ز کويت رفتم و الماس طاقت بر شکستم // برو با يار خود بنشين که من بارِ سفر بستم که بعد رفتنم جانا هزار افسوس خواهي خورد/// فلاني يار خوبي بود و من ،قدرش ندانستم
اگر میدونستم که این کره خاکی چقدر پسته هیچ وقت به دنیا نمیومدم
پشت اين پنجره جز هيچ بزرگ،هيچي نيست. قصه اينجاست كه بايد بود،بايد خواند پشت اين پنجره ها باز هم بايد ماند، ونبايد كه گريست بايد زيست....
سوهان میکشم قصه دلتنگی هایم را تا هموار سازم جاده آمدنت را....