چه وحشیانه بریدند

ناف خاطراتمان را
پنبه حلاجی نشده
در گوششان
کرشوند
صدای هق هق دل کندن را
دزدان دریای دل بودند
چشم بستند
کور شوند
گام های لرزان رفتن را
. . .
با تو دگر سخنی نیست
تو را از تو ربوده اند
تهی کرده اند
احساس غریبت را
کلاغ مزرعه شان باش
زرق و برقشان بیافزایی
اما
برای چشم هایت سخنی مانده
می بینی و نمی بینی؟
نقشه شوم که را می بینی؟! . .