با گذشت بيش از يك قرن از عمر روان‌شناسي نوين و ظهور مكاتب مختلف طي اين سال‌ها، 2 مكتب فكري عمده يعني رفتارگرايي و روانكاوي همچنان در كانون توجه روان‌شناسان قرار دارند.
در اين ميان با ظهور روان‌شناسي انسانگرا «humanistic psychology» در دهه 1960 كه از آن به روان‌شناسي بشردوستانه نيز تعبير مي‌شود «نيروي سوم» در روان‌شناسي نوين شكل گرفت. اين جنبش كه در آمريكا پديد آمده بود، مدعي شد كه مي‌تواند جايگزين مناسبي براي 2 مكتب قبلي باشد. آبراهام مزلو در مقام پدر معنوي روان‌شناسي انسانگرا به پيشرفت و گسترش آن بسيار كمك كرد.
جنبش روان‌شناسي انسانگرا بر تجربه هشيار، انگيزه‌هاي عالي انسان، آزادي اراده، خلاقيت فردي بيش‌ازپيش تأكيد كرد. نگاهي به پيشينه روان‌شناسي انسانگرا حاكي از اين مطلب است كه زمينه‌هاي اصلي اين جنبش سال‌ها پيش از آغاز رسمي آن مطرح شده است.
براي مثال فرنز برنتانو كه از مناديان روان‌شناسي گشتالت است معتقد بود كه هشياري در قالب يك «كيفيت يكپارچه» و نه به عنوان «محتوايي مولكولي» بايد مورد بررسي روان‌شناسي قرار گيرد. از سوي ديگر رگه‌هايي از مواضع انسانگرايانه را مي‌توان در انديشه‌هاي آدلر، هورناي، اريكسون و آلپورت نيز مشاهده كرد، كساني كه با نظريه نفوذ نيروهاي ناهشيار فرويد بشدت مخالف و برجنبه‌هاي هشيار تاكيد مي‌كردند.
حال اين سوال مطرح مي‌شود كه آيا همچون ديگر مكاتب روان‌شناسي كه ظهورشان متناسب با روح زمان حاكم بود، ظهور انسانگرايي نيز معلول شرايط زمان خويش بود؟ بدون شك پاسخ مثبت است. موج نارضايتي از نفوذ ماشين‌گرايي و ماده‌گرايي در سال‌هاي دهه 1960 را مي‌توان در دانشجويان و ترك‌تحصيل كرده‌هاي آن زمان كه به هيپي [hippie] معروف بودند، مشاهده كرد. اين گروه بر تحقق قابليت‌هاي خود تأكيد مي‌كردند و اصل لذت‌جويي و مغتنم شمردن زمان حال را مورد توجه قرار مي‌دادند.

نقد رفتارگرايي و روانكاوي
مناديان روان‌شناسي انسانگرا در گام نخست، به نقد آموزه‌هاي 2 مكتب مطرح زمان خويش يعني رفتارگرايي و روانكاوي پرداختند و آموزه‌هاي اين دو مكتب را مغاير با ارزش و جايگاه واقعي انسان دانستند. آنان رفتارگرايي را رويكردي سطحي و تصنعي مي‌دانستند كه ماهيت انسان را در حد يك موش آزمايشگاهي كاهش داده است كه هيچ اراده و اختياري براي آن متصور نيست. از سوي ديگر رويكرد جبرگرايانه روانكاوي فرويد در كنار بي‌تفاوتي به جايگاه مهم هشياري موجب شد كه روانكاوي فرويد نيز از سوي روان‌شناسان انسانگرا طرد شود.
در واقع هدف اصلي روان‌شناسي انسانگرا احياي جنبه‌هاي مغفول ماهيت انسان بود كه تاكنون درصدرتوجه نبود. چنين هدفي در انديشه‌هاي 2 روان‌شناس مشهور آبراهام مزلو و كارل‌راجرز نمايان شد.

آبراهام مزلو
بدون ترديد روان‌شناسي انسانگرا بيش‌از هر كس ديگري مديون انديشه‌هاي پدر معنوي خويش، آبراهام مزلو است. مزلو كه زاده بروكلين نيويورك بود دوران كودكي ناخوشايندي را سپري كرده بود. از يك‌سو پدر و مادر وي چندان در وضعيت رواني مناسبي به سر نمي‌بردند و به همين دليل كمترين توجهي به مزلو كوچك نمي‌كردند و از سوي ديگر مزلو به دليل اندام لاغر و بيني بزرگ همواره احساس حقارت مي‌كرد.در واقع آنچه كه به عنوان زير بناي نظام روان‌شناسي آدلر به حساب مي‌آيد يعني عقده حقارت، مصداق عيني‌اش را مي‌توان در خود مزلو يافت. او براي جبران احساس حقارت خويش به ادامه تحصيل پرداخت و رشته روان‌شناسي را برگزيد.
ابتدا وي يك رفتارگراي افراطي بود و به رويكرد مكانيستي و علوم طبيعي علاقه وافر داشت. اما اين دلبستگي چندان دوام نيافت و حوادثي همچون جنگ جهاني دوم وي را متقاعد كرد كه رفتارگرايي قادر به پاسخگويي مسائل بنيادين انسان نيست. در اين ميان وي تحت تأثير انديشه‌هاي آدلر، هورناي، كافكا، ورتايمر و روت بندكيت مردم‌شناس آمريكايي قرار گرفت و همين موجب رشد بذر انديشه‌هاي روان‌شناسي انسانگرا در ذهن وي شد.


خود شكوفايي
مزلو برآن بود كه رفتار انسان توسط سلسله مراتب نيازها برانگيخته مي‌شود. اين نيازها معمولاً در قالب يك هرم ترسيم مي‌شود كه از قاعده تا رأس به اين ترتيب شكل مي‌گيرند؛ نيازهاي فيزيولوژيكي، ايمني، تعلق‌پذيري و محبت، احترام و خودشكوفايي.
از نگاه مزلو اين نيازهاي پنجگانه ذاتي هستند، ولي نحوه ارضاي آنها اكتسابي است. مسلماً حصول نيازهاي رأس هرم مستلزم تحقق نيازهاي پايين‌تر است. براي مثال فردي كه نيازهاي فيزيولوژيكي او ارضا نشده است، تمايلي به ارضاي نياز به احترام ندارد.
مزلو چند ويژگي اساسي براي نيازها در نظر گرفته است كه عبارتند از:
1- نيازهايي كه در سطح پايين‌تر قرار دارند مانند نيازهاي فيزيولوژي نسبت به نياز‌هاي بالاترهمچون نياز به خودشكوفايي مقدم بوده و از نيرومندي و قدرت بيشتري برخوردارند.
2- نيازهاي فيزيولوژيكي و ايمني مربوط به دوران كودكي، نيازهاي تعلق‌پذيري و احترام متعلق به دوران نوجواني و نياز به خود شكوفايي در ميانسالي پديدار مي‌شود.
3- عدم ارضاي نيازهاي پايين‌تر كه نيازهاي كمبود «deficiency needs» ناميده مي‌شود، فرد را با بحران مواجه مي‌كند در حالي كه به تعويق انداختن ارضاي نيازهاي بالاتر، بحران به دنبال ندارد.
4- هر چند ارضاي نيازهاي بالاتر براي بقا چندان ضروري نيست، اما ارضاي آنها موجبات رشد و بالندگي فرد را فراهم مي‌آورد و به همين دليل به نيازهاي رشد يا هستي «growth or being needs» معروف هستند.
موج نارضايتي از نفوذ ماشين‌گرايي و ماده‌گرايي در سال‌هاي دهه 1960 را مي‌توان در دانشجويان و ترك‌تحصيل كرده‌هاي آن زمان كه به هيپي [hippie] معروف بودند مشاهده كرد. اين گروه بر تحقق قابليت‌هاي خود تأكيد مي‌كردند و اصل لذت‌جويي و مغتنم شمردن زمان حال را مورد توجه قرار مي‌دادند
5- ارضاي نيازهاي بالاتر مستلزم شرايط مناسب بيروني (اجتماعي، اقتصادي و سياسي) است.
6- نكته قابل توجه اين است كه هر چند توجه به سلسله مراتب اين نيازها ضروري است، ولي به آن معنا نيست كه ظهور يك نياز مستلزم تحقق صددرصدي و كامل نياز قبلي باشد. به همين دليل مزلو درصد نزولي ارضا را براي هر نياز بيان كرده است. «شولتز 1386»
در سلسله مراتب نيازهاي مزلو خودشكوفايي «selfactualization» در رأس هرم قرار دارد. در واقع مزلو نخستين روان‌شناسي بود كه مفهوم خودشكوفايي را مطرح كرد. فرانك برونو در كتاب فرهنگ توصيفي روان‌شناسي در اين باب مي‌نويسد: «مزلو نشان داد كه خودشكوفايي در سلسله مراتب انگيزه‌هاي انساني مقام بالايي دارد؛ بالاتر از سائق‌هاي زيستي، كنجكاوي، نياز به احساس امنيت و حتي نياز به عشق. به عقيده مزلو غالب انگيزه‌هاي انسان نيازهاي كمبود است و وجود آنها به دليل كمبود است. البته گفته مي‌شود خودشكوفايي نوعي نياز هستي است؛ ميل به ارضاي نيروي مثبت در وجود. به گفته مزلو هر چند كه خود شكوفايي، گرايش ذاتي فرض مي‌شود، گرايشي ضعيف است مانند زمزمه‌اي در درون يا صدايي است آرام، از اين رو بهتر است شخص نسبت به اين زمزمه يا صداي آرام حساس باشد «طاهري، 1384/ 119،120».

كارل راجرز
در سال 1902 در يكي از حومه‌هاي شهر شيكاگو كودكي چشم به جهان گشود كه بعدها به عنوان يكي از مناديان روان‌شناسي انسانگرا مطرح شد. راجرز هر چند در دوران كودكي، منزوي و تنها بود و سخت تحت سيطره عقايد والدينش قرار داشت با وجود اين در دوران جواني خويش اعتقادهاي راديكال والدينش را رها كرده و برآن شد كه هر فرد بايد به تناسب تفسيري كه از رويدادها و جهان ارائه مي‌كند، زندگي خويش را بنا كند.

رويكرد درماني راجرز
آنچه موجب شهرت راجرز شد، رويكرد درماني وي بود كه درمان متمركز بر شخص «person centered therapy» ناميده مي‌شود. فرانك برونو رويكرد درماني راجرز را چنين تعريف مي‌كند: «درمان متمركز بر درمانجو (شخص) شيوه‌اي است در ياري دادن اشخاص مبتلا به مشكلات گوناگون كه درمانگر در آن، فضايي مملو از پذيرش عاطفي ايجاد مي‌كند. اين فضا توانايي درمانجو را براي بيان و كشف خود تقويت مي‌كند. كانون توجه درمانگر خود درمانجوست نه نشانه‌هاي بيماري او«طاهري، 1384/ 133».
هسته اصلي رويكرد درماني راجرز غير رهنمودي «nondirective» بودن آن است. منظور از روان‌درماني بي‌رهنمود «nondirectivetherapy» اين است كه فرد مراجعه كننده بدون راهنمايي يا با حداقل راهنمايي توسط درمانجو به تعمق در درون خويش بپردازد و مسير خودشكوفايي خويش را جستجو كند. در چنين رويكردي داوري ارزشي نسبت به فرد مراجعه‌كننده از سوي درمانگر انجام نمي‌شود و تمام تلاش‌ها در جهت تقويت عزت نفس درمانجو انجام مي‌شود. در واقع در نگاه راجرز مسووليت درمان نه به عهده درمانگر بلكه به عهده خود مراجعه‌كننده است.

اظهارنظر
محور اصلي نظام فكري انسانگرايي «humanism» ارزش دادن به تمايلات و ارزش‌هاي انساني است. اصطلاح روان‌شناسي انسانگرا كه نخستين بار توسط آلپورت در 1930 مطرح شد در دهه 1960 و 1970 شكوفا شد و به مخالفت با دو رويكرد روانكاوي و رفتارگرايي پرداخت.
روان‌شناسان انسانگرا، روانكاوي فرويد را متهم مي‌كردند كه صرفاً بر جنبه آشفته طبيعت انسان متمركز شده است. از سوي ديگر رفتارگرايان نيز به دليل اين‌كه رفتار انسان‌ها را به رفتار موش‌هاي سفيد بزرگ تقليل و محدود مي‌كردند و از جنبه‌هاي پيچيده رفتار غافل بودند مورد نقد روان‌شناسان انسانگرا قرار گرفتند. با وجود تأثير شگرف روان‌شناسي انسانگرا، هرگز عملاً اين رويكرد در قالب يك مكتب روان‌شناسي معرفي نشد. دلايل متعددي براي چنين ناكامي مي‌توان ذكر كرد. در اين ميان نبود پژوهش‌هاي دانشگاهي، عدم‌تربيت دانشجويان در مقاطع بالاتر براي ادامه سنت و رويكرد انسانگرايانه را مي‌توان از جمله مهم‌ترين دلايل برشمرد.
منابع:
1- برونو فرانك، فرهنگ توصيفي روان‌شناسي، ترجمه طاهري وياسائي، ناهيد، 1384.
2- پورافكاري نصرت‌الله، فرهنگ جامع روان‌شناسي روانپزشكي، فرهنگ معاصر، 1386.
3- شولتز داون پي، شولتز سيدني الن، نظريه‌هاي شخصيت، ترجمه سيد محمدي يحيي، ويرايش، 1386.
4- شولتز داون پي، شولتز سيدني الن، تاريخ روان‌شناسي نوين، ترجمه سيف و همكاران، دوران، 1386.