دو چشم مست تو کز خواب صبح بر خیزند
هزار فتنه به هر گوشه ای برانگیزند
چگونه انس نگیرند با تو آدمیان
که از لطافت خوی تو وحش نگریزند
چنانکه در رخ خوبان حلال نیست نظر
حلال نیست که از تو، نظر بپرهیزند
غلام آن سر و پایم که از لطافت حسن
به سر سزا است که پیشش به پای برخیزند
تو قدر خویش ندانی ز دردمندان پرس
کز اشتیاق جمالت چه اشک می ریزند
قرار عقل برفت و مجال صبر نماند
که چشم و زلف تو از حد برون دلاویزند
مرا مگوی نصیحت که پارسایی و عشق
دو خصلتند که با یکدیگر نیامیزند
رضا به حکم قضا اختیار کن، سعدی
که شرط نیست که با زورمند بستیزند