نمایش نتایج: از شماره 1 تا 4 , از مجموع 4

موضوع: راستی خدا ..."

  1. #1
    کاربر سایت
    تاریخ عضویت
    2012/06/15
    محل سکونت
    تهران
    نوشته ها
    4,088

    New 1 راستی خدا ..."

    دختر چهل گیس بهار"راستی خدا ..." دلم هواي ديروز را کردههواي روزهاي کودکي رادلم ميخواهد مثل ديروز قاصدکي بردارم... آرزوهايم را به دستش بسپارم تا براي تو بياورددلم ميخواهد دفتر مشقم را باز کنم و دوباره تمرين کنمالفباي زندگي راميخواهم خط خطي کنم تمام آن روزهايي که دل شکستم و دلم را شکستنددلم ميخواهد اين بار اگر معلم گفت در دفتر نقاشي تانهر چه ميخواهيد بکشيداين بار تنها و تنها نردباني بکشم به سوي تودلم ميخواهد اين بار اگر گلي را ديدمآن را نچينمدلم ميخواهد ...مي شود باز هم کودک شد؟؟؟؟راستي خدا!دلم فردا هواي امروز را مي کند؟

  2. #2
    کاربر سایت
    تاریخ عضویت
    2012/06/15
    محل سکونت
    تهران
    نوشته ها
    4,088

    پیش فرض

    دلم واقعا هواشو کرده

  3. #3

    پیش فرض

    بازگرد ای خاطرات کودکی / بر سوار اسبهای چوبکی
    خاطرات کودکی زیباترند / یادگاران کهن ماناترند
    درسهای سال اول ساده بود / آب را بابا به سارا داده بود
    درس پند آموز روباه و خروس / روبه مکار و دزد و چاپلوس
    روز مهمانی کوکب خانم است / سفره پر از بوی نان گندم است
    کاکلی گنجشککی باهوش بود / فیل نادانی برایش موش بود
    باوجود سوز و سرمای شدید / ریزعلی پیراهن از تن می درید
    تا درون نیمکت جا می شدیم / ما پر از تصمیم کبری می شدیم
    پاک کن هایی ز پاکی داشتیم / یک تراش سرخ لاکی داشتیم
    کیفمان چفتی به رنگ زرد داشت / دوشمان از حلقه هایش درد داشت
    گرمی دستانمان از آه بود / برگ دفترها به رنگ کاه بود
    همکلاسی های درد و رنج و کار / بچه های جامه های وصله دار
    بچه های دکه سیگار سرد / کودکان کوچک اما مرد مرد
    کاش هرگز زنگ تفریحی نبود / جمع بودن بود و تفریقی نبود
    کاش می شد باز کوچک می شدیم / لااقل یک روز کودک می شدیم
    یاد آن آموزگار ساده پوش / یاد آن گچ ها که بودش روی دوش
    ای معلم نام و هم یادت بخیر / یاد درس آب و بابایت بخیر
    ای دبستانی ترین احساس من / بازگرد این مشق ها را خط بزن


  4. #4
    کاربر سایت
    تاریخ عضویت
    2012/12/25
    محل سکونت
    به قول سهراب : هر كحا باشم آسمان مال من است
    نوشته ها
    334

    Eh

    خداوندا
    پریشانم
    چه می خواهی تو ازجانم
    مرا بی آنکه خود خواهم اسیر زندگی کردی
    خداواندا
    اگر روزی زعرش خود به زیر ایی
    لباس فقر بپوشی
    غرورت رابرای تکه نانی
    به زیر پای نامردان بیاندازی
    و شب آهسته و خسته
    تهی دست و زبان بسته
    به سوی خانه باز آیی
    زمین و آسمان را کفر می گویی
    نمی گوی
    خداوندا
    اگر در روز گرما خیز
    تنت بر سایه ی دیوار بگشایی
    لبت برکاسه ی مسی قیر اندود بگذاری
    و قدری آن طرف تر
    عمارتهای مرمرین بینی
    و اعصابت برای سکه ای این سو آن سو در روان باشد
    زمین و آسمان را کفر می گویی
    نمی گویی
    خداوندا
    اگر روزی بشر گردی
    زحال بندگانت با خبر کردی
    پشیمان می شوی از قصه خلقت ، از این بودن از این بدعت
    خداوندا تو مسؤلی
    خداوندا تو می دانی که انسان بودن و ماندن
    در این دنیا چه دشوار است
    چه رنجی می کشد انکس که انسان است و از احساس سرشار است


    دكترعلي شريعتي

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •