قاضي عينكش را روي چشم گذاشت و نگاهي گذرا به مقابلش انداخت و سپس با متانت رو به زن كرد و گفت : شوهر شما درخواست طلاق كرده . شما خودتون دليل اين درخواست رو مي دونيد؟ زن با صدايي آرام جواب داد: بله .
قاضي گفت : خب مي تونيد علتش رو بگيد؟
زن سرش را بالا گرفت و چشمهاي مغمومش را در چشمهاي قاضي دوخت و گفت : خيلي وقت پيش با اين آقا آشنا شدم و ثمره اين آشنايي ازدواج بود. مدرك تحصيلي هردومون هم ديپلم بود. يك سال بعد شوهرم تصميم گرفت در كنكور شركت كنه . من هم از اين قضيه استقبال كردم و به خاطر همين تا مدتي تنهاش گذاشتم كه بتونه با فراغ بال درسهاش رو بخونه . وقتي توي كنكور قبول شد، سر از پا نمي شناختيم . در همين هنگام بود كه من هم وسوسه شدم و تصميم گرفتم ادامه تحصيل بدهم ، ولي با مخالفت شديد همسرم روبه رو شدم . اون اوايل خيلي سعي كردم متقاعدش كنم ، ولي وقتي ديدم به هيچ صراطي مستقيم نيست ، با خودم گفتم كه گذشت مال همين زمان هاست . اين شد كه كنج خونه نشستم و خودم رو براي يه زندگي سخت دانشجويي آماده كردم . پيشرفت همسرم عالي بود; طوري كه بعد از گرفتن ليسانس ، تونست فوق ليسانس و دكتراش رو هم بگيره . من ساده لوح به خيال خودم خوشبخت بودم ، تا اينكه فهميدم چند وقتي مي شه كه شوهرم مثل سابق نيست ، صبحها زود مي ره و شبها دير بر مي گرده . رفتارش نسبت به من سرد شده بود، اما همين كه اومدم به خودم بجنبم ديدم كه آقا رفته يه استاد دانشگاه رو گرفته و من رو بي سواد خطاب مي كنه . حالا هم كه تقاضاي طلاق داده و...
زن به اينجا كه رسيد با صدايي آهسته شروع به گريه كرد.
ولي شوهرش همچنان سرد و مغرور نگاهش مي كرد و مي گفت : «من زن ديپلمه نمي خوام ، من يه زني مي خوام كه روشنفكر و امروزي باشه و همچنان هم روي تقاضاي طلاقم مصمم هستم ». قاضي نگاه مستاصل ديگري به پرونده زن و مرد انداخت . مثل اينكه خودش هم نمي دانست چه تصميم درستي بايد بگيرد. به همين خاطر پرونده را بست و جلسه دادگاه را به روز ديگري موكول كرد.