخانه« ماگدالنا»فرستاده شد . در آنجا او به عنوان پسري خجالتي كه شعرهاي فكاهي ميگويد و كاريكاتور هم ميكشد شهره شد .اگر چه تنومند و ورزشكار نبود ، اما بسيار جدي بود . همين باعث شد همكلاسيهايش او را «پيرمرد» صدا كنند .
    در 1940سال ، وقتي دوازده سال بود ، موفق شد بورس تحصيليِ مدرسهاي كه براي دانش آموزان با استعداد در نظر گرفته مي شد را به دست آورد. مدرسه ـ«ليكئو ناكيونال» –به وسيله يسوعيون اداره مي شد و در شهري در 30 مايلي جنوب «بوگوتا» ، در شهر « زيپاكيورا » بود . سفرش يك هفته بيشتر طول نكشيد و بازگشت: «بوگوتا» را دوست نداشت . نخستين حضورش در پايتخت كلمبيا ، او را دلتنگ كننده و غمگين ساخت . اما تجربياتش به تثبيت شخصيتش كمك كرد .
    و در مدرسه بود كه خودي را كه به مطالعه تحريك ميشود و با آن به هيجان درميآيد را شناخت . غروبها اغلب در خوابگاه برا ي دوستانش كتابها را با صداي بلند ميخواند . سرگرمياصلياش همين شده بود . هر چند كه او هنوز در تلاش باي نوشتن چيزي با معني براي نوشتن بودو تلاش ميكرد چيز با معني بنويسد . عشق بزرگش به خواندن و كشيدن كاريكاتور به او كمك كرد تا در مدرسه شهرتي را به عنوان يك نويسنده به دست آورد . شايد لذت از اين شهرت بود كه ستارة هدايت كشتياش شد. تصوري كه نيازمندش بود براي حركت آيندهاش . پس از فارغ التحصيل شدنش در سال 1946 ، نويسنده 18 ساله ، آرزوهاي والدينش را برآورده كرد و در بوگوتا در مدرسه حقوق «يونيورساد ناسيونال » نام نويسي كرد و بعدها هم در رشته روزنامه نگاري .
    در اين دوران بود كه گارسيا ماركز به همسر آيندهاش برخورد كرد . و پيش از آنكه دانشگاه را ترك كند ، وقتي كه تعطيلات كوتاه مدتي را با والدينش ميگذراند دختر 13 سالهاي به نام مرسدس بارچا پاردو را به آنها معرفي كرد . مرسدس همانند يك مصري نجيب خموش بود و سبزه ، او « جذابترين كسي » بود كه گابريل تا به حال ديده بود .
    در طول آن تعطيلات بود كه گابريل به مرسدس پيشنهاد ازدواج داد . دخترك موافق بود ، اما نخستين آرزويش تمام كردن تحصيلاتش بود . به همين دليل مرسدس نامزدي را پيشنهاد كرد ، قول داد تا چهارده سال ديگر كه بتوانند ازدواج كنند ، با او بماند .

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •