زندگینامه مفصل گارسیا مارکز
خانوادهاش
بدون شك مهمترين خويشاوند گارسيا ماركز ، پدربزرگ و مادربزرگ مادري او ست . پدربزرگش سرهنگ نيكولاس ريكاردو ماركز مِجيا ، كهنه سرباز ميانهرو جنگهاي هزار روزه كلمبيا بود . در «آراكاتاكا »، سرزمينِ موز كارايبيها و در روستايي كه به وسيله خودش به پا شده بود ، زندگي ميكرد .
سرهنگ در شهر ، چيزي در حد و قوارههاي يك قهرمان بود . از جمله نكاتي كه در مورد او همه جا گفته مي شد اين بود كه او در واقعة معروف به «كشتار موز» از سكوت خودداري كرد ، و در سال 1929 شكايتي را از آن كشتار وحشتناك به كنگره تحويل داد .
سرهنگ علاوه بر اينكه مردي بسيار پيچيده و جذاب بود ، داستانگوي بسيار قهاري نيز بود و قصههايش از زندگي پرغوغايش خبر ميداد - وقتي جوانتر بود مردي را در دوئل كشته بود و همه جا گفته ميشد كه او پدر چيزي بيشتر از شانزده بچه است !
سرهنگ از كارهاي زمان جنگش به عنوان« تجربيات تقريبا شيرين » ياد ميكرد – چيزي مثل ماجراجويي جوانانه با تفنگها . سرهنگ سالخورده ، گابريل كوچك را از روي دايراه المعارف تعليم ميداد، سالي يكبار او را به سيرك ميبرد ، و نخستين كسي بود كه به نوه بزرگش« يخ» را معرفي كرد، - معجزهاي كه در انبار شركت ufc يافته شده بود! ـ هميشه به نوه بزرگش ميگفت كه چيزي بزرگتر از بار كشتن يك انسان بر دوش سنگيني ندارد ، درسي كه بعدها گارسيا آن را در دهان شخصيتهايش گذاشت .
مادربزرگش ترانكيويلينا ايگيواران كوتس بود ، و بر روي گارسيا ماركز خردسال ، از شوهرش كم تاثيرتر نبود . ذهن اين زن به شكل غريبي از باورهاي محلي و خرافات انباشته شده بود . خواهران بيشمارش هم مثل خودش بودند ، و خانه را با قصههاي ارواح و بدشگونيها، پيشگويها و فالهاي بد لبريز كرده بودند ، يعني همة آن چيزهايي كه شوهرش آنها را با سرسختي توسط ناديده ميانگاشت ، سرهنگ يكبار به گابريل جوان گفته بود :« به اين چيزها گوش نكن ! اينها باورهاي زنانه است » با اين وجود گابريل هنوز گوش ميداد . تنها كار بيهمتا براي مادربزرگش گفتن همين قصهها بود . مهم نبود كه حرفهايش چقدر به دور از واقعيت و غير محتمل بود ، چرا كه هميشه آنها را به مانند حقايقي انكارناپذير تعريف ميكرد . هر چند كه سبك آنها هميشه يك شكل بود ، خشك و تخت . قصههايي كه سالها بعد ، نوهاش آنها را براي رمانهاي بزرگش اقتباس كرد .
والدين گارسيا ماركز، كم و بيش در سالهاي ابتداي زندگياش غريبهايي بيش نبودند ، مادرش ، لوسيا سانتياگا ماركز ايگورانا يكي از دو فرزندي بود كه از سرهنگ و همسرش به دنيا آمده بود . دختري سرزنده ، كه از بد حادثه عاشق مردي به نام گابريل اليگو گارسيا شد .
« متاسفانه» براي آنكه، گارسيا مورد طعن و تشر والدينِ لوسيا بود . براي يك چيز، او در دوران خفت آور تبديل شدن شهر به مكاني بيدر و پيكر و پر هرج و مرج به خاطر تجارت موز ، به خوبي يك «مرده خور» محافظه كار بود . و سرهنگ هميشه او را به برگهاي مردهاي كه پس از طوفان همه جا بي استفاده پراكنده ميشوند و بايد حتما جمع و دور ريخته شوند تشبيه ميكرد. گارسيا همچنين به زنباره بودن شهره بود و دست كم چهار بچه نامشروع هم داشت . در واقع گارسيا مردي نبود كه سرهنگ او را براي قلب رويايي دخترش ، بزرگ بداندش .
و با همه اينها ، او هنوز با نواي عاشقانه آرشههاي ويلن ، شعرهاي عاشقانه و نامه هاي پياپي و حتا پيغامهاي تلگراف از او خواستگاري ميكرد . خانواده سرهنگ همه كار را براي خلاص شدن از گارسيا انجام دادند اما او دوباره بازميگشت ، تقريبا بديهي شده بود كه ديگر دخترشان به مرد تسليم شده است . سرانجام آنها به آن سمج رمانتيك تسليم شدند ، و سرهنگ دست دخترش را در دست آن دانشجوي پزشكي گذاشت و براي راحتي ارتباطشان ، تازه عروس وداماد را در خانهاي مجاور شهر سرهنگ در ريوهاچا ساكن كرد ( داستان معاشقه حزن آور آنها بعدها «در عشق سالهاي وبا» از نو پي ريزي و دوباره سازي شد)