پيش صاحبنظران ملك سليمان بر باداست ـــــ بلكه آن است سليمان كه ز ملك آزاداست .
خيمه انس مزن بر در اين كهنه رباط ـــــ كه اساسش همه بى موقع وبى بنياداست .
هارون الرشيد وتكيه بر ستون .
((هـارون )) سـالـى بـه حج آمده بود واز اسب پياده شد ومدتى پياده رفت تا خسته شد وبه ستونى تـكـيـه كـرد,
آنگاه به ((ابو العتاهيه )) گفت : ((مارا از اين ستون حركت بده )),اينجا بود كه ((ابو العتاهيه )) اشعارى را سرود:.
هب الدنيا تواتيكا ـــــ اليس الموت ياتيكا.
الا يا طالب الدنيا ـــــ دع الدنيا لشانيكا.
وما تصنع بالدنيا ـــــ وظل الميل يكفيكا .
((فرض كن كه تمام دنيا به تو رو آورد, آيا مرگ به سراغ تو نمى آيد؟)).
((اى طالب دنيا! دنيارا رها كن وبراى دشمنانت بگذار)).
((چه نيازى به دنيا دارى در حالى كه سايه يك ستون براى تو كافى است )).
نكته دومى كه در نامه سيدالشهدا(ع ) به آن اشاره شده , بقا وهميشگى بودن قيامت است وبه خاطر همين ديدگاه
است كه امام (ع ) واصحاب بزرگوارش هر چه به مرگ نزديكتر مى شدند, خوشحالتر مـى گـشـتـنـد واعـجاب همه را بر
مى انگيخت كه :
((انظروا اليه لا يبالي بالموت , ببينيد از مرگ واهمه اى ندارد)).
اكـنـون كـه عنان سخن به اينجا كشيده شد, به نظر آمد كه داستان وفات مرحوم آيت اللّه العظمى حاج سيد محمد حجت
اعلى اللّه مقامه الشريف را از زبان دامادش مرحوم آيت اللّه حاج شيخ مرتضى حائرى بيان كنيم تا معلوم شود اعتقاد به
مرگ درنزد اوليااللّه چگونه است .
داستان وفات مرحوم آيت اللّه حجت .
مرحوم آيت اللّه آقاى حائرى مى فرمايند: با اينكه مرحوم آقاى حجت , استادوابو الزوجه حقير بودند, ولـى خـيلى به منزل
ايشان آمد وشد نمى كردم ودر امورمربوط به رياست ايشان دخالتى نداشتم , اوايل زمستان بود كه مرحوم آيت اللّه حجت ,
مشغول تعمير منزل بودند وبانى اين تعميرات هم يكى از ارادتمندان ايشان بود. يـك روز صـبح به اندرون رفتم وحالشان غير
عادى نبود وبه خاطر ((برنشيت مزمن )), در سردى هـوا, دچـار نـاراحـتـى مى شدند, معلوم شد كه بنا وعمله هارا جواب
كرده اند گفتم آقا! چرا عمله وبناهارا جواب گفته ايد.
ايـشـان بـه طـور صـريـح وجزم گفت : ((من بنا هست بميرم ديگر بنايى براى چه ؟))
بعد فرمود: ((عزيزم ! اين چند روز اينجا بيا, يعنى مثل سابق دورى مكن )).
مـن ظـاهـرا هـر روز صـبـح پـس از تـمـام شدن درس مكاسب كه در اطاق بيرونى منزل ايشان مى گفتم , به خدمتش
مى رفتم يك روز كه به ظن غالب روز چهارشنبه بود,مخصوصا پيغام دادند كـه خدمتشان برسم , جلو رويشان ,
((آية اللّه حاج سيد احمدزنجانى (قدس سره ))) نشسته بودند, اوراق واسناد مالكيت وغيره را به پاى آقاى زنجانى وآنچه
پول نقد در جعبه بود, به بنده دادند كه به مـصـارف معينه برسانم وصيت كرده بودند كه آنچه پول نزد وكلاى ايشان موجوداست ,
همه سهم مبارك امام (ع )مى باشد وچند روز هم بود كه پول وجوه , از كسى نمى گرفتند.
وقتى كه وجوه محتواى جعبه را به نگارنده دادند تا به محل آن برسانم ,
درحالى كه دستها به طرف آسمان بود, گفت : ((خدايا! من به آنچه تكليف داشتم عمل كردم تو هم مرگ مرا برسان )).
مـن بـه ايـشـان گـفـتـم : ((آقا! شما بى خود اين قدر ترسيده ايد, شما هر سال درزمستان همين ناراحتى را داريد,
بعدا خوب مى شود)).
فـرمـود: ((نـه , امـر من يا وفات من ظهراست ))
من ديگر چيزى نگفتم وفورا در پى انجام فرموده ايـشان رفتم واز لحاظ اينكه مبادا ايشان , ظهر وفات نمايند, درشكه گرفته
وسوار شدم وبه دنبال كارها رفتم وظهر نشده , بر گشتم وايشان آن روز ظهروفات نكردند وشنبه بعد از اين چهارشنبه
وفـات كـردنـد, به محض وفات ايشان , من آمدم جانب بيرونى , صداى اذان از مدرسه حجتيه تازه بلند شده بود.
يـكـى از هـمين روزهاى نزديك وفات بود كه در يك آن , چشمش به در بودوپيدا بود كه يك چيز بالخصوصى را مشاهده مى كند
ومى گفت : ((آقا على ! بفرما)), ولى طولى نكشيد كه به حال عادى برگشت .
روز وفـات ايـشان , من باكمال اطمينان درس مكاسب را در منزل گفتم , چون حالشان خيلى غير عـادى نـبـود, پـس از آن
رفتم در همان اطاق كوچك كه ايشان بسترى بودند,
سلام كردم جواب دادند وگفتند: امروز چه روزى است ؟
گفتم : روز شنبه . گفتند: اقاى بروجردى به درس رفتند؟
گفتم : آرى چند مرتبه .
گفت : ((الحمدللّه )).
دختر ايشان كه زوجه اين جانب است گفتند, قدرى تربت به ايشان بدهيم گفتم خوب است ايشان تـربـت را فراهم كردند
من خدمتشان عرض كردم كه ميل بفرماييد,ايشان نشستند ومن استكان را جـلـوشـان بـردم خـيال مى كردند غذا يا
دواست , قدرى باهم ؟
اوقات تلخى گفتند: اين چيست ؟
گفتم : تربت است , فورى قيافه باز شد وآب تربت را تا آخر, سر كشيدند وبعدا اين كلمه را من خودم شنيدم كه
گفتند: ((آخر زادى من الدنيا تربة الحسين )) ودو مرتبه خوابيدند.
براى دومين بار به امر وتقاضاى خودشان , ((دعاى عديله ))را براى ايشان قرائت كردند ((آقاى سيد حـسـيـن ))
پـسـر دوم ايـشان , رو به قبله نشسته وخود ايشان هم در حالى كه سينه اش را تكيه به مـتـكـايى داده بود, درحال نشسته
مى خواندند وبا فارسى وتركى با كمال شدت وصميميت عقايد خودرا در مقابل حق تعالى ابراز مى داشتند يادم هست كه
نسبت به اميرالمؤمنين (ع ) پس از اقرار به خلافت , به زبان تركى مى گفتند:(بلا فصل هيچ فصلى يوخدو).
ايـن را نـيـز شـنيدم كه مى گفت : ((خدايا! عقايد من همه حاضراست , همه را به توسپردم وبه من بـرگـردان ))
در هـمـان حـال نـفسشان نيامد, خيال كردند كه آقا قلبشان گرفته , قدرى قطره كرامين به دهن ايشان ريختند,
من ديدم كه قطره از اطراف لبهافروريخت , همان آن از دنيا رفته بـودنـد وحـتى چند قطره كرامين هم به دستگاه گوارش
ايشان نرسيد من كاملا متوجه شدم كه ايشان از دنيا رفته اند آمدم بيرونى كه صداى اذان را از مدرسه حجتيه شنيدم كه
فوت ايشان مقارن اول ظـهـر حـقـيـقـى بـود ايشان آدم بسيار دقيق وباريك بين وعجول بود, ولى در اين سفر آرام وبى دغدغه
بود.
مـرحـوم آيـت اللّه حـاج شيخ مرتضى حائرى رضوان اللّه تعالى عليه سه نتيجه گيرى از اين قضيه مى كند:
1 ـ خبر دادن از مرگ خود كه در ظهر واقع مى شود.
2 ـ مكاشفه واينكه اميرالمؤمنين (ع )را مشاهده نمودند.
3 ـ خبر دادن به اينكه آخرين توشه من از دنيا ((تربت ))است .
تاريخ وفات مرحوم آية اللّه حجت ((لى 1372)) است .
روضه .
پيش بينى سيدالشهدا(ع ) به فرزندش امام سجاد(ع ) كه حكايت من همانندحضرت يحيى است در دو مـكـان مـحقق شد,
يكى در مجلس ابن زياد ودوم در مجلس يزيد هنگامى كه دستور داد زنها وبـچـه هـارا در حـالـى كه در ريسمان بسته شده
بودند,حاضر كردند:
((قال علي بن الحسين (ع ) انشدك اللّه يا يزيد, ما ظنك برسول اللّه (ص ) لورانا على هذه الصفة ؟)).
((اگر الان پيامبر(ص ) بيايد ومارا در چنين صحنه اى ببيند, چه جوابى دارى ؟)).
((ثـم وضـع راس الـحـسـيـن (ع ) بـيـن يـديـه واجلس النسا خلفه لئلا ينظرن اليه ,فراه علي بن الـحـسـيـن (ع ) فـلم ياكل
بعد ذلك ابدا, واما زينب فانها لما راته اهوت الى جيبها فشقته ثم نادت بصوت حزين يفزع القلوب :
يا حسيناه , يا حبيب رسول اللّه ,يابن م كة ومنى , يابن فاطمة الزهرا سيدة النسا, يابن بنت المصطفى ؟
قال الراوي :فابكت واللّه كل من كان في المجلس )) .
((سـر مـبـارك را در مقابل خود گذاشت وزنهارا در جايى نشاند كه نگاهشان به سرمبارك نيفتد,
چون نگاه على بن الحسين (ع ) به سر افتاد, بعد از آن ديگر غذانخوردواما زينب چون نگاهش به سر بـريده افتاد,
دست برد وگريبان پاره كرد, آنگاه باصداى اندوهناكى كه دلهارا به لرزه در مى آورد وهمه اهل مجلس را به گريه
انداخت ,گفت : يا حسيناه ! يا حبيب رسول اللّه )).
اندر سرير ناز تو خوش آرميده اى ـــــ شادى از اينكه راس حسين را بريده اى .
من ايستاده بر سر پا وكسى نگفت ـــــ بنشين كه روى خار مغيلان دويده اى .