صفحه 2 از 5 نخستنخست 12345 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 11 تا 20 , از مجموع 44

موضوع: /// غـريـب مـديـنـــه /// ( کشتي پهلو گرفته )

  1. #11
    مدیر بازنشسته
    تاریخ عضویت
    2008/09/21
    سن
    40
    نوشته ها
    5,692

    پیش فرض

    خدا بيامرزد ابوطالب را و غريق رحمت كند حمزه را كه اگر اين دو حامى با صلابت و قدرتمند نبودند،

    آن كه در بيابان سوزان، سنگ بر شكمش مى نشست پيامبر بود و آن بدن كه آماج عمودها و نيزه ها قرار مى گرفت، بدن مبارك پيامبر بود،

    هم چنان كه با وجود اين دو حامى موحد و استوار نيز


    آن كه شكنبه ى شتر بر سرش فرود مى آمد پيامبر بود و آن كه پايش به سنگ جهالت دشمنان مى آزرد، پيامبر بود- سلام خدا بر او -


    من هنوز شيرخواره بودم كه عرصه را بر پدرم و پيروان او تنگ تر كردند، زمينى را كه به بركت او و به يمن خلقت او پديد آمده بود، نتوانستند بر او ببينند ،

    او را، ما و مومنان او را به دره اى كوچاندند كه خشكى و سختى و سوزندگى اش شهره ى طبيعت بود و زبانزد تاريخ شد.



    من اولين قدم هاى راه افتادنم را بر روى ريگ هاى سوزان شعب ابى طالب گذاشتم
    .




    و من به وضوح مى ديدم كه سخت تر از آن تاول ها كه بر پاهاى كودكانه من مى نشست، زخم هايى بود كه سينه ى فراخ پدرم رسول خدا را شرحه شرحه مى كرد

    و قلب عالمگير او را مى سوزاند.



    يكى مى آمد و لب هاى چون كوير، تفته و ترك خورده اش را به زحمت در مقابل پدرم مى گشود و مى گفت: آب.

    و پدرم بى آنكه هيچ كلامى بگويد چشم هاى محجوبش را به زير مى انداخت و اندكى فاصله ى ميان دندان هاى مباركش را بيشتر مى كرد تا آن صحابى مومن،

    سنگ را در دهان او ببيند و ببيند كه رسول خدا هم براى مقابله با آتش جگر سوز عطش، سنگ مى مكد.




    و آن ديگرى مچاله از فشار گرسنگى، كشان كشان خود را به پيامبر مى رساند و سلام و اسلام خود را تجديد مى كرد تا رسول خدا بداند كه يارانش،

    محكم و استوار ايستاده اند و هيچ حادثه اى نمى تواند آنان را به زمين ضعف بنشاند يا به پرتگاه كفر بكشاند

    و وقتى پدرم او را در آغوش تحسين مى فشرد،

    او تازه در مى يافت كه رسول خدا هم در مقابل فشار گرسنگى، سنگ بر شكم خويش بسته است.



    همين خرمايى كه مشتى اش انسانى را سير نمى كند آن زمان يك دانه اش در دهان چهل انسان مى گشت تا چهل مرد را در مرز ميان زندگى و مرگ ايستاده نگاه دارد.



    من شير آميخته به اندوه مادرم خديجه را در كوران و تلاطم اين دردهاى درهم پيچيده نوشيدم.


    سفره ى چشم اهل دره روزها و روزها منتظر مى ماند تا مگر محموله خوراكى از ميان چنگالهاى محاصره كنندگان شعب عبور كند و از لابه لاى سنگ و كلوخ هاى دامنه،

    به سلامت بگذرد و چند روز قناعت آميز را پر كند.



    دوران شعب پيش از آنكه طاقت زندانيان به سر آيد تمام شد، اما آن چه تمام نشد،


    آسيب ها و آزارهايى بود كه بر جسم و جان پيامبر فرود مى آمد
    .


    (10)

  2. #12
    مدیر بازنشسته
    تاریخ عضویت
    2008/09/21
    سن
    40
    نوشته ها
    5,692

    پیش فرض

    اين بارهاى طاقت فرسا تا آن زمان كه مادرم خديجه حيات داشت بسيار هموارتر مى نمود.

    و قتى پيامبر پا از درگاه خانه به درون مى گذاشت، ملاطفت ها، مهربانى ها، همدرديها و دلداريهاى خديجه آن چنان او را سبكبال مى كرد

    كه پدرم حتى تا وقت وفات هم او را به ياد مى آورد و گهگاه در فراق او مى گريست.



    يادم نمى رود، يكبار عايشه از سر حسادت، نام مادرم را به تحقير برد و پدرم آن چنان بر او نهيب زد كه عايشه، هيچ گاه ديگر جرات نكرد در حضور رسول الله ،

    از خديجه بى احترام ياد كند.



    خبر رحلت مادر، براى من بسيار دردناك بود به خصوص كه زخم شعب ابى طالب هنوز التيام نيافته بود و اندوه تنهايى پدرم كاستى نپذيرفته بود.

    من وقتى به يكباره جاى مادرم را در خانه، خالى يافتم سرآسيمه و آشفته موى به دامن پدر آويختم كه:



    - مادرم كجاست؟!



    پدرم غم آلوده و مضطرب به من مى نگريست و هيچ نمى گفت ،


    شايد هيچ لحنى كه بتواند آن خبر جانسوز را در آن بريزد نمى يافت.



    جبرئيل از پس اين استيصال فرود آمد و به پدرم از جانب خدا پيام داد كه



    « سلام مرا به فاطمه ام برسان و بگو كه مادر تو را در قصرى از قصرهاى بهشت جاى داديم كه از طلا و ياقوت سرخ فراهم آمده است

    و او را با مريم دختر عمران و آسيه همخانه ساختيم.»


    و من به يمن اين پيام خداوند، آرامش يافتم، خداوند، جل و علا را تقديس و تنزيه كردم و گفتم كه سلام ها و سلامتى ها همه از اوست و تحيت ها همه به او بازمى گردد.


    كلام خدا اگر چه تسلاى دل من شد اما فقدان خديجه در كوران حوادث، چيزى نبود كه براى پيامبر و من تحمل كردنى و تاب آوردنى باشد.



    دلدارى خديجه نبود اما تيرهاى تهمت و افترا و آسيب و ابتلاى پيامبر هم چنان به شدت و قوت خود باقى بود.


    يك روز ديوانه اش مى خواندند، يك روز ساحرش لقب مى دادند. يك روز دروغگو و لافزن و عقب مانده اش مى ناميدند و هر روز به وسيله اى دل مبارك او را مى آزردند.

    (11)



  3. #13
    مدیر بازنشسته
    تاریخ عضویت
    2008/09/21
    سن
    40
    نوشته ها
    5,692

    پیش فرض

    البته اصل و ريشه پيامبر استوارتر و شاخه و برگش در آسمان گسترده تر از آن بود كه عصيان ها و كفران ها و تهمت ها و اذيت ها بتواند خدشه و خللى

    در دعوت او پديد بياورد يا ملول و خسته اش كند و از پايش درآورد.

    او تا بدان جا در دعوت به هدايت ثبات مى ورزيد و از دل و جان مايه مى گذاشت كه گاهى خدا به او فرمان توقف مى داد و او را به مواظبت از جسم و جانش ملزم مى نمود.



    آن چه دل پيامبر را مى آزرد، نه آزار دشمنان كه جهالتشان بود، پيامبر نه از آنان، كه بر آنان غمگين مى شد كه چرا تا بدان پايه بر جهالت خويش، پاى مى فشرند،

    و پا از حصار كفر و شرك بيرون نمى گذارند، چرا در فضاى حيات بخش توحيد تنفس نمى كنند، چرا حلاوت و شيرينى عبوديت را نمى چشند.




    و در اين غمخوارى، مشاركتى كه ابوطالب موحد و خديجه ى مهربان با او مى كردند از دست و دل هيچ ايثارگرى جز همين دو بر نمى آمد.

    و قتى ابوطالب و خديجه رفتند، وقتى ابوطالب و خديجه، هر دو در يك سال با پيامبر وداع كردند، پيامبر بسيار بيش از آن چه تصور مى كرد، تنها شد.

    و من اگر مى خواستم فقط دختر او باشم، بارى از دوش تنهايى از برنمى داشتم.




    پدرم با آن همه مصيبت و سختى، نياز به مادر داشت،



    مادرى كه پروانه وار گرد شمع وجود او بگردد و با بالهاى محبت و ايثار، اشكهايش را بسترد.

    و من تلاش كردم كه براى پدرم- محبوب ترين خلق جهان- مادرى كنم و موفق شدم.

    پدرم مرا به مادرى قبول كرد و به لقب «اُمّ اَبيها» مفتخرم ساخت
    .



    و اين شايد يكى از شيرين ترين لقب هايى بود كه خدا و پيامبرش به من داده بودند.

    اين لقب البته آسان به دست نيامد. پشت اين لقب، خون دل ها خفته بود و تيمارها نهفته.




    هيچ كس نمى تواند عمق جراحت دل مرا بفهمد آن زمانى كه

    من پدرم را پريشان حال و آشفته موى بر در گاه خانه مى يافتم

    يا آزرده پاى و آلوده لباس در آغوشش مى فشردم، يا مجروح و زخم خورده، تيمارش مى داشتم
    .



    هر سنگ نه بر پاى او كه بر چشم من فرود مى آمد و هر زخم نه بر اندام او كه بر جگر من مى نشست.

    با اين تفاوت عميق كه دل او، دل پيامبر بود، عظيم و استوار و نلرزيدنى ودل من




    دل فاطمه بود، نازك و لطيف و شكستنى
    .


    (12)

  4. #14
    مدیر بازنشسته
    تاریخ عضویت
    2008/09/21
    سن
    40
    نوشته ها
    5,692

    پیش فرض

    شرايط آنقدر سخت و سخت تر شد كه خداوند پيامبرش را دستور هجرت داد.

    مردمى كه به خورشيد با نفرت مى نگرند، شايسته شب اند. مردمى كه به سوى آفتاب، كلوخ پرتاب مى كنند، لايق ظلمت اند.



    خورشيد، طلوع كردنى است.




    ابرهاى سياه حتى اگر در آغاز مشرق كمين كنند، خورشيد، متين و بزرگوار از كنارشان خواهد گذشت و روشنى اش را

    به ارمغان جهانيان خواهد برد.


    پيامبر شبانه مى بايست از مكه هجرت مى كرد، در آن زمان كه چهل كافر قداره بند دور تا دور خانه ى او را در محاصره داشتند و چهل شمشير خون آشام

    لحظه مى شمردند تا خون او را به تساوى ميان خويش، تقسيم كنند.

    پيامبر، ايثارگرى مى طلبيد تا در جاى خويش بخواباند و كفار را ناكام بگذارد.




    آن ايثار منش هيچ كس جز پدر شما، على بن ابيطالب نمى توانست باشد،



    وقتى پيامبر به او اشارت فرمود و از او نظر خواست. او نپرسيد: من چه مى شوم؟ عرضه داشت:



    -
    شما به سلامت مى مانيد؟



    پيامبر فرمود: آرى، پسر عموى گرامى ام.



    و وقتى دل ما، از هول و اضطراب، قرار نداشت،



    علی شيرين ترين خواب عمرش را آن شب به رخت خواب پيامبر، هديه كرد و شان نزول آيتى ديگر از قرآن را بر افتخارات خويش افزود
    .




    ملائكه حيرت كردند و خدا مباهات ورزيد:




    « وَ منَ النّاس مَنْ يَشْرى نَفْسَهُ ابْتِغاء مَرْضاتِ اللَّه، وَاللَّهُ رَؤُفٌ بِالْعباد. [ سوره بقره- آيه ى 207. ]

    و ميان مردم كسى هست كه جانش را با رضاى خدا، تاخت مى زند و خدا دوستدار (اين گونه) بندگان است. »




    پيامبر بر دوش سلمان از ميان كفار چشم و دل كور عبور كرد و آنان نفهميدند.

    پرسيدند: چيست بر دوش تو؟ سلمان راستگو گفت: پيامبر.

    آنان خنديدند و نفهميدند و به بستر پيامبر هجوم بردند.



    آن چه مى خواستند در رخت خواب بود اما نمى دانستند. آنان جان پيامبر را مى خواستند و
    على، جان پيامبر بود


    على آينه ى تمام نماى پيامبر بود،


    « انفسنا و انفسكم» در آن مباهله ى تاريخساز، شان على بود




    اما آن ها كه دركشان بدين پايه نمى رسيد و فقط جسم پيامبر را مى شناختند، خود را ناكام يافتند و خشمگين و زخم خورده بازگشتند،

    صداى سايش دندان هاى كينه جويشان در گوش شب طنين مى افكند اما دستشان از جهان كوتاه بود كه جهان در غار ثور، رحل اقامتى سه روزه افكنده بود.



    (13)

  5. #15
    مدیر بازنشسته
    تاریخ عضویت
    2008/09/21
    سن
    40
    نوشته ها
    5,692

    پیش فرض

    دل مسلمانان از خلاصى پيامبر قرار و آرام يافت اما جسم و جان و خانمانشان نه. كفار و مشركينى كه پيامبر را دور از دسترس مى يافتند

    زهر خود را به جان مومنان و بستگان او مى ريختند.


    پيامبر اما به مدينه وارد نشد. در قباء استقرار يافت و هر چه مومنين مدينه پاى فشردند، يك كلام فرمود:


    من به مدينه وارد نمى شوم مگر به همراه دو عزيزم على و فاطمه
    .




    و از آن جا به على بن ابي طالب پيام داد كه به همراهى فاطمه ها به مدينه بيا،
    من هم چنان چشمِ انتظار و استقبال، گشوده ى شما مى دارم.

    على بن ابي طالب بلافاصله از ما، سه فاطمه، من، فاطمه ى بنت اسد و فاطمه دختر زبير بن عبدالمطلب و تنى چند از زنان و ضعيفان كاروانى ساخت و

    پس از اعلامى عمومى به سوى مدينه حركت كرد.

    شب ها را در منازل بين راه به نماز و تهجّد و عبادت مى پرداختيم و روزها را راه مى رفتيم. كفار و مشركين كه ازكف دادن پيامبر برايشان سنگين و گران تمام شده بود،

    بدشان نمى آمد كه از ميانه ى راه بازمان گردانند و به گروگانمان بگيرند.

    هنوز تا مدينه بسيار مانده بود كه اسوه غلام ابوسفيان راه را بر ما گرفت و گفت:


    من فرستاده ى ابوسفيانم و مامورم كه راه را بر شما ببندم تا او خود، سر رسد.

    بدن هاى زنان كاروان چون بيد مى لرزيد و نگرانى و اضطراب بر دل هايشان چنگ مى انداخت، اما دل من به على و خداى على محكم بود.

    على مرتضى به صلابت كوه ايستاد و فرياد كشيد:




    ما بايد به مدينه برويم، در راه رفتن به مدينه، من هر مانعى را از سر راه بر خواهم داشت،

    حتى اگر اين مانع، اسود، غلام ابوسفيان باشد، جان خود را بردار و راه خود را پيش گير
    .




    اسود تمكين نكرد، على مرتضى دوباره هشدار داد، موثر نيفتاد، سه باره او را بر جان خويش ترساند، سخت سرى كرد.

    حضرت، شمشير از نيام بركشيدو - در پى جنگى سخت - جسد او را بر جاى گذاشت و كاروان را دوباره حركت داد.

    هنوز راه چندانى نپيموده بوديم كه ابوسفيان، بر سر راه سبز شد. جسد اسود را در ميان راه ديده بود و چون مارى زخم خورده به خود مى پيچيد، نعره زد:



    - اى على! كه غلام مرا كشته اى! به چه اجازه اى زنان خويشاوند مرا به مدينه مى برى؟
    على مرتضى، خونسرد، متين و استوار پاسخ فرمود:



    -
    با اجازه آن كس كه اجازه ى من به دست اوست. تو هم از سرنوشت غلامت عبرت بگير و جانت را بردار و بگريز
    .




    ابوسفيان شمشير كشيد و على مرتضى آن قدر با او شمشير زد كه او حياتش را در مخاطره ديد، مغموم و شكست خورده جانش را برداشت و گريخت.


    (14)


    _________________
    اللهم عجل ثم عجل ثم عجل لوليک الفرج

  6. #16
    مدیر بازنشسته
    تاریخ عضویت
    2008/09/21
    سن
    40
    نوشته ها
    5,692

    پیش فرض

    مردى به مردانگى على آفريده نشده است و شمشيرى به كارسازى شمشير او [ لاسَيْفَ إلّا ذَوالفَقار وَلافَتى إلّا عَلى ].


    خدا فقط مى داند كه در خلقت او چه كرده است.



    و قتى بر پيامبر وارد شديم، بوى جبرئيل فضا را آكنده بود، آغوش پيامبر، هنوز بوى جبرئيل مى داد، بوى عرش، بوى وحى.

    پدرم، على را كه در آغوش فشرد، فرمود:


    پيش پاى شما جبرئيل اينجا بود. و به من خبر داد از عبادات شما در ميان راه و از مناجاتتان با خداى تعالى و از سختى ها و جنگ و گريزهايتان تا بدينجا...


    و اين آيات در شان شما نزول يافت:


    « آنان كه ياد خدا مى كنند، ايستاده و نشسته و بر پهلو و در آفرينش اسمان و زمين انديشه مى كنند (و مى گويند: )

    خدايا! تو اينها را به عبث نيافريده اى، تو پاك و منزهى، ما را از عذاب جهنم، نگاه دار.

    خدايا! آن را كه تو به جهنم فرود برى، خوار و ذليل كرده اى و ستمگران را هيچ ياورى نخواهد بود.

    خدايا! ما شنيديم كه منادى ايمان نداد درمى داد كه ايمان بياوريد به پروردگارتان و ايمان آورديم،

    خدايا ببخش گناههاى ما را و بپوشان بديهايمان را و در معيت خوبانمان بميران.

    خداوند! و آنچه را كه بر پيامبرت وعده كرده اى بر ما ارزانى دار و در روز جزا خوارمان مكن كه تو در وعده و پيمان خويش تخلف نمى كنى.

    پس خداوند استجابت كرد دعايشان را.

    من عمل هيچ يك از زن و مرد اهل عمل شما را تباه نمى كنم... پس آنان كه هجرت كردند و از ديارشان رانده شدند و در راه من اذيت و آزار ديدند

    و تن به مقاتله سپردند بدي هايشان را پاك مى كنيم و در بهشت هايى واردشان مى سازيم كه از زير آن، نهرها روان است:

    پاداشى از سوى خدا، كه در نزد خداست بهترين و ارزنده ترين پاداش ها. »*



    اين آيات به يكباره خستگى راه از تن هايمان سترد و خود بهترين پاداش شد براى آن سختى ها كه در راه خدا كشيده بوديم.




    *آيه 190 تا 195 سوره آل عمران- نمونه بينات در شان نزول آيات ص 172 و 173 و كتاب كشف الغمه فى معرفة الائمه ص 539.


    (15)


    _________________
    اللهم عجل ثم عجل ثم عجل لوليک الفرج

  7. #17
    مدیر بازنشسته
    تاریخ عضویت
    2008/09/21
    سن
    40
    نوشته ها
    5,692

    پیش فرض

    در ابتداى مدينه روزها و شب هاى آرامترى داشتيم، انصار، مومن و مهربان بودند و مهاجرين صبور و استوار.

    آرامش نسبى مدينه، فرصتى بود تا پدرتان مرا از پدرم رسول الله خواستگارى كند. در مقابل آن سختى ها و مصائب كه اين دو پسر عم،

    پشت سر گذاشته بودند، آرامش مدينه مجالى مى نمود براى وصلت ما.



    هم اكنون پدرتان على مرتضى خواهد آمد،


    برخيزيد عزيزان من! بيش از اين بى تابى نكنيد.



    على خود از شنيدن خبر، چنان بى تاب شده است كه ميان راه چند بار ردايش در پايش پيچيده است و او را به زمين افكنده است.


    نه فقط دل على كه پاى على نيز با اين خبر لرزيده است،




    بى تاب ترش نكنيد،



    برخيزيد عزيزان من!

    بغض هايتان را فروبخوريد،



    اشك هايتان را بستريد



    و على را تسلى دهيد... سلام الله عليه...



    (16)

  8. #18
    مدیر بازنشسته
    تاریخ عضویت
    2008/09/21
    سن
    40
    نوشته ها
    5,692

    پیش فرض

    اين پاى را بگو از ارتعاش بايستد،


    اين دست را بگو كه دست بدارد از اين لرزش مدام،



    اين قلب را بگو كه نلرزد،



    اين بغض را بگو كه نشكند و اشك از ناودان چشم نريزد.


    اين دل بى تاب را بگو كه فاطمه هست، نمرده است.



    اى جلوه ى خدا! اى يادگار رسول!


    زيستن، بى تو چه سخت است.


    ماندن، بى تو چه دشوار.




    اين مرگ، مرگ تو نيست. مرگ عالم است. حيات بى تو، حيات نيست.


    اين مرگ، نقطه ى ختمى ست بر كتاب جهان
    .



    زمين با چه دلى تو را در خويش مى گيرد و متلاشى نمى شود؟


    آسمان با چه چشمى به رفتن تو مى نگرد كه از هم نمى پاشد و فرو نمى ريزد؟



    خدا اگر نبود من چه مى كردم با اين مصيبت عظمى؟


    اِنّا للَّهِ و انّا اِليْه راجِعُون.




    فاطمه جان! عزيز خدا! دردانه ى رسول! چه بزرگ است فتنه هاى جهان و چه عظيم است ابتلاهاى خداى منان.


    (17)



  9. #19
    مدیر بازنشسته
    تاریخ عضویت
    2008/09/21
    سن
    40
    نوشته ها
    5,692

    پیش فرض

    پس از ارتحال پيامبر، خدا مى داند كه دل من، تنها گرم تو بود.



    در آن و انفساى بعد از وفات نبى كه همه مرتد شدند جز چندتن، چشمه ى زلال اسلام محض از خانه ى تو مى جوشيد.

    در آن طوفان ها كه كشتى اسلام را دستخوش امواج جاهليت مى كرد، تنها لنگر متين و استوار،
    لنگر رضاى تو بود.

    در آن گردبادهاى سهمگين پس از وفات پيامبر كه حق در زير پاى مردم، كعبه در پشتشان، پيامبر در زواياى غفلت زده و زنگار گرفته دلهايشان

    و شيطان در عقل و چشم و گوششان جاى مى گرفت،
    جاده ى منتهى به خانه ى تو، تنها طريق هدايت بود، كه بى رهر و مانده بود.

    در آن ابتداى ميعاد مستمر موساى اسلام، كه سامرى بر منبر هدايت نبوى و ولايت علوى تكيه مى زد، تنها تجلى انوار ربوبى بر
    درختان خانه ى تو

    بود.


    رضاى تو اسلام بود و خشم تو كفر. [ اِنَ اللَّه تَبارَكَ و تَعَالى يَغْضِبُ لِغَضَبِ فاطِمَه وَ يَرْضى لِرِضاها. ]



    هيهات. هيهات.


    اگر رود خروشان اسلام در مسير اصلى خويش، يعنى جرگه ى رضاى تو نه شوره زار غضب خداوند جريان مى يافت،

    مدت اقامت تو در دنياى پس از رسول، اينسان قليل و ناچيز نمى گشت.



    آن چه تو، همسر جوان مرا شكست، شكست نور بود پس از وفات پيامبر و آن چه تو، مادر مهربان كودكان مرا به بستر ارتحال كشانيد خون دل بود.



    اهل زمين و آسمان گواهند كه تو پس از پيامبر، هيچ نخوردى، جز خون دل.



    (18)

  10. #20
    مدیر بازنشسته
    تاریخ عضویت
    2008/09/21
    سن
    40
    نوشته ها
    5,692

    پیش فرض

    زهراى من! اين تازه ابتداى مصيبت ماست.



    اين من كه سر تو را بر دامن گرفته ام، پس از تو جز بر بالش غم سر نخواهم گذاشت و جز نخل هاى كوفه همراز نخواهم يافت.



    اين حسن كه سر بر سينه ى تو نهاده است و گريه جگر سوزش امان مرا بريده است روزى خون دل عمر خويش را

    به واسطه ى زهر خيانت بر طشت غربت خواهد ريخت.



    اين حسين كه ضجه هايش دل ملائكة الله را مى لرزاند و بعيد نيست كه هم الان قالب تهى كند و جان نازك خويش را به جان تو پيوند زند



    روزى به جاى لبيك، چكاچك شمشير خواهد شنيد و به جاى متابعت، خنجر و نيره و تير خواهد ديد.



    اين زينب كه هم اكنون بر پاى تو افتاده است و هر لحظه چون شمع، كوچك و كوچك تر مى شود، مگر نمى داند كه بايد

    پروانه وش به پاى چند شمع بسوزد و دم برنياورد؟




    تو را به خداى فاطمه سوگند كه برخيز و به ام كلثوم بگو كه اگر جان مرا مى خواهد

    لحظه اى از گريستن دست بدارد

    كه من نمى دانم غم تو جانسوزتر است يا گريه ى ام كلثوم؟




    و نمى دانم دختركى كه در يك مصيبت فاطمى اين چنين بي تاب است با آن مصيبت هاى عاشورايى چه مى كند؟


    اين نو گلان كه اكنون اين چنين جامه مى درند جز چند روز از فصل خزان عمر تو را درنيافته اند.

    عمرى كه تمامت آن جز يك فصل
    - فصل خزان- نبوده است.

    تو پيش از آن كه به خانه ى من درآيى مادر پدر بوده اى و از آن پس شريك همه دردهاى من.

    و مادرى در شرايطى كه طفل اسلام، آماج تيرهاى جهل و شرك و كفر مى شود يعنى سپر شدن و دشنه هاى كينه و تيرهاى جهل و شمشيرهاى شرك را به جان خريدن.



    (19)



صفحه 2 از 5 نخستنخست 12345 آخرینآخرین

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •