خاطرات اوا براون همسر هیتلر
یست و چهارم ماه مارس 1935
http://www.shahrgon.com/fa/thumbnail...article_medium
دولت انگلستان اعلام کرد که می خواهد نیروی نظامی خود را افزایش دهد و آلمان نیز قصد دارد به طور گسترده بر نیروی نظامیش بیفزاید. وزیر خزانه داری و یکی از اعضای حزب برای تصمیم گیری دربارهی این موضوع به حضور هیتلر آمدند. اعلام این تصمیم باعث می شد که هرگونه امتیاز آلمان در آینده تضمین شود. قدرتهای غربی صراحتا به هیتلر فهماندند که میتواند به تحکیم و تقویت قوای نظامی خود بپردازد. پنج روز بعد از اظهارات هیتلر، او رسما به دولتهای خارجی اعلام کرد که آلمان هم اکنون دارای نیروی هوایی است. جالب آن که نه انگلستان و نه فرانسه هیچگونه واکنشی نسبت به گفتار هیتلر نشان ندادند.
چند روز بعد صدراعظم اعلامیهی دیگری را در نهایت تعجب همگان صادر کرد و من آن را در دفترچهی یادداشتم نوشتهام که برایتان مینویسم: «آدولف اعلام کرد که دولت آلمان قصد دارد نیروی نظامی خود را تقویت کند و قوای نظامی آلمان را از سی وشش هنگ به پانصد و پنجاه هزار تن سرباز افزایش دهد.» در این هنگام واکنش ایتالیا و فرانسه محسوس و آشکار بود. انگلستان سرجان سیمون وزیر امور خارجهی خود را به برلین فرستاد و به دنبال آن به عنوان اعتراض این دولت، آنتونی ایدن – مامور سیاسی انگلیس – از مرز آلمان خارج شد. فرانسه نیز در همین راستا به هیتلر اعتراض کرد. با این وجود هر دو کشور سعی کردند با هیتلر کنار آیند. در واقع پیشوای آلمان آنها را سر جای خود نشاند. هنگامی که فرانسه قرارداد دو جانبهای را با روسیه و چکواسکواکی امضاء کرد، هیتلر فورا باخبر شد. . . .
مسایل سیاسی این چنینی او را به شدت به خود مشغول میداشت. من نیز تا حدودی از آنچه در عرصه سیاست میگذشت، آگاه بودم و تمام آنها را در دفترچهی یادداشتم مینوشتم تا این که در اول ماه آوریل 1935 متوجه شدم که جریانات مشکوکی پیرامون هیتلر میگذرد... رفتار هیتلر نسبت به من تغییر کرد و یکباره به سردی گرایید!. . .
اول ماه آوریل 1935
دیروز هیتلر مرا برای شام به «فیریارزایت سه» در وین دعوت کرد و من سه ساعت در کنار آدولف بودم، ولی نتوانستم یک کلام هم با وی صحبت کنم. هنگامی که میخواستم بروم او پاکتی به دستم داد که در آن پول بود. کم کم فهمیده بود که باید به من کمک مالی کند. او یک دفعهی دیگر نیز این کار را کرده بود. ای کاش چیز دیگری هم به این پاکت میافزود، کلامی محبتآمیز و کلمهای دلخوش کننده! که شاید از این پاکت برای من بسیار با ارزشتر بود و بسیار خوشحالتر میشدم، اگر سخن امیدبخشی بر زبان میآورد. نمیدانم چرا او با هوفمن شام میخورد، ولی حاضر نیست مرا ببیند. آنها حداقل چند هفته یکبار یکدیگر را میبینند. ای کاش من خانهای از خود داشتم تا میتوانستم هرگاه هیتلر به مونیخ میآید، براحتی او را ببینم...
ماه آوریل برایم ماه بسیار بدی بود. آپارتمان هیتلر توسط پاول لودویک و توروتس که دو مهندس آرشیتکت بودند و کارکنان آنها اشغال شده بود و از آن جایی که هیتلر دوست نداشت در هتل بماند، خیلی کم به مونیخ میآمد. ضمنا او هر روز بیشتر درگیر مسایل سیاسی میشد، خصوصا در آن مقطع ماجراهای مربوط به انگلستان وی را به شدت به خود مشغول میداشت. در این جریان فرانسه هم در مقابل آلمان قرار گرفت و ذهن هیتلر را بیشتر درگیر خود کرد، اما برای من فقط یک چیز مهم بود؛ این که چرا نمیتوانم مرد مورد علاقهام را ببینم. احساس میکردم که کم کم او را از دست میدهم.
بیست و پنجم ماه آوریل 1935
همه چیز رو به بدی و سختی میرود. من مدام به خودم میگویم که آینده بهتر میشود، اما دیگر این نویدها هم دلگرم کننده نیست. آپارتمان هیتلر آماده است، ولی من اجازه ندارم به آنجا بروم. به نظر میرسد که دیگر عشق ما رنگ باخته، در حال حاضر که وضع چنین است. هیتلر از برلین برگشته و من احساس میکنم که حالم کمی بهتر است، ولی روزهای آینده مبهم و نامعلوم به نظر میرسد. چه شبهایی را که من با گریه به صبح رساندهام، به خصوص هنگامی که تعطیلات «ایسترن» را تنها در خانه گذراندم. من هر روز عصبیتر و ناآرامتر میشوم، میخواهم همه چیز، لباسهایم، دوربین عکاسیام و حتی بلیط تئاترم را بفروشم تا قرضهایم را بدهم، البته مبلغ چندانی نیست. آدولف مهربان است و در عین حال بیتوجه! نمیدانم، شاید با نوشتن این جملات سبکتر شوم.
هیتلر طی سفرهای مکرر خود به مونیخ از من دعوت نکرد تا به آپارتمان جدیدش بروم و هیچ ترتیبی هم نداد که یکدیگر را حتی در خانهی هوفمن ببینیم. در حالی که او ملاقاتهای متعددی با دیگران داشت، حتی در ترن یا هواپیما از برلین تا مونیخ همواره جلسات سیاری در مورد مسایل مختلف با همکاران و اعضای حزب تشکیل میداد و به بحث و مذاکره با آنها میپرداخت. چنین به نظر میرسید که ناآرامی و تنش وی به علت بحرانهای روز و مسایل حاد سیاسی میباشد که او را در بر گرفته است. در آن روزها هیتلر بسیار هیجانزده به نظر میرسید. او حین برگزاری یک کنفرانس در مونیخ به رستوران اوستریاباوارین که معمولا پاتوقش بود سر میزد، در حالی که هس، بورمن، هوفمن و بعضی مواقع یکی از نقاشان مجسمهساز همراه وی بودند، اما من آدولف را پس از برگزاری جشن مونیخ دیگر ندیدم.
اوا در خیابان در صف مردم هیتلر را می بیند
در ماه مارس مجبور شدم که فقط در خیابان از میان مردم هیتلر را ببینم و نظارهگر آمد و شد وی باشم. من او را واقعا دوست داشتم و میخواستم چهرهاش را از نزدیک ببینم و امیدوار بودم که او نیز مرا در میان جمعیت ببیند و نزد خود فراخواند؛ آه، که چقدر هیجانانگیز میشد! ولی وی بیش از آن مشغول بود که متوجه شود اوا بین آن همه جمعیت برای دیدارش آمده است! من خاطرهی آن روز را هم با تمام جزئیاتش در دفترچهی خاطراتم نوشتهام.
یک روز از دور مشغول تماشای هیتلر بودم که دیدم او به یک کافه معمولی رفت، در همان حین خانمی توجه مرا به خود جلب کرد که هیتلر و سران حزب نازی پیرامون او را گرفته بودند. از دیدن این صحنه شوکه شدم و فهمیدم که باید موضوعی در کار باشد بعدا پی بردم که حدسم درست بوده و این بار هیتلر با میس یونیتی میتفورد انگلیسی رابطه برقرار کرده است. من این خاطرهی غمانگیز را در دفترچهی خود، این گونه ثبت کردم:
دوم ماه مه 1935
خانم هوفمن با خوشرویی و خیلی راحت به من گفت که هیتلر جانشینی برای تو برگزیده که اسمش وال کوره (Walkure) بوده و بسیار هم زیباست، ولی پاهایش کمی چاق است. به نظر من هیتلر این شکل اندام را میپسندید، اما اگر این موضوع واقعیت داشت بزودی از او هم سیر میشد. به هر حال روزبه روز بر نگرانی من افزوده میشد. اگر مشاهدات خانم هوفمن درست از آب در میآمد، به مفهوم آن بود که من دیگر از صحنه خارج شده بودم و حق هیچگونه اعتراضی را هم نداشتم. دریافتم که نمیتوانم آن وضع را تحمل کنم. آیا اگر میفهمیدم که واقعا هیتلر با زن دیگری رابطهای عمیق و پایدار برقرار کرده، میتوانستم حقیقت را بپذیریم؟ در این صورت نمیدانستم چه بر سرم خواهد آمد.
من سه ماه و اندی منتظر شدم و تا آن موقع هیچگونه دیداری از نزدیک با هیتلر نداشتم. من به هر حال معشوقهی مرد شمارهی یک آلمان به شمار میآمدم که در نظر من برترین مرد روی زمین بود، ولی حالا سه ماه و اندی میگذشت که فقط او را از دور در خیابان دیده بودم! فکر میکنم تقصیر خودم بود و نمیتوانم گناه این جریانات را به گردن دیگری بیندازم. دوران عشق ما نمیتوانست طولانی باشد. تصمیم خودم را گرفتم، تصمیمی بسیار وحشتناک! من ناگزیر به نتیجهای رسیدم که برایتان توضیح خواهم داد.
در این هنگام من واقعا ناراحت بودم، چون هیتلر نخستین عشق من بود و احساسی عمیق نسبت به او داشتم. بیش از سه ماه بود که از وی بیخبر بودم. بدون شک وی دیگر علاقهای به من نداشت. در این مدت فقط چند بار توانسته بودم او را از دور در خیابان ببینم که یکی دوبار هم همراه یونیتی میتفورد بود. فهمیدم که حرفهای خانم هوفمن در این مورد چندان هم بیاساس نیست، عشقی جدید به جای اوا براون! در دفترچهی یاداشتم در این باره نوشتم:
«عشق فراموش شده! عشق از دست رفته!»
بیست و هشتم ماه مه 1935
من امروز نامهای برای هیتلر فرستادم، نامهای که بسیار قاطع و برنده بود. او باید نکتهی مهمی را برای من روشن کند. در این نامه نوشتم:
- اگر تا ساعت ده امشب جواب این نامه را دریافت نکنم، بیست و پنج قرص خوابآور خواهم خورد!
نوشتم که آیا این نشانهی علاقهی شدید من نسبت به او نیست؟ آیا این رفتار وی درست است که به مدت سه ماه و نیم به من بیاعتنایی کند؟ خودش این رفتار را چگونه توجیه میکند؟ در آن نامه تأکید کردم که میدانم درگیر مسایل مهم سیاسی هستید، ولی در گذشته نیز مسایل عمده و پیچیدهتری شما را احاطه کرده بود. در این جا به سرنوشت ژلی فکر کردم و فهمیدم که او نیز در وضعیتی مشابه من قرار گرفته و خدشهای جبرانناپذیر به روحش وارد شده بود. من نیز مانند ژلی دیگر نمیتوانستم ادامهی این وضع را تحمل کنم. تصمیم خود را گرفته بودم، بنابراین چنین ادامه دادم:
- اقلا میتوانستی از طریق آقا یا خانم هوفمن پیامی برای من بفرستی. این طرز برخورد صحیح نیست. شاید زن دیگری در زندگی تو وجود دارد. بسیار خوب، البته من هم شنیدهام که با زنی به نام وال کوره و زنان دیگر ارتباط داری، به جز این مسایل چه دلیل دیگری برای بیاعتنایی تو وجود دارد؟
خداوندا، شرمندهام از این که امروز میخواهم به اقدامی دست بزنم که در پیشگاه تو گناه کبیره است. اگر کسی مانع کارم نشود، همه چیز پایان مییابد و من به آرامش خواهم رسید. شاید بهتر باشد که من دیگر نباشم. به هر صورت بالاتر از سیاهی رنگی نیست! پایان کار من نزدیک است. ای خدای بزرگ، امروز سببی بساز که بتوانم با او صحبت کنم، چون فردا خیلی دیر است. من تصمیم خود را گرفتهام؛ بیست و پنج قرص خوابآور مرا راحت خواهد کرد. البته اگر کسی به کمک من نشتابد.
پس از پست کردن این نامه در خلوت به زاری پرداختم و از خدای خود طلب آمرزش کردم. یک دختر بیست و سه ساله که برای اولین بار عاشق شده باشد در حقیقت تجربهای ندارد. البته در آن زمان کسی را هم دور و برم نداشتم که بتوانم با او مشورت کنم، نه مادرم، نه ایلزه و نه هیچ کس دیگر. همهی نزدیکانم احساسات مرا نادیده گرفته و میگفتند که آدولف هیتلر را فراموش کن! اما من نمیخواستم او را فراموش کنم، قصد داشتم او را بترسانم و بر سر عقل بیاورم. من آدولف را دوست داشتم و در عمق وجودم حس میکردم که او نیز مرا دوست دارد. مگر نه آن که خودکشی دفعهی پیش من واقعا مؤثر واقع شده بود؟ به نظر من هیتلر از این فاجعه میترسید و هنوز بار سنگین گناه خودکشی ژلی او را آزار میداد و مایل نبود که انسان دیگری در این راه قربانی شود و من از این مسأله دقیقا آگاه بودم، ولی این بار تصمیم جدی گرفته بودم. دوست داشتم جایی دست به خودکشی بزنم که هیچ کس نباشد تا مرد شمارهی یک آلمان بداند افرادی مصممتر و جدیتر از او هم وجود دارند.
نامهی من به هیتلر بدون جواب ماند و ساعتی که در آن مقرر کرده بودم سپری شد. روز بیست و نهم ماه مه 1935 به سراغ دفترم رفتم و یک بار دیگر نوشتههای خود را مرور کردم و مطالبی را به یادداشتهایم اضافه نموده و آن را کنار تختخوابم گذاشتم و یک شیشه قرص «فانودورم» را خورده و پس از چند دقیقه بیهوش شدم.
خوشبختانه در آن غروب ایلزه به طور ناگهانی به اتاق من آمد تا لباسی را که از من قرض گرفته بود، برگرداند. او مرا در حالی که بیهوش بر کف اتاق افتاده بودم، یافت و بیدرنگ به دکتر مارکس – که زمانی نزد وی کار میکرد – تلفن زد. دکتر بلافاصله بر بالینم حاضر شد و کمکهای اولیه را آغاز کرد. دو ساعت طول کشید تا به حال اول بازگشتم. سم تقریبا از بدنم خارج شد. در این حین ایلزه دفتر خاطراتم را که نقشهی خودکشی مرا برملا میکرد، پنهان نمود و به دکتر نشان نداد.
دکتر مارکس با معالجهی من در واقع از «قانون نورنبرگ» تخطی کرده بود؛ چرا که براساس این قانون که هیتلر آن را وضع نمود، یک پزشک کلیمی حق نداشت به مداوای بیمار غیرکلیمی بپردازد. از این رو وی گناهگار شمرده میشد و مسلما هیملر و ایادی او در صدد مجازاتش برمیآمدند. من میدانستم که با وی چه معاملهای خواهند کرد و در این مورد هیچ گونه گذشتی نشان نخواهند داد، چون او یک غیرکلیمی را مداوا کرده بود، هرچند که این بیمار معشوقهی هیتلر باشد!
ایلزه به پدر و مادرم گفت که اوا بیمار است و طبق دستور پزشک باید چند روز در بستر بماند و پیغامی نیز برای هیتلر فرستاد، اما هیتلر نسبت به پیغام او بیاعتنایی کرد. هیملر طی چند ساعت بعد جریان را فهمید و بیدرنگ به صدراعظم خبر داد، از آن لحظه به بعد اوضاع دگرگون شد و ورق برگشت.
گزیده ای از جملات آدولف هیتلر
گزیده ای از جملات آدولف هیتلر
-بعضی از مردم فکر می کنند همه چیز را می دانند اما مانند کوران ساده ترین مسائلی که هر ساعت هزاران بار از جلوی چشمانشان می گذرد را تشخیص نمی دهند . اگر کسی دقیق و موشکاف باشد با یک نظر دقیق آنچه را که در اطرافش می گذرد خوب تشخیص می دهد .
- همانطوری که در طبیعت حیوانات به غیر از هم نوع خود با حیوان دیگری معاشرت نمی کند و سعی دارند خود را از حیوان های بیگانه دور نگه دارند این قانون در مورد انسان ها هم صادق است . ( ص ۱۷۰)
-نقش نژاد نیرومند و برتر این است که نژاد ضعیف را در خود حل نماید نه این که مانند او شود و اکثر عظمت و قدرت خود را در هم شکسته . قانون طبیعت این است که نژاد برتر نژاد ضعیف را پایمال کرده و قوی ضعیف را از بین می برد و مورد استفاده خود قرار می دهد . این فقط نژاد ضعیف است که این رفتار را غیر انسانی دانسته و از آن ناراحت می شود . (ص ۱۷۱)
- نژاد ژرمن چون یک نژاد پاک باقی مانده و با نژاد های دیگر آمیزش نکرده در آمریکا آقا و صاحب دنیا شده و تا وقتی که وضع به این ترتیب باقی بماند همین حالت حفظ خواهد شد . (ص ۱۷۳)
- بر طبق قانون اصل به هم پیوستگی نژاد ها کسی که با آمیزش نژاد برتر با نژادی ضعیف باعث فرورفتگی نژاد برتر شود عملا بر خلاف اراده ی خداوند عمل کرده و به نظر من که مرد چندان مذهبی نیستم از گناهان نابخشوده به شمار می آید . این مانند این است که یک درخت پربار و سبز را با کاشتن گیاهان هرز در پای ریشه آن - از رشدش جلوگیری کرده و آن را خشک و ضعیف کنیم . (ص ۱۷۳)
-نباید این نکته را فراموش کرد که در اغلب اوقات کسی که برخلاف قانون طبیعت رفتار کند - خرابی و نابودی خود را فراهم نموده است ( زیرا انسان بسیار به طبیعت وابسته است و در صورت جدایی از قوانینش و محیط آن به عنواع بیماری های روحی و جسمی دچار می شود .) (ص۱۷۳)
- اندیشه و ایده ی صلح جهانی تا وقتی بجا و معقول است که یک انسان عالی و برتر دنیا را فتح کند و آن را به بهترین نحو با عدالت فرمانروایی کند . تا زمانی که یک پارچگی و یک رنگی وجود نداشته باشد جنگ و خونریزی در دنیا ادامه خواهد داشت . (ص ۱۷۵)
- برای برقراری صلح و عدالت در تمام دنیا که امری تقریبا محال و بسیار مشکل است باید شدید مبارزه کرد و جان های بسیاری فدا شود . خون مخالفان زیادی ریخته می شود چرا که خیلی ها از این بی عدالتی سود های کلانی برده و مخالف برقراری صلح هستند . اگر کسی در این جنگ جهانی پیروز شود صلح را در جهان برقرار خواهد ساخت .
(ص ۱۷۶)
-کسی که میخواهد زنده بماند باید مبارزه کند و کسی که دست از مبارزه بردارد آن هم در جهانی که هستی آن وابسته به مبارزه کردن است لایق زنده ماندن نیست . (ص ۱۷۶)
- چیزی که باعث قدرت و بزرگی نژاد آریا شد فقط غرایز معنوی نبود بلکه توجه و علاقه ی او برای تشکیل سازمان های بزرگتر باعث پیشرفت این قوم شده است و آن ها از روز اول خود را عادت دادند که برای تامین میحتاج زندگی خود و دیگران زحمت بکشند و از این راه سازمان وسیع تری ایجاد کردند . (ص ۱۸۵)
-آریایی ها حاضر بودند که جان خود را برای حفظ منافع کشور و یا جامعه ی خود فدا کرده و هروقت چنین شرایطی پیش آمده (همانطوری که بارها در تاریخ دیده ایم) حاضر بودند بی مضایقه جان خود را در این را فدا کنند . ص ۱۸۵
- هر فردی باید منافع دیگران و سازندگی کشور را بر منافع خود مقدم دارد این اولین شرط تمدن حقیقی انسان است . به همین طریق افراد بزرگ به وجود می آیند که برای نسل خود و آیندگانشان فیاض خوشبختی اند , که چه بسا اشخاص بدون اینکه به خوشبختی و رفاه برسند انواع بدبختی ها و سختی ها را تحمل کرده تا به مردم و جامعه شان خدمت کنند و در نهایت پیروز خواهند شد و حتی اگر خودشان از خدمتشان به جامعه بهره ای نگیرند باز هم خوشحالند که توانسته اند پایه های خوشبختی دیگر هموطنانشان را استوار نمایند . ص ۱۸۵
یهودیان را باید نقطه ی مقابل نژاد آریا دانست شاید در این جهان هیچ ملتی مانند یهود وجود نداشته باشد که اساس زندگی آن ها حفظ جان و منافع خود باشد . دلیل اینکه یهودیان از هزاران سال پیش بدون هیچ تغییری هنوز بین ما زندگی می کنند این است که همیشه در حفظ جان و منافع خود کوشیده اند و هیچگاه منافع دیگران را به خود ترجیح نداده اند , مگر زمانی که طعمه ی مشترکی را هدف قرار داده باشند . ص ۱۸۶
-کدام ملت مانند یهود در انقلاب و حوادث مختلف جهان با ملل مختلف ترکیب شده و با این حال پس از گذشت سال های متمادی مانند روز اول باقی مانده اند ؟ ص ۱۸۶
-یهودییان فقط زمانی با یکدیگر متحد می شوند که در مقابل یک خطر مشترک قرار گیرند و یا این که بخواهند طعمه مشترکی را صاحب شوند . اگر این دو علت از بین رفت خودخواهی وحشیانه ای در قلوب این ملت ظاهر می گردد و هرکس به کار خود مشغول شده و غیر از خودش کسی را نمیبیند . اگر یهودیان در این جهان تنها بودند در تنهایی و جدایی از هم در دنیایی پر از کثافت نابود می شدند .ص۱۸۷
-چیزی را که امروزه یهود ار هنر و صنعت ارائه می دهد چیزی غیر از دزدی و تقلید و چپاول نیست . آنها نمی توانند برای دیگران زحمت بکشند بنابراین همیشه مانند انگل هایی هستند که میحتاج زندگی خودشان را از دیگران تامیین می کنند . ص ۱۸۹
-یهود هرگز فکر آن نیست که از محل و سرزمینی که در آن زندگی می کند جدا شود بلکه همان جایی که بوده همانند زالو می چسبد تا آخرین قطره ی خون قربانی را بمکد . طوری که فقط با اعمال زور ممکن است آنها را جدا ساخت و فقط برای حفظ جان خود از آنچا کوچ می کنند . ص ۱۹۱
- امتیاز خصوصی یهود این است که همیشه دروغ می گوید و مانند آب و هوای یک ناحیه متغیر همه وقت خود را به شکل تازه ای در می آورد . آنها در هر زمان شرایط ایجاب می کند و یا مورد سوظن قرار می گرفتند دست از مذهب و عقیده خود کشیده و به صورت پیروان مذهب آن کشور در می آیند زیرا به عقیده آنان مذهب و عقیده برای تامین آسایش زندگی است و اگر لازم شود می توانند آن را نقض کنند و خود را غیر یهود معرفی کنند . مذهب برای آنان بازیچه ای است که می توانند همانند چیزهای دیگر از دیگران بدزدند ! ص ۱۹۲
- یکی از دستورات صهیونیست این است : یهودیان باید هرچیزی را به غیر از یهود نقض کنند . اگر دروغ بگویند ایرادی ندارد ولی اصل مسلم این است که اصالت خود را حفظ نمایند .ص ۱۹۳
- این قانون طبیعی است ملتی که خود را به دیگری تسلیم کند و در اختیار آنان قرار دهند که بیگانگان در سرنوشت او دخالت نمایند جنایتی جبران ناپذیر نسبت به خود و آیندگان خویش مرتکب شده و کار به جایی خواهد رسید که یک ملت قوی تر آنان را زیر سلطه و بردگی خود میگیرد و معلوم است که چنین ملتی لایق شکست خواهند بود زیرا بر خلاق قانون طبیعت رفتار کرده اند . وقتی یک ملت برای فرهنگ و نژاد و ملیت خویش ارزشی قائل نشد و حقی را که طبیعت برای نگاهداری نژاد پاکش به او ارزانی داشته بود پایمال ساخت و به بیگانگان روی آورد و تسلیم شد دیگر حق ندارد از شکست و بدبختی سیاسی که خودش باعث آن شده است شکایت کند . ص ۲۱۶