صفحه 2 از 5 نخستنخست 12345 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 11 تا 20 , از مجموع 46

موضوع: ديوان استاد شهريار

  1. #11
    معاونت سایت
    تاریخ عضویت
    2012/06/05
    محل سکونت
    Tabriz
    نوشته ها
    14,398

    Eh


    اي آفتاب هاله‌اي از روي ماه تو
    مه برلب افق لبه‌اي از کلاه تو
    لرزنده
    چون کواکب گاه سپيده دم
    شمع شبي سياهم و چشمم به راه تو

    کي ميرسي به پرچم خونين چون شفق
    خورشيد و مه سري به سنان سپاه تو

    اي دل فريب جادوي مهتاب شب مخور
    زلفش کشيده نقشه‌ي روز سياه تو

    شاها به خاکپاي تو گل‌ها شکفته‌اند
    ما هم يکي شکسته و مسکين گياه تو

    من روي دل به کعبه‌ي کوي تو داشتم
    کمد نداي غيب که اين است راه تو

    يک نوک پا به چادر چوپانيم بيا
    کز دستچين لاله کنم تکيه‌گاه تو

    آئينه سازمت همه‌ي چشمه‌سارها
    وز چشم آهوان بنوازم نگاه تو

    بعد از نواي خواجه‌ي شيراز شهريار
    دل بسته‌ام به ناله‌ي سيم سه‌گاه تو



  2. #12
    معاونت سایت
    تاریخ عضویت
    2012/06/05
    محل سکونت
    Tabriz
    نوشته ها
    14,398

    Eh


    سري به سينه‌ي خود تا صفا تواني يافت
    خلاف خواهش خود تا خدا تواني يافت
    در
    حقايق و گنجينه‌ي ادب قفل است
    کليد فتح به کنج فنا تواني يافت

    به هوش باش که با عقل و حکمت محدود
    کمال مطلق گيتي کجا تواني يافت


    جمال معرفت از خواب جهل بيداريست
    بجوي جوهر خود تا جلا تواني يافت

    تحولي است که از رنجها پديد آيد
    نه قصه‌اي که به چون و چرا تواني يافت

    تو حلقه بردر راز قضا نداني زد
    مگر که ره به حريم رضا تواني يافت

    ز قعر چاه توان ديد در ستاره و ماه
    گر اين فنا بپذيري بقا تواني يافت

    کمال ذوق و هنر شهريار در معني است
    تو پيش و پس کن لفظي کجا تواني يافت

    ویرایش توسط !MAHSA! : 2013/01/23 در ساعت 21:47

  3. #13
    معاونت سایت
    تاریخ عضویت
    2012/06/05
    محل سکونت
    Tabriz
    نوشته ها
    14,398

    Eh

    عمرم به هجرِ آن مهِ نامهربان گذشت
    دل پایبند اوست، مگر می توان گذشت؟

    عمری گذاشتم به آه و به فغان، ولی
    آخر گذشت گرچه به آه و فغان گذشت


    خون می خورم چو نرگس مستش که آن حریف
    سرمست ناز بود و ز من سرگران گذشت

    طبعی سرشتم از تن و جان تا به این جهان
    هم دل توان سپرد، هم از وی توان گذشت

    از جویبار دیده مددی جوی «شهریار»
    دیگر صفای چشمه طبع روان گذش
    ت

  4. #14
    معاونت سایت
    تاریخ عضویت
    2012/06/05
    محل سکونت
    Tabriz
    نوشته ها
    14,398

    پیش فرض

    مي آمديم و کـله من گيج و منگ بود

    انگـار جـيوه در دل من آب مي کـنند

    پـيـچـيده صحـنه هاي زمين و زمان به هـم
    خاموش و خوفـناک هـمه مي گـريختـند
    مي گـشت آسمان که بـکوبد به مغـز من

    دنيا به پـيش چـشم گـنهـکار من سياه
    يک ناله ضعـيف هـم از پـي دوان دوان
    مي آمد و به گـوش من آهـسته مي خليـد:

    تـنـهـا شـدي پـسـر!


  5. #15
    معاونت سایت
    تاریخ عضویت
    2012/06/05
    محل سکونت
    Tabriz
    نوشته ها
    14,398

    Eh

    شب همه بی تو کار من شکوه به ماه کردنست
    روز ستاره تا سحر تیره به آه کردنست
    متن خبر که یک قلم بی‌تو سیاه شد جهان
    حاشیه رفتنم دگر نامه سیاه کردنست
    چون تو نه در مقابلی عکس تو پیش رونهیم
    اینهم از آب و آینه خواهش ماه کردنست
    نو گل نازنین من تا تو نگاه می‌کنی
    لطف بهار عارفان در تو نگاه کردنست
    ماه عباد تست و من با لب روزه دار ازین
    قول و غزل نوشتنم بیم گناه کردنست
    لیک چراغ ذوق هم این همه کشته داشتن
    چشمه به گل گرفتن و ماه به چاه کردنست
    غفلت کائنات را جنبش سایه‌ها همه
    سجده به کاخ کبریا خواه نخواه کردنست
    از غم خود بپرس کو با دل ما چه می‌کند
    این هم اگر چه شکوه‌ی شحنه به شاه کردنست
    عهد تو (سایه) و (صبا) گو بشکن که راه من
    رو به حریم کعبه‌ی لطف آله کردنست
    گاه به گاه پرسشی کن که زکوة زندگی
    پرسش حال دوستان گاه به گاه کردنست
    بوسه‌ی تو به کام من کوه نورد تشنه را
    کوزه‌ی آب زندگی توشه راه کردنست
    خود برسان به شهریار ایکه درین محیط غم
    بی‌تو نفس کشیدنم عمر تباه کردنست

  6. #16
    معاونت سایت
    تاریخ عضویت
    2012/06/05
    محل سکونت
    Tabriz
    نوشته ها
    14,398

    پیش فرض

    علي اي هماي رحمت تو چه آيتي خدا را
    که به ماسوا فکندي همه سايه‌ي هما را

    دل اگر خداشناسي همه در رخ علي بين
    به علي شناختم به خدا قسم خدا را

    به خدا که در دو عالم اثر از فنا نماند
    چو علي گرفته باشد سر چشمه‌ي بقا را

    مگر اي سحاب رحمت تو بباري ارنه دوزخ
    به شرار قهر سوزد همه جان ماسوا را

    برو اي گداي مسکين در خانه‌ي علي زن
    که نگين پادشاهي دهد از کرم گدا را

    بجز از علي که گويد به پسر که قاتل من
    چو اسير تست اکنون به اسير کن مدارا

    بجز از علي که آرد پسري ابوالعجائب
    که علم کند به عالم شهداي کربلا را

    چو به دوست عهد بندد ز ميان پاکبازان
    چو علي که ميتواند که بسر برد وفا را

    نه خدا توانمش خواند نه بشر توانمش گفت
    متحيرم چه نامم شه ملک لافتي را

    بدو چشم خون فشانم هله اي نسيم رحمت
    که ز کوي او غباري به من آر توتيا را

    به اميد آن که شايد برسد به خاک پايت
    چه پيامها سپردم همه سوز دل صبا را

    چو تويي قضاي گردان به دعاي مستمندان
    که ز جان ما بگردان ره آفت قضا را

    چه زنم چوناي هردم ز نواي شوق او دم
    که لسان غيب خوشتر بنوازد اين نوا را

    همه شب در اين اميدم که نسيم صبحگاهي
    به پيام آشنائي بنوازد و آشنا را

    ز نواي مرغ يا حق بشنو
    که در دل شب
    غم دل به دوست گفتن چه خوشست شهريارا




  7. #17
    معاونت سایت
    تاریخ عضویت
    2012/06/05
    محل سکونت
    Tabriz
    نوشته ها
    14,398

    Eh

    دلم جواب بلی می دهد صلای تو را
    صلا بزن که به جان می خرم بلای تو را

    به زلف گو که ازل تا ابد کشاکش تست
    نه ابتدای تو دیدم نه انتهای تو را


    کشم جفای تو تا عمر باشدم ، هر چند
    وفا نمی کند این عمرها وفای تو را

    بجاست کز غم دل رنجه باشم و دلتنگ
    مگر نه در دل من تنگ کرده جای تو را

    تو از دریچه ی دل می روی و می آیی
    ولی نمی شنود کس صدای پای تو را

    غبار فقر و فنا توتیای چشمم کن
    که خضر راه شوم چشمه ی بقای تو را

    خوشا طلاق تن و دلکشا تلاقی روح
    که داده با دل من وعده ی لقای تو را

    هوای سیر گل و ساز بلبلم دادی
    که بنگرم به گل و سر کنم ثنای تو را

    به آب و آینه ام ناز می کند صورت
    کو صوفیانه به خود بسته ام صفای تو را

    به دامن تر خود طعنه می زنم زاهد
    بیا که برنخورد گوشه ی قبای تو را

    ز جور خلق به پیش تو آورم شکوه
    بگو که با که برم شرح ماجرای تو را

    ز آه من به هلال تو هاله می خواهند
    به در نمی کند از سر دلم هوای تو را

    شبانیم هوس است و طواف کعبه ی طور
    مگر به گوش دلی بشنوم صدای تو را

    به جبر گر همه عالم رضای من طلبند
    من اختیا کنم ز آن میان رضای تو را

    گرم شناگر دریای عشق نشناسند
    چه غم ز شنعت بیگانه آشنای تو را

    چه شکر گویمت ای چهره ساز پرده ی شب
    که چشمم این همه فیلم فرح فزای تو را

    چه جای من که بر این صحنه موه های بلند
    به صف ستاده تماشای سینمای تو را
    بر این مقرنس فیروزه تا ابد مسحور
    ستاره ی سحری چشم سرمه سای تو را

    به تار چنگ نواسنج من گره زده اند
    فداست طره ی زلف گره گشای تو را

    بر آستان خود این دلشکستگان دریاب
    که آستین بفشاندند ماسوای تو را

    دل شکسته ی من گفت شهریارا بس
    که من به خانه ی خود یافتم خدای تو را





  8. #18
    معاونت سایت
    تاریخ عضویت
    2012/06/05
    محل سکونت
    Tabriz
    نوشته ها
    14,398

    پیش فرض


    تا چند کنیم از تو قناعت به نگاهی
    یک عمر قناعت نتوان کرد الهی
    دیریست که چون هاله همه دور تو گردم
    چون باز شوم از سرت ای مه به نگاهی
    بر هر دری ای شمع چو پروانه زنم سر
    در آرزوی آنکه بیابم به تو راهی
    نه روی سخن گفتن و نه پای گذشتن
    سر گشته ام ای ماه هنر پیشه پناهی
    در فکر کلاهند حریفان همه هشدار
    هرگز به سر ماه نرفته است کلاهی
    بگریز در آغوش من از خلق که گل ها
    از باد گریزند در آغوش گیاهی
    در آرزوی جلوه ی مهتاب جمالش
    یارب گذراندیم چه شب های سیاهی
    یک عمر گنه کردم و شرمنده که در حشر
    شایان گذشت تو مرا نیست گناهی

  9. #19
    معاونت سایت
    تاریخ عضویت
    2012/06/05
    محل سکونت
    Tabriz
    نوشته ها
    14,398

    Eh

    مهتاب و سرشکی بهم آمیخته بودیم
    خوش رویهم آن شب من و مه ریخته بودیم

    دور از لب شیرین تو چون شمع سیه روز
    خوش آتش و آبی بهم آمیخته بودیم


    با گریه ی خونین من و خنده ی مهتاب
    آب رخی از شبنم و گل ریخته بودیم

    از چشم تو سر مست و به بالای تو همدست
    صد فتنه ز هر گوشه برانگیخته بودیم

    زان پیش که در زلف تو بندیم دل خویش
    ما رشته ی مهر از همه بگسیخته بودیم


  10. #20
    معاونت سایت
    تاریخ عضویت
    2012/06/05
    محل سکونت
    Tabriz
    نوشته ها
    14,398

    پیش فرض

    در دياري كه در او نيست كسي يار كسي
    كاش يارب كه نيفتد به كسي،كار كسي

    هر كس آزار من زار پسنديد ولي
    نپسنديد دل زار من آزار كسي

    آخرش محنت جانكاه به چاه اندازد
    هر كه چون ماه برافروخت شب تار كسي

    سودش اين بس كه به هيچش بفروشند چو من
    هر كه با قيمت جان بود خريدار كسي
    سود بازار محبت همه آه سرد است
    تا نكوشيد پس گرمي بازار كسي

    غير آزار نديدم چو گرفتارم ديد
    كس مبادا چو من زار گرفتار كسي

    تا شدم خار تو رشكم به غزيزان آيد
    بار الها!كه عزيزي نشود خار كسي

    آنكه خاطرهوس عشق ووفا دارد از او
    به هوس هر دو سه روزي است هوادار كسي

    لطف حق يار كسي باد كه در دوره ما
    نشود يار كسي تا نشود بار كسي

    گر كسي را نفكنديم بسر سايه چو گل
    شكر ايزد كه نبوديم به پا خار كسي

    شهريارا سر من زير پس كاخ ستم
    به كه بر سر فتدم سايه ديوار كسي


صفحه 2 از 5 نخستنخست 12345 آخرینآخرین

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •