عشق یعنی خاطرات بی غبار
دفتری از شعر و از عطر بهار
عشق یعنی یک تمنا یک نیاز
زمزمه از عاشقی با سوز و ساز
عشق یعنی چشم خیس مست او
زیر باران دست تو در دست او
عشق یعنی خاطرات بی غبار
دفتری از شعر و از عطر بهار
عشق یعنی یک تمنا یک نیاز
زمزمه از عاشقی با سوز و ساز
عشق یعنی چشم خیس مست او
زیر باران دست تو در دست او
شیشه ی نازک احساس مرا دست نزن
چندشم می شود از لک انگشت دروغ
آن که میگفت که احساس مرا می فهمد
کو کجا رفت ؟که احساس مرا خوب فروخت
عشق یعنی...
ارزوی خیلی ها بودم.... اما قربانی قدر نشناسی یک نفر شدم
عشق یعنی تا سحر دریا شدنمثلیک پروانه بی پروا شدن عشق یعنی سر به زیر انداختن درحریم دلبری جان باختن عشق یعنی بر سر دار آمدن بی محابا دیدن یا ر آمدن عشق یعنی پرزدن بی بال وپر دیده را دریا نمودن تا سحر
عشق یعنی گفتگو با کربلا سر کشیدن باده از جام بلا عشق یعنی دیده برخنجرزدن مثل طوطی درقفس پرپرزدن عشق یعنی گم شدن در جام می راز دل بی پرده بشنیدن زنی عشق یعنی خاک پای خاکیان می زدن در حلقه ی افلاکیان عشق یعنی مثل یک گل وا شدن فــارغ از بی تابی دنیـــا شـدن
عشق یعنی شب نشینی با خدا گفتگو با ناله اما بی صدا عشق یعنی پای کوبی در منا با صفا دل را نمودن آشنا عشق یعنی دیدن موسی به طور یک جهان بی ناشدن ازبوی نور عشق یعنی پای هر بت« لا» شدن مست و مجنون درپی لیلا شدن عشق یعنی زندگی را باختن خانه ای در کوی دلبر ساختن عشق یعنی از حرا تا کربلا جان سپردن تشنه لب درنینوا عشق یعنی چون کبوتر ساده باش پای هر صاحب دلی افتاده باش عشق یعنی فارغ از رنگ و ریا دوستی با لاله و گل بی ریا عشق یعنی کار نیکو کردن است برصداقت راستی خوکردن است عشق یعنی عشق بازی با چمن گفتگو با لاله و با یاسمن عشق یعنی مثل آب آبی شدن هرشبی با گریه مهتابی شدن عشق یعنی جوشش می درسبو مستی ودیوانگی بی های وهو عشق یعنـــی باسحرهمدم شـــدن در دبــســتان ادب آدم شـــدن عشق یعنی مرگ درمیدان جنگ کشته دلدار گشتن بی درنگ عشق یعنی بی نیاز از جام جم شاد کردن دیده و دل وقت غم
عاشقی چیزی برای هدیه نیست
طرح دریا و غروب و گریه نیست
عاشقی یک کلبه ویرانه نیستصحبت شمع و گل و پروانه نیستعاشقی تنهای تنها یک تب استبی تو مردن در سکوت یک شب است...
دلم تنگ است این شبها یقین دارم که میدانی........
صدای غربت من را ز احساسم تو می خوانی.......شدم از درد تنهایی گلی پژمرده و غمگین.....ببار ای ابر پاییزی که دردم را تو میدانی........میان دوزخ عشقت پریشان و گرفتارم........چرا ای مرکب عشقم چنین آهسته میرانی........تپش های دل خسته چه بی تاب و هراسانند.....به من آخر بگو ای دل چرا امشب پریشانی........دلم دریای خون است وپر از امواج بی ساحل.....درون سینه ام آری تو آن موج هراسانی........هماره قلب بیمارم به یاد توشود روشن......چه فرقی می کند اما تو که این را نمی دانی.......