صفحه 2 از 2 نخستنخست 12
نمایش نتایج: از شماره 11 تا 19 , از مجموع 19

موضوع: زندگینامه بزرگان ادبیات جهان

  1. #11
    مدیر بازنشسته
    تاریخ عضویت
    2010/01/09
    محل سکونت
    *گیلان-املش*
    سن
    31
    نوشته ها
    5,954

    پیش فرض

    جک لندن


    «جک لندن» تمام خشونت و حزن سبک ناتورالیسم را در آثارش به تصویرمیکشد. خواندن داستانهای «لندن» چنین بدست میدهد که زندگی او آهنگ تلخی داشته و ریشه در زندگی تلخ پدر و مادرش دارد.
    «فلورا»،مادرش، از آغاز زندگی، خوشبخت نبود. او تب تیفویید گرفته و نه تنها زیبایی خود را از دست داده بود بلکه ناتوانی جسمی همچون دید بسیار کم نیز بر نگونبختی او میافزود. «فلورا» موهایش را از دست دادهبود و تا آخر زندگی از کلاهگیس استفاده میکرد. شماره کفشش نیز هرگزاز 12 بچگانه بزرگتر نشد. تب، افسردگی او را افزایش میداد. او همواره درباره چیزهای اطرافش، مانند برتری نژاد گذشتگانش، یاوه سرای میکرد.«فلورا» تنها فرزند خود را از کودکی با این تفکر بزرگ کرد که سیاه پوستان قابل اعتماد نیستند. («جک لندن» در تمام زندگی بر این باور بود که انگلوساکسونها نژاد برتر آمریکا هستند.)«فلورا» در25 سالگی از خانواده جدا شد و پس از تجربه دوره کوتاه زندگیاش در سیاتل، مسیر سن فرانسیسکو را در پیش گرفت؛ چون این شهر کوچک به مکانی برای هجوم جویندگان طلا تبدیل شده بود و «نجیب زادگان سوار بر قطار» به آنجا میرفتند. چند 10 هزار مهاجر نیز، با آرزوی رسیدن به زندگی بهتر، مسافر این نقطه از جهان بودند.«فلورا» در ابتدا برای پرداخت هزینههای زندگی به آموزش پیانو پرداخت. او در سال 1874 با مردی بنام «ویلیام چینی»، که یک ستاره شناس بود، آشنا شد. «چینی» احساس شیدایی «فلورا» را با احضار روح بیشتر میکرد. آنها با کمک یکدیگر مکانی را برای احضار روح دایرکردند. «فلورا» در ازای ارتباط برقرار کردن با روح گذشتگان مشتریانش و فرستادن پیام برای آنها پول دریافت میکرد، اما درآمدش کفاف اجاره محل را نمیداد. «ویلیام» تمایل داشت کار تمام وقتش در مجله را رها کند. او بر این باور بود که ستاره شناسی یک دانش است و فکر میکرد که زن و مرد میتوانند با کمک گرفتن از دانش ستاره شناسی دارای فرزند شگفتانگیزی شوند.
    «فلورا» در 12 ژانویه 1876 چنین پسری را به دنیا آورد: کودکی که نتیجه عشق حرام آنها بود و «نشانه شرم مادر». او را «جک» نامید. باردار شدن «فلورا» از رسیدن او به ثروت جلوگیری کرد و زایمان نیز توان جسمی اندکش را از او گرفت، ودیگر بنیه لازم را برای تغذیه کودکش نداشت.«جک» را برای مدت هشت ماه به دایهای به نام «مامی جنی» سپردند و او نیز همچون فرزند خود از او نگهداری می کرد. در همین زمان، «ویلیام چینی» ، بی خبر، «فلورا» را تنها گذاشته و از مسئولیت نگهداری خانواده گریخت. تنها چند ماهی از فرار « چینی» گذشته بود که «فلورا» با مردی بنام «جان لندن»، سرباز قدیمی جنگهای داخلی آمریکا که از همسرش جدا شده بود و دو دختر داشت، ازدواج کرد و همه در یک آپارتمان کوچک ساکن شدند.وقتی «جک» به کانون خانواده بازگرداندهشد، «الیزا»، خواهر ناتنیاش، مسئولیت مادری او را بر عهده گرفت. «الیزا» بعدها تبدیل به محبوبترین زن زندگی «جک لندن» شد.«جان لندن» نیز نام خود را بر او گذاشته_«جک لندن» پیش از این با نام «جان گریفیث چینی» شناخته میشد_ و همچون پدر مهربانی او را دوست میداشت.«فلورا» وضعیت مناسبی نداشت وبیقراری، وضعیت روانی متغیر، از کارافتادگی مغزی و حملههای قلبی او تمام خانواده را پژمرده کردهبود. اما این تاثیرهای منفی بیشتر از همه روی «جک»، که هیچگاه علاقمندی خود را به او نشان نداد، نمود داشت. سرانجام، خانواده «لندن» به اکلند مهاجرت کردند. این شهر ،برخلاف سن فرانسیسکو، ماسهای و مزخرف بود وآن را بر پایه ارزشهای پیشگامان سختکوشی و صداقت بنا نهاده بودند. این قالب فکری بعدها در آثار «جک لندن» نمود پیدا کرد. «جان لندن» مزرعهای خرید و بدین ترتیب «جک» از پنج ساگی مجبورشد در مزرعه کار کند.«جک»، روزی در حال کار کردن در مزرعه چند جرعه از آبجوی انگلیسی نوشید و بهشدت بیمارشد؛ دو سال بعد در یک میهمانی عروسی شراب نوشید و مست کرد. بدین ترتیب ناخوشی تمام عمر او در مبارزه با الکل از همان زمان آغاز شد.وقتی «جک» هشت ساله شد، خواهرش، «الیزا» به عقد کاپتان «شپارد»، دانشجوی شبانه روزی در آمد. چند سال بعد، کاپتان به همراه «الیزا» و سه فرزندشان به بخش دیگری از اکلند منتقل شدند. «جک» در این زمان از نظر روحی ویران شدهبود.چند ماه بعد، بیماری همه گیری مرغهای «جک» را از بین برد. خانواده «لندن» نیز، با فراموش کردن رویای مزرعهای سرسبز، به اکلند بازگشتند. «جک» از اینکه دوباره می توانست نزدیک «الیزا» و «مامی جنی» باشد خوشحال بود. او در راه خانه به مدرسه، جنگیدن همانند پهلوان پنبهها را میآموخت. هر چند «جک»قوی جثه نبود ولی در حیلهگری و جنجال به پا کردن استعداد قابل توجهی داشت.«جک» در سن 14 سالگی از مدرسه دستور زبان انگلیسی فارغ التحصیل شد، اما به دلیل ناتوانی مالی نتوانست ادامه تحصیل دهد و به ناچار در کارخانه قوطیسازی مشغول به کار شد. خوشبختانه کار در دوران کودکی بدنش را نیرومند و مردانه کردهبود. کودکی «جک» در تنهایی گذشتهبود و کتابخانه محلشان اولین و تنها آشنایی او با فرهنگ بشمارمیرفت. کتابها، جهانی فراتر از اکلند را پیش روی او میگشودند.در این زمان، «جک» در بخش ترشیجات یک فروشگاه مواد غذایی کار میکرد و هر چه بیشتر سرکه جا میانداخت، احساس بیقراری و فرار در او قویتر میشد و اغلب این احساس نفرت خود را با بدمستی کردن آرام میکرد.اوبه مست کردن در کافههای محله عادت کردهبود و در همین مکانها بود که با مردان دریا (ملوانان، شکارچیان خوک آبی و نهنگ و زوبینسازان) آشنا شد. فرصتی فراهم شدهبود تا به صید غیرقانونی صدف بپردازد و با کمال میل آن را پذیرفت. وقتی که فصل صید گذشت و او لذت کافی از این حرفه را در مدت سه ماه بدست آورد، به سن فرانسیسکو بازگشت.«جک»، پس از تمام شدن مدت زمان ممنوعیت شکار، به دریا بازگشت و ماه ها از این فرصت پیش آمده برای تجربه کردن دریا و احساس آزادی استفاده کرد.وقتی «جک» به کالیفرنیا بازگشت، یک سالی از سفرش به گوشه و کنار ایالات متحده میگذشت. حالا میخواست از عادتهای اوباش گونه دست برداشته و با تلاشی که در کسب و کار نشان میداد، مادرش را خوشحال کند. او میخواست با عهدهدارشدن وظیفه نان آوری خانواده مایه افتخار مادر باشد.«جک» در سن 19 سالگی بر آن شد تا به دبیرستان باز گردد. او حالا هم کار میکرد و هم درس میخواند. کم کم، با توجه به آشناییاش با حزبهای سیاسی این کشور و بویژه حزب سوسیال، به نظریههای سیاسی علاقمند شد.• «لندن»، سوسیالیسم را در سفرهایش به دیگر ایالتهای آمریکا شناخته و به آن علاقمند شدهبود. سوسیالیسم سالها فکر و هدف او را تشکیل میداد. از «جک لندن» به عنوان «پسر سوسیالیست اکلند» نیز یاد میشود. وی چندین بار، در بزرگسالی، تلاش کرد که در انتخابات شهرداری پیروز شود اما موفق نشد.«جک» میخواست وارد جریانهای انقلابی شود اما ابتدا میبایست دبیرستان را تمام کرده و وارد دانشگاه میشد. عضویتش در حزب کارگر سوسیالیست منجر به اخراجش از مدرسه شد. پس تصمیم گرفت که با تکیه بر علاقه شخصی خود به مطالعه پرداخته و وارد دانشگاه کالیفرنیا در برکلی شود.در دانشگاه پذیرفتهشد اما هنوز چهار ماه هم از ورودش نگذشتهبود که شرایط خفقان حاکم در دانشگاه وی را دلسرد کرده و مجبور به انصراف از ادامه تحصیل کرد. اوشروع به نوشتن و مطالعه کرد. در این زمان در یک لباسشویی کار میکرد تا هزینه زندگیش نیز تامین شود.
    «جک» وقتی که تب یافتن طلای کلوندایک در آمریکا همهگیر شد، توانست به همراه شوهر «الیزا» و سرمایهای که او داشت به شمال سفر کند (1897-1898). شاید بتوان گفت آنچه که او در شمال دید و تجربه کرد مهمترین نکتههای قابل توجه در آثار موفقش را تشکیل میدهند.سرانجام با بازگشت به اکلند، زمان موفقیت بزرگ «جک» نیز فرارسید؛ او کتاب «ادیسه شمال»_ داستان کوتاهی درباره یافتن طلا_را در سال 1900 منتشر کرد. اولین اثر وی بهخاطر نیرومندی و توصیف بسیار جالبش مورد توجه بسیار زیادی قرار گرفت. «جک» در همان سال با دختری به نام «بسی (بکی) مادرن» که آموزگار ریاضی، بسیار رکگو و جوانی ایرلندی تبار، که دهه سوم جوانیاش را تجربه میکرد، آشنا شد و این آشنایی در مدت کوتاهی به ازدواج انجامید.در همین مدت، پیشنهادهایی برای نویسندگی ازطرف ناشران مختلف دریافت کرد که پول بسیار زیادی را وعده می داد و می توانست او را از فقر خارج کرده و وارد دنیای سرمایهداری کند.«بسی» (بکی) دختری بدنیا آورد. «جک» دخترش را بسیار دوست داشت اما نسبت به مادر فرزند خود احساس سردی میکرد. او پس ازازدواج بیشتر وقت خود را در میان دوستانی همچون «آنا استرانسکی» و «جورج استرلینگ» سپری میکرد. دوستانش لقب «گرگ» را برایش انتخاب کردهبودند.خانواده «لندن» در سال 1901 به حومه اکلند مهاجرت کرد. «آنا» در این مدت برای دیدن و کمک کردن به «جک» در نوشتن داستانهایش به خانه آنها رفت و آمد میکرد و این کار او مخالفت و احساس حسادت «بسی» را بر میانگیخت. پس از مدتی «آنا» به نیویورک منتقل و ارتباطش با «جک» قطع شد.«جک» در سن 25 سالگی احساس میکرد که دیگر نمیتواند قدرت گذشته خود در نوشتن را داشتهباشد و شاید سفر کوتاهی به انگلستان میتوانست مقداری از توانایی گذشتهاش را بازگرداند.دومین دختر آنها در سال 1902 میلادی به دنیا آمد؛ یعنی همان سالی که «جک» نوشتن «آوای وحش»The Call of The Wild)) را آغاز کرد. این داستان نیز بسیار پر خواننده از کار در آمد و قدرت تصویرسازی مبهوتکننده خالق خود را نشان میداد. پس از انتشار این داستان، سفرهای پی درپی «جک» و دیدار با افراد مختلف بخشی از زندگی او را تشکیل میداد. «جک» نتوانست به تعهد اخلاقی همسرداری وفادار بماند و این امر باعث شد «بسی» در سال 1903 از دادگاه درخواست طلاق کند. «جک» نیز پس از جدا شدن از «بسی» با زنی به نام «چارمیان کیتریج» ازدواج کرد تا شاید محبتی را که در بودن با «بسی» احساس نمیکرد در کنار همسر جدیدش پیدا کند. «چارمیان» از صبر و بردباری بیشتری در مقایسه با «بسی» برخوردار بود و اعتیاد به الکل و نوسانهای رفتاری و اخلاقی «جک لندن» را، بویژه هنگامی که مشغول نوشتن داستان جدیدی بود، با تحمل بیشتری درک میکرد.تنها فرزندش از «چارمیان»، که «جویی» نام داشت، فقط 38 ساعت زندگی کرد.در سال 1907 بههمراه «چارمیان» راهی سفرهای دریایی در اقیانوسهای کره خاکی شد و به دریاهای جنوبی اسنارک (Snark) رفت. وی ایده نوشتن کتاب «سفر به اسنارک» را از همین مسافرت گرفت.«جک» عاشق سفرهای دریایی بود و حتی با کشتی به برخی کشورهای آسیایی مانند ژاپن و کره سفر کردهبود.ازدواج با «چارمیان» او را تشویق به خریدن مزرعهای به نام «هیل رنچ» در کالیفرنیا و توسعه چند مرحلهای آن کرد تا به دامداری بپردازد؛ 1400 هکتار زمین درختکاری، مزرعهها، چشمه، درهها، تپهها، و حیات وحش بخشی از زیبایی مزرعههای بزرگی بود که «لندن» بین سالهای 1905 تا 1913 خرید.

    املاک وی در حال حاضر جزو دارایی موزه طبیعی و تاریخی کالیفرنیا ثبت شدهاست.«جک لندن» هرچند به موفقیت دست پیدا کرد اما هرگز از آنچه بدست میآورد احساس رضایت نداشت.او سالهای آخر عمر خود را در مبارزه با بیماریهایی مانند ناراحتی کلیه ومعده و درصد بالای اوره که هر روز امید کمتری برایش باقی میگذاشتند، سپری کرد و سر انجام در تاریخ21 نوامبر 1916، درحالیکه عشق و دلسوزی «چارمیان» را در کنار خود داشت ، دیده از 40 سال دیدن جهان فرو بست.هوش استثنایی، شخصیت مثبت اندیش و روح سبک «جک» در کنار تجربههای بسیاری که از زندگی پر فراز و نشیب دوران جوانی بدست آورد، باعث شد تا بسیاری از خوانندگانش با شخصیتهای داستانهایی که مینوشت رتباط نزدیکی برقرار کنند.
    میدانی در اکلند بنام «جک لندن» نامگذاری شدهاست(تصویر روبهرو)«جک لندن» اولین نویسنده موفق طبقه کارگر ایالات متحده آمریکاست.توانایی وی در نوشتن بیش از یک هزار کلمه در روز باعث شد تا در مدت 18 سال نویسندگی آثار مشهور بسیاری را خلق کند. پرکاری «جک لندن» را میتوان در 51 کتاب و چند صد مقالهای که منتشر کرد، دید. او گران قیمتی ترین و پر خوانندهترین نویسنده آمریکا در زمان خود بود.

  2. #12
    مدیر بازنشسته
    تاریخ عضویت
    2010/01/09
    محل سکونت
    *گیلان-املش*
    سن
    31
    نوشته ها
    5,954

    پیش فرض

    پرل باک

    خانم «پرل سید نستریکر باک» نویسنده و بیوگرافی نویس بزرگ آمریکایی در ۲۶ ژوئن ۱۸۹۲ در یکی از شهرهای غربی ایالت ویرجینیا متولد گردید. پدر و مادر وی از مبلغین مذهبی و از کاتولیک های متعصب بودند که برای تبلیغ دین مسیح به کشورهای دور افتاده سفر می کردند. پرل هنوز یک ساله نشده بود که به اتفاق پدر و مادرش به کشور باستانی چین مسافرت نمود و پرل کوچک زبان چینی را پیش از زبان انگلیسی فرا گرفت. وی ضمن آشنایی با این زبان به ادبیات غنی و درخشان کشور آسمانی چین دست یافت و به وسیله دایه اش از دانش عوام و فرهنگ توده ها، توشه ای فراوان برگرفت. مادر پرل نیز زنی فوق العاده بود، او با ادبیات کلاسیک اروپا آشنا بود، گاهی نقاشی می کرد و قدرت فراوانی در استنباط و احساس آثار هنری داشت ؛ در حقیقت اولین و بزرگترین آموزگار پرل، مادرش بود و هم او بود که روح زیبایی شناسی را در فرزند خود تقویت نمود و چند سال بعد نیز اولین مشوق فرزندش در نویسندگی شد. پرل دو سال در مدرسه ی آمریکایی در پاریس تحصیل کرد و در هفده سالگی به آمریکا مراجعت نمود، با این که طرز تربیت و نحوه تحصیل وی با سایر هم شاگردانش تفاوت داشت، ظرف سه سال دوره ی کالج «راندلف میکن» را به پایان رسانید. «باک» در سال ۱۹۱۲ به کشور چین یعنی وطن دوم خود مراجعت کرد و در آنجا در طی یک ماجرای عشقی پر شور با یکی از همکارانش ازدواج کرد، در همین دوران در دانشگاه «نانکینگ» نام نوشت و بعد به دعوت دانشگاه «چونگ یانگ» به تدریس ادبیات انگلیسی پرداخت و در این دوران چند مقاله برای یکی از مجلات معروف چین نوشت که بسیار مورد توجه قرار گرفت.در سال ۱۹۲۵ مجدداً به آمریکا مراجعت نمود و اولین اثر خود را تحت عنوان «باد شرق، باد غرب» (۱) منتشر کرد. در سال ۱۹۲۷ به چین بازگشت لیکن این بار یک نویسنده بود؛ یک نویسنده ی آمریکایی، بااندیشه ی غنی که از مشرق زمین مایه می گرفت. در همین سال ها جنگ های معروف چین شروع شد و خارجی ها عموماً در این جریان صدمات شدید دیدند. وی در سال ۱۹۳۰ اثر جالب و ارزنده خود را به نام «خاک خوب»(۲) منتشر کرد که توجه هنر دوستان را به خود معطوف کرد و مورد تحسین منتقدین قرار گرفت و به دریافت جایزه ی «پولیتزر» نائل آمد. دو سال بعد شهرت نویسنده ی این کتاب سراسر جهان را فرا گرفت و پرل باک دنباله آن را با نام «پسران» (۳) منتشر کرد. کتاب«خانه ی قسمت شده» (۴) که در سال ۱۹۳۵ نگارش یافت، سومین کتاب اوست. از دیگر آثار برجسته و ارزنده این نویسنده می توان کتاب های «همه مردان برادرند»(۵)، «مادر»(۶)، «میهن پرست»(۷)، «نسل اژدها»(۸) و «خدایان دیگر»(۹) را نام برد که شاهکارهای دل انگیزی در ادبیات قرن ما هستند.
    وی با انتشار «مادر»، به درجه افتخاری M.a. از دانشگاه نائل آمد و در سال ۱۹۳۵ آکادمی هنرو ادب آمریکا به وی مدال «هاولز» اعطا کرد و به عضویت افتخاری انجمن ملی ادبی و هنری انتخاب گردید. در ۱۹۳۸، به خاطر تجسم زنده از زندگی روستائیان چینی و قدرت وی در بیوگرافی نویسی، برنده جایزه نوبل گردید.
    از آخرین کتاب های خانم باک «عشق من بازگرد»، «دنیاهای گوناگون من»(۱۰) و «اندیشه» را می توان نام برد.

  3. #13
    مدیر بازنشسته
    تاریخ عضویت
    2010/01/09
    محل سکونت
    *گیلان-املش*
    سن
    31
    نوشته ها
    5,954

    پیش فرض

    ماریو بارگاس یوسا
    ماریو بارگاس یوسا ، در 28 مارس سال 1936 آرکیپای پرو به دنیا آمد ، وی تنها فرزند پدر و مادرش بود ، والدینش پنج ماه بعد از ازدواج از هم جدا شدند. 10 سال اول زندگیش را در بولیوی و با مادرش گذراند. پس از اینکه پدربزرگش مقام دولتی مهمی در پرو به دست آورد ، همراه مادرش در سال 1946 به سرزمینش بازگشت.دوران کودکی او با تلخی سپری شد. در 14 سالگی پدرش وی را به دبیرستان نظام فرستاند که تأثیری ژرف و پایا بر او نهاد و ایده نخستین رمانش را در اذهنش پروراند. نگرش داروینگرایانه او نسبت به زندگی حاصل تجربه همین دو سال است. بارگاس یوسا در رشته هنرهای آزاد دانشگاه لیما فارغالتحصیل شد و سپس از دانشگاه مادرید در رشته ادبیات درجه دکترا گرفت.در نوزده سالگی با خولیا اورکیدی ازدواج کرد ، وی در رمان "عمه خولیا و میرزابنویس" (1977) از شخصیت همسرش الهام گرفته است. اما این ازدواج دیری نپایید و در 1964 به طلاق انجامید و در سال بعد با "پاتریسیا" ، ازدواج کرد که تا امروز همسر اوست و از او سه فرزند دارد : آلفارو، گونزالو، مورگانا.یوسا سالها در اروپا، به ویژه در پاریس و لندن و مادرید زیست و به کارهای گوناگون پرداخت . مترجمی، روزنامه نگاری و استادی زبان. در سال 1994، بعد از آن که برندهی جایزهی ادبی سروانتس شد به تابعیت اسپانیا درآمد.این نویسنده اثر مطرح خود یعنی " عصر قهرمان " را در بیست و شش سالگی نوشت که نشان از نبوغ نویسنده در آن سنین داشت و برای او شهرتی جهانی به ارمغان آورد. از رمانهای وی میتوان اینها را نام برد : " زندگی واقعی آلخاندرو مایتا "، " چه کسی پالومینو مولرو را کشت ؟ "، " بهشت ، آنجا " (2003)، " سور بز" (2000) ، "جنگ آخرالزمان " (1981)، " گفت و گو در کاتدرال" (1969)، " خانه سبز" (1965)، " شهر و سگها " (1963) و " لیتوما در میان کوههای آند ". آثار پژوهشی او عبارتند از: " زبان هیجان " (2001)، "نامههایی به رماننویس جوان" (1997)، "ماهی در دریا " (1993)، "واقعیت پوشیده " (1990)، "میان سارتر و کامو" (1981) و " چرا ادبیات ".از نمایشنامه های او میتوان به این موراد اشاره کرد : " دیوانه ایوانها " (1993) و " شوخی " (1986) .اکثر این آثار به ده ها زبان، از جمله فرانسوی و ایتالیایی و پرتقالی و انگلیسی و آلمانی و روسی و فنلاندی و ترکی و ژاپنی و چینی و چکی و البته عربی ( و فارسی ) ترجمه شده است. وی جایزههای فراوانی برده است و او را یکی از نامزدهای دایمی نوبل ساخته است. جایزهی " پلانترا" را به خاطر رمان لیتوما در میان کوه های آند دریافت نمود و نیز جایزه "همینگوی"، جایزه " رومولوگاله گوس " و جایزه " سروانتس ".گابریل گارسیا مارکز، رمان نویس کلمبیایی از دوستان نزدیک و صمیمی یوسا بوده است اما در سال 2003، در نمایشگاه کتاب بوگوتا، در تهاجم یوسا به مارکز و " چاپلوس کوبا " خواندن او، این دوستی به تیرگی گرایید . این تهاجم زبانی به علت دوستی نزدیک مارکز با فیدل کاسترو، بود. آن روز یوسا، به علت عکس العمل شدید دوستداران مارکز، که به " قهرمان " محبوبشان اهانت شده بود، ناگزیر شد از در پشتی سالن نمایشگاه خارج شود .شهرت یوسا با نخستین رمانش ، شهر و سگها آغاز شد. رمانی که در آن به تجربه های سختش در خدمت نظامی می پردازد . بدین ترتیب جهان خیلی زود با دوره طلایی ادبیات امریکای لاتین که Boom نام دارد آشنا شد . این دوره از دهه پنجاه و شصت قرن پیش آغاز شد و توجه جهانیان را به این قاره و ادبیاتش جلب کرد . وی یکی از چهار نویسنده سرشناسی است که رویدادی را که شکوفایی رمان آمریکای لاتین نام گرفت ، پدید آوردند. (کورتاسار ، گارسیا مارکز و فوئنتس سه نویسنده دیگر بودند) . اما با وجود نقاط اشتراک میان نویسندگان " بوم "، که با محور قرار دادن حال و روز ساکنان اصلی قاره و پرتو افکنی بر ظلمهایی که به آنان شده شناخته می شود ، ( کاری که یوسا مثلاً در جنگ آخرالزمان کرده است ) اما نوشتههای یوسا تابع سبک رئالیسم جادویی- سبکی که در کارهای مارکز شاخص است- نیست . این سبک را که بسیاری از مردم آن را با " بوم " یکی می دانند و آن را به همه نویسندگان شاخص این دوره تعمیم می دهند.
    یوسا در سال 1990 نامزد ریاستجمهوری پرو شد. اما از رقیبش آلبرتو فوجیموری شکست خورد و بعد از آن همه فعالیت ها و برنامههای سیاسی خود را کنار گذاشت . در طی تبلیغات انتخاباتی، رقیبانش قسمتهایی از کتابهای او را که به شرح بیپردهٔ سکس میپرداخت از رادیو میخواندند تا مردم را قانع کنند به یوسا رأی ندهند. یوسا در دور اول انتخابات ۳۴٪ به ۲۴٪ از فوجیموری پیش افتاد، ولی در دور دوم به ۵۷٪ رأی فوجیموری باخت.
    يوسا در مورد ماجراجوئی های سیاسی اش می گوید : این ماجراها به چند لحاظ بد بوده اند. مهمتر از همه اینکه او را مدتی از زندگی ادبی اش دور نگاه داشتند. اما نگرانی او از سقوط پرو او را بر آن داشت که از نفوذ و موقعیت اجتماعی اش به نفع مردمش استفاده کند.مضمون عمده رمانهای یوسا جدال بر سر قدرت و اعمال این قدرت در آمریکای لاتین است. قهر و خشونت مردانی که سودای سالاری را در سر دارند (خواه در ارتش ، در گروههای چریکی و یا در احزاب سیاسی) در بسیاری از کتابهای او مضمون عمده است ، خاصه در شاهکار به یادماندنیاش جنگ آخر زمان(1981).
    بارگاس یوسا به نسلی از از نویسندگان جدید تعلق دارد که بیشتر بر واقعیتهای بیرونی توجه نشان میدهند. اینان نگرش درونگرایانه نویسندگانی چون فاکنر را کهنه و متعلق به گذشته می دانند ، نویسندگانی که مسائل و دلمشغولیهای آنها به طور کلی بر وجدان یا روح متکی است. به گمان بارگاس یوسا خشونت پایه روابط انسانها را در جوامع عقبافتاده تشکیل میدهد.در رمان "چه کسی پالومینو مولرو را کشت" ، که ماجرای آن در بیابانهای شمال پرو ، نزدیک یک پایگاه نیوری هوایی ، روی می دهد ، جنایتی تکاندهنده به وقوع میپیوندد. دو پلیس محلی برای تحقیق دست به کار میشوند. اما آنها کارآگاهان کارکشتهای نیستند که امکانات مدرنی در اختیار داشته باشند. آنها حتی اتومبیل گشت ندارند. ظاهرا کسی مشتاق آن نیست که دو پلیس محلی ، سیلوا و لیتوما ، قاتل پالومینو مولرو را پیدا کنند. اما این دو مداومت نشان میدهند و آهنگ کند و عاری از نظم تحقیقات آنها تنها به هیجان روایت دامن میزند. درونماییه رمان چه کسی پالومینو مولرو را کشت ، درونمایه برخی از رمانهای بزرگ یوسا نیز هست ، درونمایه جرم و بیگناهی و عدم امکان دسترسی به عدالت در جامعهای که بر پایه نابرابری شکل گرفته است.

    جملاتی زیبا از بارگاس یوسا :
    -"شعر ضمير جهان است. با آن به لايههايي از زندگي دست مييابيم كه با شناخت عقلاني و هوش منطقي به آنها دسترسي نداريم. يعني درههای عميقي كه لازمه راه يافتن به آنها پذيرش خطرهای جدی است. فقط از راه حدس و باطن است كه ميتوان به شعر رسيد نه از راه عقل."
    -" رمان شيوه جالبي است براي خوشگذراني."
    - "من وقتي مينويسم خودم را تكثير ميكنم. دو نفر ميشوم. هم نويسنده ، هم خواننده. چون هميشه خودم را جای خواننده ميگذارم تا بفهمم چه چيزی خوب است و چه چيزی بد. سعي ميكنم خودم را با دو چشم ديگر بخوانم، و با نگاهي ديگر، طوری كه انگار نميدانم قرار است چه اتفاقي بيفتد."


  4. #14
    مدیر بازنشسته
    تاریخ عضویت
    2010/01/09
    محل سکونت
    *گیلان-املش*
    سن
    31
    نوشته ها
    5,954

    پیش فرض

    رابیند رانات تاگور

    رابیند رانات تاگور نویسنده و شاعر هندی، که در ششم ماه مه 1861 میلادی در کلکته از خانواده ای که افراد آن شاهزاده بودند متولد گردید. تاگور پس از طی تحصیلات مقدماتی در هندوستان در سال 1877 برای تحصیل حقوق و قوانین به انگلستان رفت و در آن کشور شروع به مطالعه زبان انگلیسی و تحقیق و جست وجو درباره شاعران انگلیس نمود و نیز خود کتاب هایی را که به زبان بنگالی نوشته بود، به انگلیسی ترجمه کرد و از همان دوران به کار نویسندگی مشغول شد. پس از مراجعت به هند در سال 1901 (خانه صلح) را تأسیس کرد که یکی از بنگاه های تربیتی شد و در آن از روش های عادی و معمولی پیروی نمی کردند.
    تاگور به سال 1913 موفق به اخذ جایزه نوبل در ادبیات گردید. وی در هفتم اوت 1941 پس از یک عمل جراحی در کلکته درگذشت...................................... ............. .......
    از کتاب های معروف اوست:
    1.باغبان
    2.چیدن میوه
    3.میهن و جهان
    4. فراری،
    5. ماه جوان
    6. خاطرات من
    7. مذهب بشر
    8. غرق کشتی
    9. نامه هایی به یک دوست
    10. چیترا
    11. گره های باز شده
    12. مرکز تمدن هندی
    13. گورا
    14. مناظر بنگال
    15. سنگ های گرسنه
    16. گیتا نجالی
    17. دو خواهر
    18. منظره ای از تاریخ هند
    19. قربانی.

  5. #15
    مدیر بازنشسته
    تاریخ عضویت
    2010/01/09
    محل سکونت
    *گیلان-املش*
    سن
    31
    نوشته ها
    5,954

    پیش فرض

    آندره ژيد

    آندره پل ژيد در سال ۱۸۶۹ يه دنيا آمد .
    آندره ژيد از نظر ذهنيت و روحيه به آينده تعلق داشت ؛
    وي «زمان متغير» را فعالانه تجربه مي كرد و در تلاش ساختن آينده بود.
    ژيد از پسزمينه مذهبي دوگانه اي بر خوردار بود : پدرش پروتستان و مادرش كاتوليك بود ؛كاتوليكي بسيار ديندار و جزمي تر از شوهرش . به فاصله كمي پس از تولد آندره ، پدرش درگذشت .پسر دركنار دو بانوي سختگير مذهبي (مادر و مادربزرگش) رشد كرد و البته راه و روش زنانه را هم آموخت.
    حساس بودنش موجب شد كه احساس جنسي تند و تيزي پيدا كند. به استمنا پناه برد ، نتوانست آن را ترك كند و از فشار احساس گناه آن رنجها بد .«تا بيست و سه سالگي از هرگونه ارتباط جنسي بركنار بودم و رنج مي بردم . چنان آشفته و پريشان بودم كه همه جا مي گشتم تا بلكه لبي پيدا كنم و لبانم را بر آن بچسبانم.»براي منحرف كردن تب و تاب جنسي اش در اين شرايط به نوشتن دست زد .
    اولين كتاب خود را به نام يادداشتهاي آندره والتر در بيست و دو سالگي منتشر كرد ، اين كتاب داستان جواني را باز مي گويد كه در نهايت ، خو آندره ژيد بود .
    در سال ۱۸۹۱ كه به الجزيره سفر كرد ، براي اولين بار با فاحشه اي خوابيد .
    چهار سال بعد در افريقا ، باز هم با اسكار وايلد ديدار كرد ، و تحت تاثير او دل به دريا زد و به همجنس گرايي تن در داد .
    با اين همه به هنگام بازگشت به فرانسه با دختر عموي خود ، مادلن روندو ازدواج كرد (۱۸۹۵)
    آندره ژيد اين زن را كه «ام» (مخفف اميلين) ميناميد ، بيشتر به سبب شخصيت والاي او دوستش مي داشت تا زيباييش.
    آنقدر كه مي دانيم ، هرگز با اين زن همبستر نشد . (ميگويند ژيد از خواهرزاده اش صاحب دختري شد)
    زماني كه همسرش محروميت جنسي خود را با اعتقادات شديد كاتوليكي اش تسلي مي داد ، آندره ايمان مذهبي خود را به تدريج وا مي نهاد .

    نام بعضي از كتابان وي عبارتند از:
    مائده هاي زميني (۱۸۹۷) ، خلاف اخلاق (۱۹۰۲) ، پسر گمراه (۱۹۰۷) ، در تنگ (۱۹۰۹) ، زندگي اسكار وايلد (۱۹۱۰) ،
    دخمه هاي واتيكان (۱۹۱۴) ، سمفوني پاستورال (۱۹۱۹) ، اگر دانه بميرد (۱۹۲۶) ، سكه سازان (۱۹۲۶) بازگشت از شوروي (۱۹۳۶) و .. و.. و..

    در سال ۱۹۴۷ آكادمي سوئد جايزه ادبيات نوبل را به او اهدا كرد . در آن هنگام هفتاد و هشت ساله بود.
    مي نويسد : «بزرگترين الهه تقدير پيوسته در گوشم زمزمه مي كند كه : دگير چيز زيادي از عمرت باقي نمانده است.»
    تا زمان مرگش (۱۹ فوريه ۱۹۵۱) بحث و جدلهاي فراواني پيرامون شخصيت و نفوذ او در جريان بود
    و «سيل انتقاد» از چپ و راست ، كمونيستها و كاتوليكها تا لب گور او را دنبال كرد.

    فرانسه هنوز نميداند كه آيا اين مرد همان شيطان بود كه براي دگرگون كردن «اخلاقيات» جسميت يافته بود.
    يا اينكه بزرگترين نثرنويس فرانسه پس از آناتول فرانس ؟

    او هنرمند بزرگي بود .
    اما تنها كساني مي توانند او را دوست بدارند كه در مشكلات او و آزارها و رنجهايي كه مي برد سهيم باشند.


    ( درج این مطالب به منزله تایید آن نیست

  6. #16
    مدیر بازنشسته
    تاریخ عضویت
    2010/01/09
    محل سکونت
    *گیلان-املش*
    سن
    31
    نوشته ها
    5,954

    پیش فرض

    آنتوان دوسن اگزوپرى

    آنتوان دوسن اگزوپرى در روز بيست و نهم ژوئن سال ۱۹۰۰ ميلادى به دنيا آمد و در سى و يكم ماه جولاى منتها به فاصله چهل و چهار سال چشم از جهان فرو بست. او در تابستان به دنيا آمد و در تابستان هم از دنيا رفت. وقتى كه او متولد شده بود تنها شش ماه بود كه از تولد قرن بيستم مى گذشت. محل تولد او خانه شماره ۸ خيابان پيرا در شهر ليون فرانسه بود و يك روز بعد از تولد او را با نام: «آنتوان ژان باپتيست مارى روژ اگزوپرى» غسل تعميد دادند. در خانواده او را «تونيو» صدا مى زدند. والدين «تونيو كوچولو» هر دو از تبار اشراف و اصيل زادگان ولايات بودند و به اعتبار اينكه «قوش» پرورش مى دادند و پرندگان كوچك را شكار مى كردند به آنها «قوشى ها» مى گفتند.

    سابقه تاريخى اين خانواده به جنگ هاى صليبى مى رسيد. اين خانواده در اصل از منطقه مركزى فرانسه از ناحيه اى موسوم به «ليموزن» برخاسته بودند. در شرح حال اين خانواده آمده است كه پدربزرگ پدر آنتوان دوسن اگزوپرى همدوش «لافائيت» در جنگ هاى استقلال آمريكا جنگيده بود. به «تونيو كوچولو» به خاطر طره تابدارش: خورشيد شاه لقب داده بودند!

    پدر اگزوپرى ژان نام داشت و نام مادرش مارى بود كه ۱۲ سال از ژان كوچك تر بود. آنها در تاريخ ۸ ژوئن سال ۱۸۹۶ ميلادى با هم ازدواج كردند و در خيابان پيرا در شهر ليون فرانسه ساكن شدند. اولين فرزند آنها دختر بود كه نامش را مادلن گذاشتند. دومين فرزندشان هم دختر بود و نامش را سيمون گذاشتند. آنتوان سومين فرزند آنها در روز ۲۹ ژوئن سال ۱۹۰۰ ميلادى به دنيا آمد كه اولين فرزند پسر آنها بود.
    دو سال بعد يعنى در سال ۱۹۰۲ چهارمين فرزند خانواده كه پسر بود به دنيا آمد و نامش را فرانسوا گذاشتند و سرانجام پنجمين فرزند خانواده و سومين نوزاد دختر خانواده در سال ۱۹۰۳ متولد شد و نامش را گابريل گذاشتند. گابريل نور چشم آنتوان بود كه بسيار به او علاقه داشت. طولى نكشيد كه مصيبت مرگ پدر خانواده ضربه بزرگى به آنها وارد ساخت، بدين معنى كه در غروب روز ۱۴ مارس سال ۱۹۰۴ پدر آنتوان اگزوپرى در ايستگاه راه آهن نزديك املاك خانواده همسرش گرفتار حمله قلبى شد و در حالى كه تنها چهل و يك سال داشت، فوت كرد! آنتوان در اين زمان هنوز چهار سالش تمام نشده بود. مارى مادر جوان و بيوه كه در اين موقع تنها ۲۸ سال داشت با پنج فرزند كوچك كه درآمد ثابتى هم نداشت روزگار سختى را آغاز كرد. طولى نكشيد كه مادر آنتوان او را به مدرسه فرستاد، در مدرسه بچه ها او را تاتان صدا مى زدند كه با توجه به تبار اشرافى او، چندان خوشايندش نبود. معروف است كه تاتان قبل از شروع كلاس براى بار دوم صبحانه مى خورد!

    آنتوان تحصيلات اوليه را در مدارس نخبه كاتوليك گذراند، ابتدا مى خواست وارد دانشكده نيروى دريايى شود ولى در امتحان ورودى موفق نشد و ناچار رشته مهندسى معمارى را انتخاب كرد. در اوايل دهه بيست ميلادى به هوانوردى روى آورد و متوجه شد كه اين دقيقاً همان حرفه فراخور حال اوست و در دو دهه بعد و تا هنگام مرگ همچنان هوانورد باقى ماند. اگزوپرى نخست در غرب آفريقا و سپس در آمريكاى جنوبى به عنوان بخشى از وظايف يوميه جان خود را به خطر انداخت تا آنجا كه دو بار دچار سوانح هوايى وخيمى شد كه به طور معجزه آسا نجات يافت. در يكى از اين دو حادثه بود كه نزديك ترين دوستش، مرمو به هلاكت رسيد، مرگ مرمو به شدت او را متاثر و اندوهگين ساخت. اگزوپرى اولين امتحان دانشگاهى خود را در ژوئن سال ۱۹۱۶ در سوربن گذراند و براساس مدارك تنها دو نفر در آن امتحان قبول شدند كه يكى از آن دو نفر اگزوپرى بود. از همان دوران نوجوانى و سال هاى مدرسه تحملش نسبت به ناملايمات محيط و رفتار شاگردان مدرسه چشمگير بود. شاگردان مدرسه او وقتى نمى توانستند او را به خاطر شوق بى حدش به نوشتن مسخره كنند، مى گشتند و چيزى پيدا مى كردند كه معمولاً به شوخى كثيفى ختم مى شد. مثلاً دماغش دستمايه خوبى بود، آن را به شيپور تشبيه مى كردند و به او مى گفتند: «نمى خواهى كمى براى ما شيپور بزنى؟» و براى بيشتر اذيت كردن او مى گفتند: «وقتى بارون مياد سرت را پايين نگهدار! ممكنه شيپورت خيس بشه!» اگزوپرى به اين طعنه ها اعتنايى نمى كرد و واكنشى نشان نمى داد و از كنار آنها رد مى شد.

    اگزوپرى معتقد بود «آنچه مرد را زنده نگه مى دارد قدم برداشتن است، جلو رفتن است، حتى اگر به پرتگاه ختم شود، پس يك قدم ديگر، يك قدم ديگر لازم است، براى قدم هاى ديگر هميشه قدم هايى براى برداشتن، هست فقط بايد به پيش بروى!» بعضى ها به اگزوپرى ايراد مى گرفتند كه چرا درباره شغلش مى نويسد! او به آنها شديداً اعتراض مى كرد و مى گفت: مگر آدم اخته نمى تواند از عشق سخن بگويد؟ اگر كسى منتقد ادبى نباشد حق ندارد از كتاب صحبت كند؟



    اگزوپرى واقعاً عاشق كارش بود و اغلب به اين گفته يكى از انديشمندان اشاره مى كرد كه: «اگر كارت را دوست بدارى به پايدارترين شادى هاى زمين دست يافته اى.» اگزوپرى مى گفت: هواپيما وسيله است نه هدف، كسى جان خود را براى هواپيما به خطر نمى اندازد، همان طور كه كشاورز فقط براى نفس شخم زدن، شخم نمى زند، هواپيما وسيله اى است براى گريختن از شهرها و...» اگزوپرى مى گفت پرواز كارى مردانه است، عظمت حرفه پرواز در اين است كه مردان را به يكديگر پيوند مى دهد و به ايشان مى آموزد كه نعمت حقيقى در زندگى داشتن رابطه با انسان ها است نه تملك اشياى مادى. اگزوپرى به شدت عاطفى بود. روزى در نامه اى به مادرش نوشت: «دنيا را گشته ام، روزهاى سختى را گذرانده ام، اما تمام آن سال ها و شادى ها ارزش يك نوازش مادرانه تو را نداشت.» پس از شكست فرانسه از آلمان در سال ۱۹۴۰، اگزوپرى به نيويورك رفت و در آن شهر بيش از دو سال به نوشتن مشغول بود، اما وقتى نيروهاى متفقين در شمال آفريقا پياده شدند به خدمت در جبهه جنگ بازگشت. اگزوپرى در خصوص جنگ عقيده جالبى داشت. مى گفت: «كسانى كه به جنگ مى روند نبايد درباره آنها شتاب زده قضاوت كرد و نتيجه گرفت كه آنها خوى وحشى گرى دارند، بلكه اول بايد وضع شان را درك كرد» وقتى از يك صحنه جنگ برگشت معتقد شده بود كه: «فداكارى هايى كه طرفين در جنگ در دفاع از تعبير خود از حقيقت مى كنند، به مراتب از محتواى ايد ئولوژى هاى آنها مهمتر است» مى گفت فايده بحث بر سر ايدئولوژى چيست؟ مى شود ثابت كرد كه همه ايدئولوژى ها درست اند، اما مى بينيم در عين حال همه مخالف يكديگرند و اين گونه بحث ها اميد نجات و رستگارى انسان را به ياس مبدل مى كند،



    در حالى كه آدمى همه جا نيازهاى يكسان دارد. به همين جهت اگزوپرى به هيچ ايدئولوژى معينى گرايش نداشت. وقتى هواپيمايش بر فراز مديترانه ناپديد شد، دوستانش چند صفحه ماشين شده از نوشته هاى «تيار دوشاردن» در چمدانش در منزلش پيدا كردند. ابتدا تصور كردند كه از نوشته هاى خود اگزوپرى است بعداً معلوم شد به تيار دوشاردن تعلق داشت كه بيشتر در زمينه هاى عرفان مى نوشت. اگزوپرى پيرو مكتب پاسكال بود و هر جا كه مى رفت و در سفرها كتاب پاسكال را همراه مى برد. اگزوپرى اهميت مذهب را به خوبى درك مى كرد، مذهبى كه در آثارش ديده مى شود از نوع مذهب جنجالى، بدهيبت و چندش آور نيست.



    اگزوپرى براى دوران كودكى احترام عميقى قائل بود، در سال هايى كه در نيويورك بود كتابى براى كودكان نوشت به نام «شازده كوچولو». ماجراى شازده كوچولو اديبانه و غريب به نظر مى رسد: بچه شيطانى است كه از گوشه اى دور در عالم هستى به خاطر عدم تفاهم با گل سرخ دردسرساز، سياره خود را ترك مى كند و راه غربت ها را در پيش مى گيرد و به سوى مكان هاى ناشناخته حركت مى كند و با شتاب به سوى منطق آدم هاى بالغ در شش سياره همسايه برمى آيد، ملاحظه مى كند آدم هايى كه در اين سياره ها زندگى مى كنند، يكى از يكى مضحك ترند و مايه تمسخر و خنده، در صحرا فرود مى آيد و با هوانوردى كه راوى قصه است آشنا مى شود و پيش از آنكه در هواى رقيق ناپديد شود، درس هاى سودمندى از يك روباه مى گيرد. كتاب آشكارا نماينده عروج و عزيمت و جدايى و مرگ اگزوپرى است. علاقه اگزوپرى به خلق شازده كوچولو از اينجا ناشى شد كه مى گفت: مدت زيادى ميان آدم هاى بزرگ زندگى كرده ام و آنها را از نزديك ديده ام، اما چيزهاى زيادى از آنها ياد نگرفتم، خالق شازده كوچولو در دنياى بزرگ ترها تنهاست و بسيار تنهاست.

  7. #17
    مدیر بازنشسته
    تاریخ عضویت
    2010/01/09
    محل سکونت
    *گیلان-املش*
    سن
    31
    نوشته ها
    5,954

    پیش فرض

    ژرژ برناسوس

    ادبيات فرانسه در قرن بيستم موجوديت خود را مديون عناصر متعددى است، از آن جمله كاتوليسيسم كه به عنوان يك منبع سرشار و غنى دستاويز مناسبى براى طيف خاص از نويسندگان كاتوليك در نيمه اول قرن بيستم به وجود آورد تا به خلق آثارى عميق و جاويدان در تاريخ ادبيات فرانسه بپردازند. از جمله اين نويسندگان ژرژ برنانوس به سال ۱۸۸۸ در پاريس چشم به جهان گشود، نسب او از سوى پدر اسپانيايى و لورنى بود. او از نياكان اسپانيايى خود غرور، احساسات تند و تعصب به شرف و غيرت را به ارث برد. از سال ۱۸۹۸ تا ۱۹۰۱ در مدرسه اى كه يسوعيان آن را اداره مى كردند تحصيل كرد. مراسم تشرف او به دين مسيح در سال ۱۸۸۹ انجام گرفت و اين واقعه در زندگى او تاثير فراوانى به جا گذاشت. دوران تحصيل برنانوس با مشكلات فراوانى همراه بود. درگيرى هاى فراوان او با اولياى مدرسه و روحيه سركش اش برايش مشكلات فراوانى به وجود آورد. به طورى كه پدر و مادر ش مجبور شدند فرزند خود را براى تحصيل به دبيرستان ديگرى بفرستند و در اين مدرسه جديد است كه برنانوس با پدر لاگرانژ آشنا مى شود و اين دوستى تا ساليان دراز ادامه پيدا مى كند.

    ژرژ جوان در سال ۱۹۰۶ تحصيلات دبيرستانى خويش را به پايان مى رساند و به اخذ ديپلم نايل مى شود. او از دوران تحصيل خود خاطرات دلپذيرى به ياد ندارد و خاطرات خوش او به روز هايى مربوط مى شود كه با خانواده اش براى گذراندن تعطيلات به ناحيه پادوكاله رفته بود. سير افكار و تحول نظرات و زمينه هاى ذهنى ژرژ برنانوس در نام هايى كه خطاب به پير مراد خويش پدر لاگرانژ نوشته به خوبى منعكس است و مجموعه اين نامه ها در پاريس به چاپ رسيده است. با بررسى اين نامه ها مى توان به موضوع ها و مضامين مورد علاقه اين نويسنده مانند كودكى، تمايل به پاكى و قداست، حقيقت جويى و مبارزه با ناپاكى و مرگ پى برد. اصولاً براى درك آثار و نوشته هاى ژرژ برنانوس دو كليد عمده وجود دارد. نكته اول توجه به اشتغال خاطر او به مرگ است، خصوصاً تجربه مستقيم حضور او در جنگ جهانى اول كه به طور داوطلبانه صورت گرفت؛ مرگ انديشى اين نويسنده در ارتباط مستقيم با ايمان قوى دينى او قرار مى گيرد و به اعتراف خودش در سنين يازده تا هفده سالگى با اضطراب از مرگ آشنا مى شود، انديشه متافيزيكى مرگ همواره به عنوان يكى از مولفه هاى ذهنى و دلمشغولى هاى اصلى او به حساب مى آيد. با اين حال ايمان برنانوس جزيى از وجود او است و اين ايمان به هيچ وجه به او تحميل نشده است، از دوران كودكى از صميم دل آن را پذيرفته و تا آخر عمر يك مسيحى مومن باقى مى ماند در عين حال هيچ گاه ايمان واقعى را با خرافات و رياكارى مذهبى اشتباه نمى كند و شديداً از خشكه مقدس ها بيزار است.

    برنانوس از معدود نويسندگان كاتوليك بود كه مذهب و انديشه مذهبى را بدل به خميره اصلى رمان هاى خود كرد و عنوان رمان نويس دينى به معناى واقعى كلمه زيبنده او است. هر چند قبل از او نيز فرانسوا مورياك در اين زمينه تلاش هايى كرده بود.

    و اما دومين كليد و قطب ديگر جهان عاطفى برنانوس تصويرى است كه از دوران كودكى داشت. او مى گفت تنها دو بار در زندگى مى توان از كسى توقع صداقت و صميميت داشت، يكى در كودكى و ديگرى قبل از مرگ و هنگام احتضار. همان طور كه اشاره شد با شروع جنگ جهانى اول برنانوس داوطلبانه به جبهه پيوست و پس از پايان جنگ ازدواج كرد و همسرش براى او شش فرزند به دنيا آورد. برنانوس به فكر افتاد كه براى نان دادن به عائله اش كارى ثابت تر از روزنامه نگارى انتخاب كند، به همين جهت بازرس بيمه شد ولى از آنجا كه خصلت تمامى نويسندگان بزرگ است خيلى زود فهميد كه براى كارى جز نويسندگى ساخته نشده است. يكى از مهم ترين مسائلى كه پيرامون زندگى برنانوس وجود دارد ارتباط نويسنده با روزنامه دست راستى اكسيون فرانسز و حمايت تلويحى او از رژيم فرانكو است.

    اين روزنامه به رهبرى شارل مورا و لئون دوده، منتشر مى شد و ارگان جنبش سلطنت طلبان كاتوليك فرانسه به حساب مى آمد. برنانوس چندين سال با حس دوستى اى كه با شارل مورا داشت با اين روزنامه همكارى كرد تا اينكه در سال ۱۹۱۹ به طور كامل از آنان بريد. ژرژ برنانوس پس از مدتى با مشاهده جنايات رژيم فرانكو و همچنين حمايت علنى روحانيون و كشيش ها از اين جنايات، از انديشه هاى دست راستى خود عدول كرد ولى اين حس سمپاتيك به دست راستى ها به عنوان نقطه اى تاريك در كارنامه اين نويسنده باقى ماند. نوشته هاى برنانوس به دو بخش داستانى و غيرداستانى تقسيم مى شود، از مهم ترين نوشته هاى غيرداستانى او: ?ترس بزرگ همرنگان با جماعت?۱ و ?گورستان هاى بزرگ زير نور ماه?۲ است. با اين تذكر كه او از بزرگ ترين رديه نويسان جناح راست فرانسه به حساب مى آيد كتاب ترس بزرگ همرنگان با جماعت به هنگام چاپ واكنش هاى متفاوتى را برانگيخت و جنجال فراوانى به پا كرد. كتاب ظاهراً زندگينامه ?ادوارد درومون? آغازگر پديده يهودستيزى در فرانسه بود و او را مى ستود، برنانوس در اين كتاب همزمان به انديشه هاى چپ و راست حمله مى كند.

    نخستين رمان برنانوس بلافاصله پس از پايان جنگ جهانى اول منتشر مى شود و ?زير آفتاب شيطان?۳ نام دارد. پس از اين رمان طى ده سال برنانوس چهار رمان ديگر را نوشت. رمان زير آفتاب شيطان براى نويسنده موفقيت فراوانى به همراه داشت.

    و سرانجام شاهكار جاويدان خويش ?يادداشت هاى يك كشيش دهكده?۴ را به چاپ مى رساند. بررسى اين كتاب به لحاظ اهميت اين رمان در تاريخ ادبيات فرانسه، زمان ديگرى مى طلبد، فقط بايد به اين نكته اشاره كرد كه چالش بين ايمان مذهبى و شك فلسفى به بهترين وجهى در اين كتاب شكافته و مطرح شده است. اهميت كتاب به قدرى است كه ?روبربرسون?، استاد بزرگ سينماى فرانسه براساس اين كتاب فيلمى زيبا و به يادماندنى خلق مى كند و دامنه اهميت اين اثر فخيم ادبى را به جادوى سينما نيز مى كشاند.

    ژرژ برنانوس در سا ل هاى آخر عمر خود پيوسته از شهرى به شهر ديگر كوچ مى كرد. او سال هاى آخر زندگى خود را در حمامه واقع در تونس گذراند. در زمستان ۱۹۴۸ در اين شهر سخت بيمار شد. او را به پاريس منتقل كردند و سرانجام در اين شهر چشم از جهان فرو بست و در آرامگاه خانوادگى اش در پل وازون به خاك سپرده شد و بدين سان پرونده عمر يكى از بزرگ ترين نويسندگان قرن بيستم ادبيات فرانسه بسته شد.


  8. #18
    مدیر بازنشسته
    تاریخ عضویت
    2010/01/09
    محل سکونت
    *گیلان-املش*
    سن
    31
    نوشته ها
    5,954

    پیش فرض

    شل سیلوراستاین

    شل سیلوراستاین در 25 سپتامبر 1932 در شیکاگو متولد شد.
    نام کامل او «شلدن آلن سیلوراستاین» (Sheldon Allan Silverstein) بود.
    او در سال 1950 در ارتش آمریکا به خدمت فراخوانده شده و از همان زمان، کار نقاشی کارتونی را برای برخی مجلات آغاز کرد.
    سیلوراستاین از کودکی استعداد ذاتی خاصی در نقاشی و نوشتن داشت. خودش بعدها در جایی می نویسد که این دو کار- نقاشی و نوشتن- تنها اموری بودند که وی در آنها موفق بود:
    "وقتی بچه بودم، حدود 12 الی 14 سالگی، بیشتر ترجیح دادم که یک بازیکن بیس بال باشم و یا با دوستانم معاشرت داشته باشم. اما بیس بال بلد نبودم و خوشبختانه دختران و پسران دور و برم هم چندان از من خوششان نمی آمد. در این مورد، کاری از دست من بر نمی آمد. بنابراین شروع به نوشتن و نقاشی کردم و خوشبختانه در این دو زمینه، کسی را نداشتم که از او تقلید کنم، و یا تحت تأثیرش قرار بگیرم. بنابراین کم کم به سبک خودم دست پیدا کردم و قبل از این که با آثار نویسندگان و هنرمندان دیگر آشنا شوم، مشغول کارهای خلاقانه شدم.
    در واقع حدود سی سالگی بود که به طور جدی با آثار نویسندگان دیگر آشنا شدم. در آن زمان با وجود این که مورد توجه مردم قرار گرفته بودم، اما باز هم، کار را به هر چیز دیگر ترجیح می دادم، چون دیگر کار کردن برایم به شکل عادت درآمده بود."
    معروف ترین آثار سیلور استاین، آثاری است که او برای کودکان نوشته است، هر چند بیشتر آثار او در گروه سنی خاصی نمی گنجد و به نظر می رسد که همه آدمها در هر سنی می توانند مخاطب او قرار بگیرند.
    آثاری از او که در کتابفروشی های کودک به فروش می رسند هم از سوی مخاطبان بزرگسال مورد توجه زیادی قرار می گیرند و این از ویژگیهای خاص اشعار اوست که همه گروههای سنی می توانند با آن هم ذات پنداری کنند.


    اشعار او، در عین برخورداری از عنصر طنز، صریح، ساده و تکان دهنده هستند و هر یک، جنبه ای از زندگی را از بعدی جدید، به نمایش می گذارند. بعدی که با نظریات شناخته شده فلسفی، روان شناختی و جامعه شناسی کاملاً تفاوت دارد و نوع نگاه و فلسفه جدیدی را به زندگی مطرح می کند.

    فلسفه ای که در طی آن، انسان با ابزار طنز و سادگی، به درک صادقانه ای از خود و جهان پیرامونش نائل می شود
    سبک نگارش سیلوراستاین، سرشار از شور و انرژی و احساسی است. ویژگی اساسی نگاه او، آزادی و رهایی از هر گونه قید و بندی است که احساس و ادراک انسان را دچار قالبها و کلیشه های از پیش تعریف شده می کند.
    خود او در مقدمه کتاب «چراغی زیر شیروانی» می گوید: "من آزادم، هر کجا که دلم می خواهد می روم و هر کاری که دلم می خواهد انجام می دهم و معتقدم هر کسی باید چنین زندگی کند. نباید به هیچ کس وابسته بود".
    بسیاری از کسانی که فکر می کنند سیلوراستاین تنها نویسنده ای برای کودکان است، وقتی می فهمند که بزرگسالان بیشتر از کودکان، از آثار او استقبال می کنند، بسیار متعجب می شوند.
    اما بزرگ ترها سیلوراستاین را بخشی از وجود خود می دانند. چرا که حرفهای ناگفته آنها را با زبان طنز بیان می کند. یکی از لقب هایی که در مورد سیلوراستاین داده شده این است: "مردی که کودکی اش را در چمدانی با خود می برد".
    وقتی که سیلوراستاین در سال 1960، نخستین کتاب کودکش را به نام «درخت بخشند» به چاپ رساند، خیلی زود به عنوان نویسنده موفق کودکان به شهرت رسید.
    هجو، نوعی سادگی و نادانی ماهرانه و بازی استادانه با لغات، از ویژگی های کار اوست. گویی که او با طبیعت انسان های هر سنی آشناست. برخلاف آنچه به نظر می رسد سیلوراستاین از ابتدا تصمیم نداشت نویسنده یا تصویر گر کتابهای کودکان شود.
    اولین بار یکی از دوستانش سیلوراستاین را قانع کرد که برای کودکان بنویسد و اولین کتاب او "درخت بخشنده" که بعدها با موفقیت زیادی روبرو شد.
    ابتدا توسط یک ویراستار مردود شناخته شد. چرا که به نظر می رسد کتاب میان ادبیات کودک و بزرگسال دست و پا می زند و چون مخاطب مشخصی ندارد، فروش خوبی نخواهد داشت.
    البته بعدها هر دو گروه کودک و بزرگسال از این کتاب استقبال کردند و کتاب "رقصهای مختلف" که حاوی مجموعه شعرها و قصه هایی برای کودکان است نیز مورد توجه بزرگسالان قرار گرفت. نویسنده در این کتاب از ورای طنز، نگاهی به پوچی و هرج و مرج حاکم بر جامعه بزرگسالان دارد و همین موضوع جاذبه اصلی کتاب از دید بزرگترها است.
    سیلوراستاین، با نگاه دو گانه و طنزآمیز خود، نویسنده ای است که تحت هیچ قالب معین و بر چسب خاصی نمی گنجد.
    روح جسور و آزاد او هیچ گونه محدودیتی را بر نمی تابد و این سرزندگی مورد توجه هر انسانی با هر سن و موقعیتی قرار می گیرد.
    سبک او، نو و منحصر به فرد است، چرا که به قول خودش: "خوشبختانه کسی در اطرافم نبود که از او تقلید کنم، پس راه خودم را دنبال کردم...."
    سرانجام ،شل سیلوراستاین که علاوه بر ادبیات کودک در کاریکاتور ، نمایشنامه ، شعر و حتی آهنگسازی و خوانندگی دست داشت ، در سال 1999 در خانه شخصی خودش در کالیفرنیا ، بر اثر سکته قلبی در گذشت .

  9. #19
    مدیر بازنشسته
    تاریخ عضویت
    2010/01/09
    محل سکونت
    *گیلان-املش*
    سن
    31
    نوشته ها
    5,954

    پیش فرض

    پابلو نرودا
    ريكاردو نفتالی ريس باسوآلتو(پابلو نرودا) در دوازدهم ژوئیه سال 1904 در پارال شیلی به دنیاآمد. در اوت همان سال مادرش را ازدست داد. پدرش کارمند راه آهن ومادرش معلم بود. تحصیلات ابتدایی ودبیرستان اش را در رشته علوم انسانی به پایان برد. نرودا از 15 سالگی وارد عرصه ادبیات شد وازاین تاریخ به بعد بود که بی وقفه شعر سرود وزندگی پراز حادثه خود راپی گرفت.در همین سال بود که نام مستعار "پابلو نرودا" را به پاس یاد شاعر چک "یان نرودا" برای خود برگزید.
    بدون شک نرودا یکی از برجسته ترین چهره های ادبیات جهان است.هرچند اوسراسر زندگی خود را در مبارزه سیاسی، بازداشت وتبعیدگذراند، ولی خلاقیت هنری وبیان شاعرانه اش بی تردید درعرصه تحول ساختارشعر اسپانیایی، به ویژه کاستیانا، تاثیر به سزای داشت.
    نرودا درسال 1917 نخستین اثر خود را در روزنامه ی" لامان یانا" منتشر کرد.
    درسال 1921 به سانتیاگو، پایتخت شیلی رفت ودر دانشسرای عالی آن شهر به تحصیل ادبیات فرانسه پرداخت.
    پابلو بیست سال بیشتر نداشت که یکی از ارزنده ترین آثار شعری ادبیات جهان (بیست غزل عاشقانه وترانه ناامید) راسرود وبا انتشار آن راه نوینی راپیش روینهضت مدرنیسم در شعر جهان که با بحران روبه رو بود، بازگشود تا انجا که منتقد ومحقق مشهور(بالیرده) درکتاب خود(تاریخ ادبیات جهانی) مطالعه این کتاب را برای رسیدن به بلوغ تغزلی همه شاعران معاصر دنیا لازم می داند.
    از 1927 تاسال1945 کنسول شیلی در کشورهای مختلف آمریکای جنوبی بود. نرودا به خوبی ضرورت بکارگیری شعر درعرصه مبارزه سیاسی مردم آمریکای لاتینرا دریافته بود. او به ویژه می دانست که سخن گفتن ازعشق به دوران تاریک سرکوب واختناق، آنگاه که شعله های جنگ زبانه می کشد، کارآسانی نیست.
    در سال1945 به نمایندگی سنای شیلی انتخاب شد ورسما به حزب کمونیست شیلی پیوست. اودرهمین سال جایزه ملی ادبیات شیلی را دریافت کرد.
    در ژانویه ی 1948 زیر عنوان "من متهم می کنم" در مجلس سنا سخنرانی کرد ودر سوم فوریه ی همان سال ازمقام سناتوری عزل وحکم بازداشتش صادر شد.
    در24 فوریه ی1949 ازطریق کوه های آند ازشیلی خارج شد واز آن پس تمام تلاشش را درپیش برد صلح جهانی گذاشت.
    در سال 1952 دولت شیلی حکم بازداشت اورا لغو کرد واو به سانتیاگو بازگشت وآثار جدید وقدیمش را در شیلی وچندین کشور دیگر چاپ کرد
    او که همواره یک فعال سیاسی – ادبی بود درسال 1969 نامزد حزب کمونیست شیلی برای ریاست جمهوری شد که بعدها به نفع دکتر سالوادرآلنده ازاین نامزدی استعفا داد وتمام تلاشش راصرف حمایت از آلنده کرد.
    پس از انتخاب آلنده به ریاست جمهوری توسط مردم شیلی ، نرودا به عنوان سفیر کشورش راهی پاریس شد و درسال1971 موفق به دریافت جایزه نوبل ادبی شد.
    نرودا سال 1973 به شیلی بازگشت وهمزمان با مرگ آزادی در جریان کودتای نظامی پینوشه، در بیمارستانی واقع در سانتیاگو، کمی دورتر از کاخ ریاست جمهوری شیلی که توسط تانک های کودتاگران گلوله باران می شد، در حالی که به دستور مستقیم دیکتاتور آینده شیلی تحت نظربود، در 23 سپتامبر 1973 چشم در جهان فروبست.
    شعر نرودا نگاهی است به خلاء درونی انسان، آنچه کمترقلم وزبانی توان به تصویر کشیدنش را دارد.هم از این رو، نرودا را باید شاعر همه ی اعصار نامید، هم این که شعرش امروز به آخرین سنت های شعری زمان معاصر پیوسته است.
    برخی از آثار نرودا: بلندی های ماچو پیچو، سرود همگانی ، صدغزل عاشقانه، انگیزه ی نیکسون کشی، جشن انقلاب شیلی ، ناآرام در آرامش و...

صفحه 2 از 2 نخستنخست 12

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •