چشمانم می افتد به طلوع صبح..
نابودیم گل می دهد..
در میان آدم ها ..
عینکی دودی بر بغض می زنم..
شاید ندید جمعیت جای ضرب و شتم های غصه را بر دیدگانم..
عینک بر من نمی پوشاند غمم را
ولی شاید از نگاه جمعیت بپوشاندش..
در هوای خود سرد می شوم
کاپشن پاره ام را می پوشم
به این امید که جمعیت نبیند زمستان خشکیده بر تنم را..
زمستان..
موجودی که در من دفن شد و دفع نشد..
کاپشن بر من نمی سوزاند این زمستان را..
ولی شاید از نگاه جمعیت بپوشاندش..
به دنبال ملافه ی پوسیده ای می دوم که کمی آن سوتر..
در آن طرف چهارراه..
آواره در پیاده رو از این سو و آن سو لگدمال می شود..
و ناله می کند زیر سیلی های رفت و آمد آدم ها..
می دوم به سویش تا نجاتش دهم..
تا نجاتم گردد..
انگار که هردو به هم نیازمندیم..
و بعد..
خرسند می پوشیم یکدیگر را..
و در حریم امن هم به انتظار عمق شب می نشینیم..
همینجا..
در کف پیاده رو..
شب که آمد..
عشق بازیمان طلوع می کند..
و طلوع میکند..
تا انتهای تاریکی اش..
و شب..
جنس شب چه مطبوع است..
در شب که دوخته می شوم
نه از غم خبری است..
نه از بغض..
و نه از زمستان خشکیده بر تنم..
این درمان لااقل تا طلوع فردا تسکین می بخشد ، کفاف می دهد و استقامت می کند..
و فردا..
باز هم عینکی دودی و کاپشنی پاره