«اولین بار که عاشق شدم، فکر میکنم دوازده یا سیزده سالم بود. عاشق فریده دختر همسایهمان. آن زمان خانه ما توی کوچه فریدون، خیابان مخصوص بود(خیابانی شمالی جنوبی که از شمال به چهارراه لشکر و از جنوب به خیابان قزوین منتهی میشد.) فریده تقریبا همسن و سال خودم بود، و دو تا مشکل اساسی وجود داشت؛ یکی اینکه اگر پدرومادرم متوجه این اتفاق میشدند من را تکه و پاره میکردند و دو اینکه فریده هیچ حسی به من نداشت. فقط تنها جای خوشبختی این بود که پدرش خیلی لیبرال مسلک بود و من توی همان سن و سال مطمئن بودم که اگر او بفهمد بلایی سر من نمیآورد. در عین حال بابت فرشید، برادر فریده هم آسوده خاطر بودم چرا که سه چهار سالی از من کوچکتر بود و دستش به جایی نمیرسید. ولی مشکل اصلی خود فریده بود. نه من را جدی میگرفت و نه به من نگاه میکرد و نه اصلا متوجه نگاه معنادار من میشد. من البته سعی میکردم به اشکال مختلف به خانه فریده راه پیدا کنم. آن زمان خیلی از خانوادهها یخچال نداشتند. از جمله خانواده فریده اینا. در روزهای گرم تابستان هر روز یک کاسه بزرگ یخ از یخچال خانهمان در می آوردم و خیلی وقتها کشیک میکشیدم تا فریده به خانه بیاید، بعد بلافاصله زنگ در خانهشان را میزدم و منتظر این میشدم که فریده بیاید و در را باز کند و کاسه یخ را به دستش بدهم تا با آب شدن آن یخ، یخ دلش هم آب بشود. نمیدانم چرا هیچوقت نشد...
بعدها که بزرگتر شدم فکر میکردم اگر روزی برای فریده خواستگار بیاید من احتمالا دق میکنم یا تخم چشمهای خواستگار و همراهانش را از حدقه در میآورم ولی اینطور هم نشد. فریده ازدواج کرد و من خیلی ناراحت نشدم...
بچهدار و متاسفانه از همسرش جدا شد؛ این را تا به حال به کسی نگفتم: روزی که فریده جدا شد برخلاف رسم معهود من خوشحال نشدم و ...»