بسم الله الرحمن الرحیم
[size=2]
فرجام تبهكاران
سيدعلىنقى ميرحسينى
اشاره : آنچه در زير مىخوانيد، سرنوشتشوم كسانى است كه امام حسينعليه السلام و ياران باوفايش را به شهادت رساندند.
... آنان كه بعد از حادثه عاشورا طعم تلخ مرگ را چشيدند وچيزى جز شقاوت و ذلت از خودشان به جاى نگذاشتند.
1- عمربن سعد
امروز دهم محرم سال شصت و يك هجرى است.
امام(ع)با 20 تن ازيارانش به سوى خيمهاى كه بين دو سپاه بر پا شده است، حركتمىكند.
همه، طبق سفارش او، پشتخيمه توقف مىكنند مگر برادرشابوالفضل و فرزندش على اكبر(عليهماالسلام)كه در پى آن حضرت واردخيمه مىشوند.
عمربن سعد هم با 20 تن از سران سپاه شام به همان خيمه نزديكمىشود. از آن جمع، تنها ابن سعد با غلام و پسرش «حفص» واردخيمه مىگردند.
دو فرمانده در مقابل هم قرار مىگيرند. هر يك تلاش مىكند ديگرىرا به راه دلخواه خويش بكشاند.
ابن سعد مىگويد: اى حسين، يامرگ يا بيعت!
امام حسين(ع)كه راهنماى طريق حق است و مىخواهد او را از راهىكه در پيش گرفته باز دارد و از آن مسير ظلمانى برهاند.
بالحنى آرام و مهرآميز سابقه خود و نياكان پاكش را ياد آور شده،او را از آينده تاريكش بيم مىدهد:
پسر سعد، آيا مىخواهى با من جنگ كنى، در حالى كه مرا مىشناسىو مىدانى پدرم چه كسى است؟ نمىخواهى با من باشى و دست ازاينها(بنى اميه)
بردارى؟ اين عمل به خدا نزديكتر و مورد توجهاوست.
ابن سعد كه سر مستباده جاه و جلال است و جامه تزوير و تكبربر تن دارد. در پاسخ مىگويد: در اين صورت خانهام را در كوفهويران مىكنند.
- من با هزينه خود برايتخانهاى مىسازم.
- مىترسم باغ و نخلستانم را مصادره كنند.
- من در حجاز بهتر از آن را به تو مىدهم.
- زن و فرزندم در كوفهاند; مىترسم آنها را به قتل برسانند.
امام چون به عمق تيرگى عقل و دنيا خواهى اش پى مىبرد، ازبازگشت او مايوس مىگردد و از ادامه گفتگو صرف نظر مىكند.
درحالى كه از جايش برمىخيزد، مىگويد: «چرا اين قدر در اطاعتشيطان پافشارى مىكنى؟ مالك ذبحكالله على فراشك عاجلا و لا غفرلك يوم حشرك;
خدايت هر چه زودتر در ميان رختخوابتبكشد و درقيامت از گناهانت نگذرد. » (1)
هر كس گرفتار نفرينهاى او مىشود، عاقبتى تيره و تار دارد وسرانجامش همان مىشود كه آن حضرت پيش بينى كرده است;
ولى درميان نفرين شدگان، ابنسعد فرصتبيشتر مىيابد.
آنگاه كه مردان سپاه اندك امام را به شهادت مىرساند، با گروهاسيران رهسپار كوفه مىگرددو جلوتر از همه، براى ادامه گزارش،وارد كاخ ابن زياد مىشود.
ابن زياد كه قلبى كدرتر و سرشت پليدتر از ابن سعد دارد. بعد از شنيدن گزارش او نه تنها با تحسين و هدايا زمينه شادى اشرا فراهم نمىكند كه با بى اعتنايى
مىگويد: آن فرمان كتبى كهبراى جنگ با حسين به تو داده بودم را به من برگردان.
ابن سعد كه چنين انتظارى ندارد. ادعا مىكند آن را در گيرودار جنگ گم كرده است.
چون پافشارى ابن زياد را مىبيند، مىگويد: امير، من فرمان تورا اطاعت كردم و حسين و يارانش را كشتم، بايد فرمانت نزد منباشد تا با ارائه آن به پيرزنان قريش نزد آنها معذور باشم.
بحث اوج مىگيرد. ابن زياد كه به خشم آمده است. مىگويد:
«آن را به من برگردان؟!»ابن سعد تاب مجادله بيشتر ندارد.
در حالى كه از دارالامارهخارج مىشود، مىگويد: هيچ مسافرى ديده نشده است كه مانند من بادستخالى و بدبختى به خانهاش برگردد;
هم دنيا را از دست دادمهم آخرت را!
از هر درى رهيده و از هر منفعتى دستشسته است. ناچار در كنجخانه عزلت اختيار مىكند. نه از گندم وسرمايههاى «رى» چيزى به او رسيده است و نه از
هداياى يزيد وابن زياد.
عموم مردم نيز از او ناخشنودند. نزد آنها از هيچارزش و احترامى برخوردار نيست.
هر كه او را مىبيند با خشم ونفرت به ديگران نشانش مىدهد و مىگويد: «هذا قاتل الحسين» ; اين است مردى كه حسين را شهيد كرد.
پنجسال مىگذرد، (2)
مختار به خونخواهى حسين(ع)همت مىگمارد. درمدتى اندك، قاتلان او و ياران پاكش را مجازات مىكند.
روزى در جمع يارانش چنين داد سخن مىدهد:
به زودى كسى را خواهم كشت كه قتلش اهل زمين و آسمان را خشنودكند.
مردى به نام «هيثم» كه در آن مجلس حضور دارد. منظورمختار را مىفهمد.
بى درنگ فرزندش «عريان» را نزد عمربن سعدمىفرستد تا او را از قصد مختار آگاه سازد.
ابن سعد را وحشت فرا مىگيرد.
فرزندش «حفص» را نزد مختارمىفرستد تا مختار را از تصميمش بازدارد.
مختار، چون فرزند ابنسعد را نزد خود مىبيند، مخفيانه رئيس شرطهاش «كيسان تمار» رابه حضور مىطلبد و دستور مىدهد:
سر عمربن سعد را نزد من حاضركن.
كيسان وارد خانه ابن سعد مىشود. او در ميان رختخوابش غنودهاست; هنگامى كه چهره ترس آور و خشمناك كيسان را مىبيند، درمىيابد مرگش فرارسيده است.
براى رهايى از مرگ به تكاپو مىافتد. هنگام برخاستن، لحاف بهپايش مىپيچد و روى رختخواب نقش زمين مىشود.
كيسان چون رعدمىغرد، سر از پيكرش جدا مىكند و دقايقى بعد، آن را در برابرمختار و حفص مىگذارد.
گل لبخند بر لبهاى مختار نقش مىبندد وموجى از ترس و اضطراب تن حفص را دربر مىگيرد.
مختار كه تاحال سخنى از دل با حفص نگفته است. به او مىگويد: صاحب اين سررا مىشناسى؟
- آرى، پس از او در زندگى سودى نيست.
- آرى، براى تو زندگى سودى ندارد.
- سپس سر حفص را از تنش جدا كرده، كنار سر پدرش قرار مىدهد.
آنگاه به سرهاى بى تن آن دو خيره مىشود و مىگويد: عمربن سعد دربرابر حسين و حفص در برابر على اكبر!
و ادامه مىدهد: نه، نه، به خدا سوگند برابر نيستند. اگر سهچهارم خاندان قريش را به هلاكت برسانم بايك بند انگشت حسين بنعلى(ع)برابرى نخواهد كرد. (3)
_________________
فَمَنْ اتبَعَ هُدايَ فَلايَضِلُ وَ لا يَشقَي( طه/123)