خدایا، با زورق شکسته عشق در آب های شیرین به سوی تو پارو می زنم. نمی دانم کی به تو می رسم و آیا می توانم بوسه ای بر پیراهن فرشتگانت بنشانم یا نه.
خدایا، زیانبار و اشکبار نزدیک خیابان تو ایستاده ام و نمی دانم آیا درهای خانه هایت را به رویم خواهی گشود یا نه. آیا می توانم از پیامبرانت چند شاخه گل مریم بگیرم و به آغوش تو بازگردم؟!خدایا، این جاده تنگ و باریک تا کجای کهکشان ادامه دارد؟ من در کدام منظومه می توانم روبروی جبرئیل بنشینم و نشانی عطر محمد(ص) را از او بپرسم؟خدایا، دست هایم خالی تر از بیابانهای سوخته است و چشم هایم بارانی تر از ابرهایی که خویشاوند نزدیک بهارند، روی عرش راه می روم بلکه ستاره ای در کفم بگذاری.خدایا، می دانم دنیا را برای من و خودت آفریده ای و دوست داری صدایم را بشنوی و دلت می خواهد حتی یک قدم از تو دور نشوم. می دانم هر روز مشتاقانه نفس هایم را می شماری و عکسم را در برکه ها و چشمه ها تماشا می کنی. افسوس که نگاهم از سقف اتاق کوچکم بالاتر نمی رود.خدایا، تا کی اجازه دارم با تو حرف بزنم؟ تا کی صبور و آرام عصیان انبوه مرا تاب می آوری؟ تا کی شکوفه های امیدم را پرپر نمی کنی؟ تا کی وقت دارم خودم را به قافله دوستانت برسانم؟خدایا، در چندمین روز آفرینش گل مرا سرشتی که این گونه به پرنده ها شبیه ام و اگر اراده کنم هفت آسمان در دستم جای می گیرد؟ ساعت چند اولین کلمه را بر زبانم گذاشتی که نفس هایم شبیه شعر است؟ تا کی اجازه دارم با تو حرف بزنم و کلمه های زخمی ام را به تو نشان بدهم؟