« دعوت از دوستان برای بحث »
استبصار سه نفر از دوستانم
آن تحول آغاز خوشی برای روح و جانم بود . آسایش و آرامشی در درونم احساس می کردم . زیرا سینه ام برای مذهب حق ، که آن را تازه کشف
کرده بودم، گشوده شده بود و اگر خواهی ، بگو برای اسلام واقعی ، که هیچ تردیدی در آن نیست و سراسر وجودم را سرور و غروری از نعمت هدایت
و رستگاری که خداوند به من ارزانی داشت ، فرا گرفته بود و دیگر توان سکوت و پنهان داشتن این نعمت را نداشتم و با خود قرار گذاشتم که باید این
حقیقت را برای همگان بازگو و افشا کنم.
« و أمّا بنعمة ربّک فحدّث »
_ نعمت پروردگارت را بازگو کن
و چه نعمتی از این بالاتر که این نعمت عظمی در دنیا و آخرت بود و می بایست افشا شود ، وگرنه ساکت برحق ، شیطانی لال است و پس از حق ،
دیگر چیزی جز گمراهی نیست.
و آنچه بیشتر مرا به این احساس وا میداشت که حقیقت را منتشر سازم ، ساده دلی و صفای اهل سنت و جماعت بود که پیامبر و اهل بیتش را
دوست می دارند و کافی است آن پرده ای که تاریخ بر قلب آنها بافته ، زدوده شود تا حق را پیروی کنند و این همان چیزی بود که برای شخص خودم رخ داد.
« کذلک کنتم من قبل فمنّ الله علیکم »
_ و در گذشته این چنین بودید که خداوند بر شما منت نهاد.
چهار نفر از دوستانم که همراه من در دانشکده تدریس می کردند ، دعوت به بحث کردم . دو نفرشان استاد دین و سومی استاد زبان عربی ، و چهارمین
شخص استاد فلسفه ی اسلامی بود. البته هر چهار نفر از قفصه نبودند ، بلکه از تونس ، جمّال ، و سوسه بودند. من آنان را به این موضوع مهم دعوت
کردم و به آنها فهماندم که من خود ، قاصر از درک برخی معانی هستم و در بعضی از امور تردید نموده ام . آنان پذیرفتند که پس از تمام شدن وقت اداری ،
به منزلم بیایند و در منزل ، آنها را وادار به مطالعه ی کتاب مراجعات کردم و گفتم که نویسنده اش ادعاهای عجیب و شگفتی در دین دارد . سه نفرشان به
کتاب دلبند شدند ، ولی چهارمی که استاد زبان عرب بود ، پس از چهار پنج جلسه ، ما را رها کرده ، گفت : « غربی ها امروز دارند کره ی ماه را تسخیر
می کنند و شما هنوز در جستجوی خلافت اسلامی هستید! »
پس از یک ماه که خواندن کتاب تمام شد ، هر سه مستبصر و شیعه شدند . البته من بسیار کمکشان می کردم که برای رسیدن به حق ، از نزدیکترین
راه وارد شوند . زیرا در طول چند سال تحقیق ، معلومات زیادی به دست آورده بودم و شیرینی هدایت را چشیده بودم و به آینده خوش بین بودم . و همچنین ،
در هر بار چند نفر ازدوستان را از قفصه ، که با آنها در گذشته جلسات درس در مسجد یا ارتباط هایی صوفیانه داشتم و برخی از شاگردانم که با آنها دوستی و
صمیمیتی داشتم ، به بحث و گفتگو دعوت می کردم تا این که به حمد الله ، گروه زیادی پیدا کردیم که همه مان به ولایت اهل بیت مشرف شده بودیم و هر
که آنان را دوست داشت ، دوستش داشتیم و هر که با آنها دشمنی می ورزید ، با او دشمن بودیم . در اعیاد خوشحالی می کردیم و در عاشورایشان سوگوار
بوده و مجلس عزا برپا می داشتیم .
اعلام استبصار
اولین نامه هایی که در زمینه ی استبصار نوشتم ، به آقای خویی و سید محمّد باقر صدر بود ، که جشنی برای نخستین بار در قفصه به مناسبت
عید غدیر گرفتیم و امر من برای خاص و عام آشکار شد و همه فهمیدند که من شیعه شده ام و به تشیع و پیروی از اهل بیت دعوت می کنم
و لذا ، از آن سوی ، تهمت ها و شایعه ها در کشور پر شد که من جاسوس اسرائیلی هستم و مردم را در دینشان به شک و دودلی می اندازم و اصحاب
را دشنام می گویم و فتنه انگیزم و ...
در تونس ( پایتخت ) ، با دو نفر از دوستانم ، راشد غنوشی و عبد الفتاح مورو ، که با من سخت مخالفت می کردند ، تماس گرفتم و در منزل عبد الفتاح
جلسه ای برگزار شد که در آنجا گفتم : ما اگر مسلمانیم واجب است که به کتاب ها و به تاریخمان مراجعه کنیم و به عنوان مثال ، صحیح بخاری را پیش
کشیدم و گفتم که در آن چیزهایی است که نه مورد قبول دین است و نه عقل آنها را می پذیرد . سخت عصبانی شدند و به من گفتند: تو که هستی که
صحیح بخاری را مورد انتقاد قرار می دهی ؟ من هر چه با خونسردی تلاش می کردم آنان را قانع به بحث کنم ، مرا رد کرده و گفتند: « اگر تو شیعه شده ای ،
لازم نیست ما را وادار به تشیع کنی . ما مهم تر از شیعه شدن داریم . ما می خواهیم با حکومتی بجنگیم که اسلام را قبول ندارد .»
گفتم : چه فایده دارد اگر شما به حکومت برسید ، مادام که حقیقت اسلام را نمی دانید ، بدتر از آنها عمل خواهید کرد. به هر حال ، دیدارمان با نفرت
از یکدیگر پایان پذیرفت.
در نتیجه ، شایعه ها از سوی برخی اخوان المسلمین علیه ما اوج گرفت زیرا آنها هنوز خبر از « حرکة الإتجاه المسلمین » نذاشتند و در میان خود
شایع کردند که من دست نشانده ی حکومت هستم و برنامه ای جز تشکیک در دین مردم ندارم ، تا این که آنان را از قضیه ی اصلی شان ، که نبرد با
حکومت است ، باز دارم . کناره گیری و دوری من از جوانانی که در صف اخوان المسلمین همکاری می کردند ، و از پیروانی که شیوه های صوفیانه را
دنبال می کردند ، آغاز شد و دوران های دشواری را همچون بیگانگان در وطنمان و میان برادران و خانواده هایمان سپری کردیم. ولی خدای سبحان به
ما بهتر از آن داد. چرا که برخی از جوانان ، از شهرهای دیگر تونس ، می آمدند و در جستجوی حقیقت بودند . من هم تلاش و سعی خود را برای قانع کردن
آنها مبذول می داشتم ، که در نتیجه ، برخی از جوانان در پایتخت و در قیروان و سوسه و سیدی بوزید ، به تشیع مفتخر شدند و در تابستان که می خواستم
به عراق مسافرت کنم ، در سر راه ، به برخی از دوستان در فرانسه و هلند سر زدم و با آنان بحث کردم که بحمد الله ، مستبصر شدند.
و چقدر شادی و سرورم فراوان شد ، هنگامی که در نجف اشرف با سید محمّد باقر صدر دیدار کردم که برخی از علما در محضرش بودند و او مرا به آنان
معرفی کرده ، می گفت که « این مرد بذر تشیع برای اهل بیت را در تونس کاشته است » و به آنها خبر داد که وقتی نامه ام به او رسیده بود
و در آن بشارت جشن عید سعید غدیر برای نخستین بار در تونس داده شده بود ، از شدت شوق گریه کرده است . من هم از سختی ها و شدت ها و
مقاومت ها و شایعه ها و کناره گیری ها و غربت در شهرمان به او شکایت کردم .
سید در سخنانش گفت :
باید سختی ها را تحمل کرد . زیرا راه اهل بیت ، بسی سخت و دشوار است . یک نفر نزد پیامبر آمد به آن حضرت عرض کرد:
ای رسول خدا! من تو را دوست دارم . حضرت فرمود :پس تو را بشارت باد به شدت و بسیاری بلاها.
گفت : پسر عمویت علی را هم دوست می دارم . فرمود: پس مژده ات می دهم به بسیاری دشمنان !
گفت : حسن و حسین را نیز دوست می دارم ! فرمود: پس منتظر فقر و بارش بلاها باش...
تازه ، ما چه کرده ایم در راه دعوت به حقی که ابو عبد الله الحسین علیه السلام . جان خود و فرزندان و خویشان و یارانش را نثار کرد و شیعه در طول تاریخ ،
در راهش قربانی داده و تا به امروز ، ولایت اهل بیت را می پذیرند . پس _ برادر من _ باید در راه حق ، تحمل بعضی زحمت ها و دشواری ها و فداکاریها
بکنی و اگر خداوند یک نفر را به وسیله ی تو هدایت کند ، از دنیا و مافیها برای تو بهتر و ارزنده تر است .
و همچنین ، آقای صدر به من نصیحت کرد که انزوا و کناره گیری را کنار گذارم و به من دستور داد که بیشتر با برادرانم از اهل سنت نزدیک شوم ، هر چند
آنها از من دوری جویند و به من امر کرد که پشت سرشان نماز گزارم تا دوری و جدایی از سوی من نباشد و همانا آنان بی گناهند و قربانی تبلیغات سوء
و تاریخ تحریف شده ، و بی گمان مردم با آنچه نمی دانند ، میانه ای ندارند.
آقای خویی هم تقریبا همان پند را به من داد و سید محمّدعلی طباطبایی حکیم ، پیوسته در نامه های متعددش ، ما را نصیحت می کرد که تاثیر بزرگی
در شیوه ی زندگی برادران مستبصر ما می گذاشت.
در هر صورت ، زیارت های من به نجف اشرف و دیدار با علمای نجف ، در مناسبت های گوناگون بسیار شد و بر خود لازم دانسته بودم که تعطیلی هر سال
را در جوار حضرت علی علیه السلام بگذرانم و به محضر درس سید محمّد باقر صدر حاضر شوم که از آن درسها بهره های فراوان بردم و بر خود لازم و واجب
دانستم که به زیارت حرم های امامان بروم و خداوند نیز مرا موفق گردانید که حتی به زیارت حرم امام رضا نیز که در مشهد ( شهری نزدیک مرز شوروی )
در ایران وجود دارد ، مشرف شوم و در آنجا نیز با بسیاری از علما آشنا شده و استفاده های شایانی نمودم.
و همچنین آقای خویی _ که از او تقلید می کردم _ اجازه ی تصرف در خمس و زکات و کمک به مستبصرین آن دیار در برآوردن نیازهایشان از کتابها و سایر
مصارف داده بود. و من نیز کتابخانه ی مفید و عظیمی را تاسیس کرده بودم که بیشترین مصادر تحقیق را _ از فریقین _ در آن جمع کرده بودم و اسم آن را
« کتابخانه ی اهل بیت » گذاردم و بحمد الله ، بسیاری از آن استفاده کردند.
شادی و سرورمان دو چندان شد ، هنگامی که پانزده سال پیش ، تقریبا ، شهردار قفصه موافقت کرد که نام خیابانی که در آن سکونت داشتم ، به نام
خیابان امام علی بن أبی طالب نام گذاری کند. و در اینجا لازم است که این خدمت او را سپاس گویم . زیرا او از مسلمانان ارجمند است و علاقه
و محبت زیادی به شخص امام علی دارد و من نیز کتاب مراجعات را به او هدیه دادم و او هم در نتیجه ، نسبت به ما علاقه و محبت و احترام فراوانی قائل بود .
پس خداوند جزای خیرش دهد و آرزوهایش را برآورده سازد.
برخی از کینه توزان تلاش کردند که نام « علی بن أبی طالب » را از این خیابان بردارند . ولی بحمد الله ، نقشه شان ناموفق ماند و نام خیابان تثبیت
گشت و نامه ها از هر سوی جهان به ما می رسید که نام خیابان علی بن أبی طالب بر آن نوشته شده بود و این نام شریف ، شهر خوب و تاریخی ما را
مبارک کرده بود.
و برای این که به نصیحت های ائمه ی اهل بیت علیهم السلام و نصیحت علمای نجف اشرف عمل کرده باشیم ، تلاش در هر چه نزدیک تر شدن به برادرانمان از
سایر مذاهب کردیم و همواره نماز جماعت را با آنان اقامه می نمودم و از این روی ، تیرگی و کینه ها کاهش یافت و توانستیم برخی از جوانان را که از نحوه ی
وضو و عقیده مان می پرسیدند ، قانع سازیم.
« راهنمایی حق »
در یکی از روستا های جنوب تونس ، و در یک جشن عروسی ، زن ها مشغول صحبت درباره ی فلان خانم که همسر فلان آقا است بودند . پیرزنی که در
میان آنها نشسته بود و به حرف هایشان گوش می داد ، با شگفتی گفت : مگر می شود فلان خانم با فلان آقا ازدواج کرده باشد؟
به او گفتند : مگر چه اشکال دارد؟ چرا شما تعجب می کنید؟
گفت: او هر دو را شیر داده و این زن و مرد ، خواهر و برادر رضاعی هستند.
زن ها این خبر وحشتناک را به شوهرانشان دادند و بنا شد مردها تحقیق کنند . پدر زن گواهی داد که آن زن ، که همه او را به دایگی می شناختند ،
دخترش را شیر داده و پدر مرد نیز همین شهادت را داد که پسرش از آن زن شیر خورده است . قیامت هر دو قبیله بر پا شد و با سنگ و چوب به جان
هم افتادند و هر یک دیگری را متهم به این می کرد که سبب چنین فاجعه ای بوده است که آنان را به غضب و عذاب الهی خواهد کشانید ، به ویژه این
که ده سال از این ازدواج می گذشت و آن زن ، نیز در این مدت سه فرزند زاییده بود.
زن نیز به محض شنیدن خبر ، به منزل پدرش فرار کرده و از خوردن و آشامیدن خود داری نمود و حتی می خواست خود کشی کند . زیرا تحمل چنین
صدمه ای را نداشت .چگونه می توانست بپذیرد که با برادر رضاعی اش ازدواج کرده و از او فرزند آورده است و هیچ از ماجرا خبر نداشته است؟ در این
میان عده ای از دو قبیله ، در اثر زد و خورد ها مجروح شدند و یکی از پیرمردان ریش سفید دخالت کرده ، نبردها را موقتا متوقف ساخت و به آنها نصیحت
کرد که نزد علما بروند و در این قضیه استفتا کنند ، شاید راه حلی برایشان پیدا شود .
آنها شروع کردند به شهر های بزرگی رفت و آمد کردن و از علما در حل قضیه استمداد نمودن ، ولی به هر عالمی که می رسیدند و جریان را با او در میان
می گذاشتند ، فتوا به حرکت ازدواج و ضرورت جدایی زن و مرد برای همیشه می داد و برای کفاره ، دستور به آزاد کردن یک برده ، یا روزه ی دوماه به آنان
می داد و ...!
به قفصه رسیدند و از علمای آنجا پرسیدند و آنها نیز همان پاسخ را دادند . زیرا پیروان مذهب مالکی ، رضاعت را حتی با یک قطره شیر خوردن ،
معتبر می دانند و در این مساله ، اقتدا به امام مالک می کنند که شیر را بر خمر قیاس کرد و گفت : چون در مورد خمر گفته شده که
« هر چه زیادش مسکر است ، پس اندکش نیز حرام است » ، بنابر این ، رضاعت نیز با یک قطره از شیر تحقق می یابد.
یکی از حاضرین با آنها خلوت کرده و آدرس منزل مرا به آنان داد و گفت : از تیجانی در مثل این قضایا بپرسید. زیرا او همه ی مذاهب را می شناسد
و من او را چندین بار دیدم که با این عالمان بحث می کرد و با استدلال های متین ، همه را مغلوب می ساخت .
شوهر آن زن ، عین این سخنان را برای من بازگو کرد . هنگامی که او را با خود به کتابخانه بردم و تمام جریان را به من خبر داد و گفت :
« آقای من ! خانمم می خواهد خودکشی کند و فرزندانم بی سرپرست مانده اند و ما هیچ راه حلی برای این مشکل نداریم .
اکنون آدرس شما را به ما داده اند و من از این که در اینجا کتابهای زیادی می بینم ، این را به فال خیر گرفتم . زیرا تا کنون در تمام
عمرم این قدر کتاب در یک کتابخانه ندیده بودم ! پس امیدوارم مشکل ما به دست شما حل شود. »
قهوه ای برایش آوردم و مقداری اندیشیدم . سپس از مقدار شیرخوردنش از آن پیرزن سوال کردم . گفت : نمی دانم . ولی همسرم بیش از دو سه بار
شیر نخورده است و پدرش شهادت داده به این که دو یا سه بار او را به خانه ی آن پیرزن دایه برده است. گفتم : اگر این راست باشد ، پس بر شما چیزی
نیست و ازدواجتان صحیح و حلال و جایز است . بیچاره خود را بر دست و پای من انداخت و شروع کرد دست و سر مرا بوسیدن و می گفت :
« خدا تو را بشارت خیر دهد. تو درهای آرامش را بر رویم گشودی. » و فورا ، بی آنکه قهوه اش را تمام کند ، و بی آنکه از من تحقیق نماید و دلیل
درخواست کند ، اجازه ی رفتن گرفت و به سرعت رفت که زن و فرزندان خویش را مژده دهد.
روز بعد با هفت نفر نزد من آمدند و آنها را چنین معرفی کرد: پدرم ، پدر خانمم ، کدخدای ده ، امام جمعه و جماعت ، راهننمای دینی ، پیر قبیله ، و این
هفتمی هم مدیر مدرسه است. آمده اند از قضیه ی رضاعت و حلال شدنش استفسار کنند.
همه را با خود به کتابخانه ام بردم و منتظر جدال و گفتگوهایشان بودم . قهوه آوردم و به آنها خوش آمد گفتم . گفتند : ما آمده ایم با تو بحث کنیم که
چگونه « شیرخوارگی » را حلال کردی ، در حالی که خداوند آن را در قرآن حرام کرده و پیامبرش نیز فرموده :
« با رضاعت حرام می شود ، آنچه با نسب حرام می شود .»
و امام مالک نیز آن را روا ندانسته .
گفتم : آقایان ! شما ماشاء الله هشت نفرید و من یک نفر. پس اگر بخواهم با یک یک شما سخن بگویم ، نمی توانم همه را قانع کنم و بحثمان در
حرفهای بیهوده گم می شود . پس بهتر است یک نفر را انتخاب کنید تا با او بحث کنم و شما هم بین ما دو تا داوری نمایید.
از این رای خوششان آمد و امر خود را به راهنمای دینی شان سپردند و او را از همه داناتر و عالمتر معرفی کردند و او هم پرسید که چگونه من حرام
خدا و رسول و امامان را حلال می کنم؟
گفتم : به خدا پناه می برم از چنین کاری . ولی خداوند رضاعت را در یک آیه به اجمال ذکر فرموده و تفصیلش را بیان نکرده است . بلکه آن را
به پیامبرش واگذار کرده و او کمّ و کیف آیه را توضیح داده است.
گفت : امام مالک رضاعت را حتی با یک قطره شیر ، حرام می داند.
گفتم : می دانم . ولی سخن امام مالک بر تمام مسلمانان حجت نیست . وگرنه نظر شما راجع به سایر امامان چیست ؟
پاسخ داد : خداوند از همه شان راضی باشد . همه از رسول خدا فرا گرفته ا ند.
گفتم : پس چه پاسخ خداوند را می دهی در تقلید امام مالک ، که نظرش با نظر رسول خدا مخالف و معارض است؟
با شگفتی گفت : سبحان الله ! من نمی دانم که امام مالک با آن همه عظمت و مقام ، با احکام رسول خدا مخالف باشد .حاضرین نیز همه از این سخن
سرگردان و متحیر شدند و از این همه جرات و جسارت من بر امام مالک تعجب کردند . زیرا تاکنون چنین چیزی را از کسی ندیده بودند.
فوراً گفتم : آیا امام مالک از اصحاب بود؟ گفت : نه !
گفتم : آیا از تابعین بود؟ گفت : نه ، ولی او از پیروان تابیعن بود.
گفتم : کدامیک به پیامبر نزدیک تر است ، او یا امام علی بن أبی طالب؟
گفت : امام علی نزدیک تر است ، زیرا از خلفای راشدین می باشد . و یکی از حاضرین گفت : سید ما علی _ کرّم الله وجهه _ در شهر علم است .
گفتم : پس چرا در شهر علم را رها کردید و پیروی از کسی نمودید که نه از اصحاب است و نه از تابعین ، و پس از فتنه زا ییده شده و پس از این که
مدینه ی رسول خدا در اختیار ارتش یزید قرار گرفت و آنچه خواستند انجام دادند و برگزیدگان اصحاب را به قتل رساندند و حرمت های خدا را شکسته و سنت
پیامبر را با بدعت های خودشان تغییر دادند . بعد از این چگونه انسان می تواند به این امامانی که هیات حاکمه ی وقت از آنها راضی بود ، اطمینان پیدا کند ؛
خصوصا که به آنچه میل و هوای حاکمان تعلق داشت ، فتوا می دادند ؟!
یکی از آنها گفت : شنیدیم که تو شیعه ای و امام علی را می پرستی ؟ دوستش ناگهان پشت پایی محکم به او زد که او دردش آمد و گفت : ساکت باش !
خجالت نمی کشی چنین حرفی به این مرد فاضل و فهمیده می زنی؟ من تا به حال علمای زیادی دیده ام ولی تا کنون چنین کتابخانه ای چشمم را نگرفته است .
معلوم است که این مرد از روی شناخت و اطمینان سخن می گوید.
به او پاسخ دادم : آری ؛ من شیعه ام . این درست است . ولی هرگز شیعه علی را عبادت نمی کند . آری ؛ شیعیان به جای تقلید امام مالک ، امام علی
را تقلید می کنند . زیرا به گواهی خودتان ، او باب علم است .
راهنمای دینی پرسید: آیا امام علی ازدواج دو رضیع که با هم شیر خورده اند را روا می دارد ؟ گفتم : نه !
ولی او در صورتی حرام می د اند که عدد شیر خوردن به پانزده بار پیوسته و دنبال هم ، که در هر بار سیر شده باشند ، برسد ، یا این که در اثر آن شیر ،
گوشت و استخوان کودک روییده باشد. پدر زن خوشحال شد و گفت : خدا را شکر . زیرا دختر من بیش از دو یا سه بار شیر نخورده است . و در این سخن
امام علی ، فرجی برای ما از این مشکل هست و رحمت و امیدی از خدا ، پس از نومیدی و یاسمان می باشد .
راهنما گفت : دلیل قانع کننده ای به ما نشان بده . کتاب منهاج الصالحین آقای خویی را به آنها نشان دادم . و او خود باب رضاعت را مطالعه کرد و خیلی
خرسند شد ؛ خصوصا شوهر ، که می ترسید من دلیل قانع کننده ای نداشته با شم . از من خواستند که کتاب را به عاریت بگیرند تا در روستا با آن
احتجاج نمایند . من هم کتاب را به آنها واگذار کردم . خداحافظی کردند و رفتند.
همین که از منزل من بیرون می روند ، یکی از دشمنان با آنها روبرو می شود و آنان را نزد برخی از علمای سوء می برد که آنها هشدارشان می دهند
به این که من دست نشانده ی اسرائیل هستم و کتاب منهاج الصالحین همه اش ضلالت و گمراهی است و اهل عراق ، اهل کفر و نفاقند و شیعیان
زردشتی اند و لذا ، ازدواج خواهر و برادر را جایز می دانند ، پس دیگر تعجبی نیست اگر من ازدواج خواهر رضاعی را تجویز کردم ، همچنان از این تهمت
ها و دروغ ها برایشان بافتند تا آنجا که آنان را از راه به در برده و پس از قانع شدن ، منقلب و دگرگون شدند و از شوهر خواستند برای طلاق در دادگاه
ابتدایی قفصه اقدام کند.
رئیس دادگاه از آنان خواست که به پایتخت بروند و با مفتی کشور تماس بگیرند تا این مشکل را حل کند. آن مرد به پایتخت رفت و مدت یک ماه تمام در
آنجا ماند تا این که توانست با مفتی ملاقات کند و تمام ماجرای خود را با او در میان گذاشت . مفتی کشور از علمایی که حکم به درست بودن ازدواج
داده اند، از او استفسار کرد.
شوهر آن زن گفت که فقط یک نفر آن را تجویز و حلال دانسته و او تیجانی سماوی است . مفتی نام مرا یادداشت کرد و به مرد گفت : تو برگرد و من
خود نامه ای به رئیس دادگاه قفصه می نویسم و چنین هم شد . نامه ای از مفتی کشور رسید و اعلام کرد که آن ازدواج حرام و باطل است !
آن مرد ، در حالی که آثار خستگی و ضعف بر او هویدا بود و از این که مرا آزرده خاطر و به تکلف وا داشته ، معذرت می خواست ، ادامه ی ماجرا را برای
من بیان کرد . از او نسبت به احساسات پاکش تشکر کردم و ابراز شگفتی از مفتی کشور کردم که چگونه مانند چنین ازدواجی را به این سادگی باطل
می کند و از او خواستم نامه ای را که مفتی به داد گاه فرستاده بیاورند تا آن را در روزنامه ای تونسی منتشر نمایم و به مردم بفهمانم که مفتی کشور
از مذاهب اسلامی اطلاعی ندارد و اختلاف های فقهی را در مساله ی « شیرخوارگی » نمی داند . ولی او به من گفت اصلا نمی تواند بر پرونده اش
اطلاعی پیدا کند ، چه رسد به این که نامه ی او را هم بیاورد . از هم جدا شدیم .
ادامه دارد ...