ماه و مترسک

مدتی بود که لبخندی بر لب مترسک آمده بود .
در دلش احساس دیگری داشت.حسی غریب و نا آشنا!
شبها محو تماشای ماه می شد و روزها در فکر فرو می‌رفت.
چرا تابحال متوجه اینهمه زیبایی مزرعه و آواز دلنشین پرندگان نبوده؟ از گذشته و ترساندن پرنده‌ها شرمگین بود. از پوشالی بودن خود آگاه شده بود.
و ترس از اینکه اگر این حس خوب هم پوشالی باشد!؟ آنوقت چه !؟
شب شد و ماه با ناز طلوع کرد. او همیشه متوجه نگاههای مترسک بود.
این بار مترسک را سر به زیر دید. با لبخند به او سلام کرد.
مترسک زبانش بند آمده بود.
آرام سرش را بالا برد نگاهش به درخشش ماه افتاد آرام آرام تصویر ماه در شبنم چشمش شکل دیگری گرفت و الماس‌وار غلطان شد و از صورت پارچه‌ایش لغرید و به پای چوبی‌اش افتاد.
در آن مزرعه دیگر مترسکی وجود ندارد. آن قطره اشک کار خودش را کرد.
آن چوب و پای مترسک در خاک ریشه داد و امروز درخت تنومندی شده که پرندگان در شاخه‌هایش لانه ساخته و شب‌های مهتابی با قصه مترسک و ماه، جوجه‌هایشان به خواب می‌روند.