دیوانگی و عشق در زمان های قدیم وقتی هنوز راه بشر به زمین باز نشده بود. فضیلت ها و تباهی ها دور هم جمع شده بودند. ذکاوت گفت: بیایید بازی کنیم مثلا قایم باشک! دیوانگی فریاد زد: آره قبوله من چشم می ذارم! چون کسی نمی خواست دنبال دیوانگی بگردد, همه قبول کردند. دیوانگی چشم هایش را بست و شروع به شمردن کرد: یک... دو... سه...! همه به دنبال جایی بودند که قایم شوند نظافت خودش را به شاخ ماه آویزان کرد. خیانت خودش را داخل انبوهی از ...
نوشته اصلی توسط roz. زن خوب روی و عاشق ! زنی خوب روی به راهی می رفت ، مردی شیفته در پی او افتاد . زن دریافت و به او گفت : چه می خواهی ؟ گفت : عاشق و گرفتار توام ! زن گفت : پس اگر خواهر مرا که از پی می رسد و در جمال یگانه است ببینی چه خواهی کرد ؟! مرد از این سخن ، او را رها کرده ، منتظر خواهرش شد . بعداً معلوم شد او را فریب داده . باز خود را به او رساند و گفت : چرا دروغ گفتی ؟ زن گفت : چون تو نیز در ادعای خود ...