خدایا اگر خوابم بیدارم کن و اگر خزانم بهارم کن. اگر در هزار توی شب گم شده ام، جاده صبح را نشانم بده و اگر از تو دور مانده ام در نزدیکی دستان گرم خود مکانم بده!خدایا اگر تو روبروی من ندرخشی، هیچ یک از پنجره های جهان را باز نخواهم کرد و اگر تو به رویم لبخند نزنی، شکوه ها و گلایه هایم را آغاز نخواهم کرد.خدایا، از عقربه های ساعت گله دارم که زمان را با خود بردند و مرا میان زمین و آسمان بلاتکلیف گذاشتند. از روزگار گله دارم که هیچ گاه دست مرا به گرمی نفشرد و پیوسته مرا به سایه ها سپرد. از خودم گله دارم که هرگز پاهایم را به دوردستها نفرستادم و قلب فرسوده ام را زیر باران تند بهاری نشستم.خدایا، کاش حرف عاشقانه ای بودم و دهان به دهان می گشتم. کاش شاخه ای سرسبز بودم و پرنده های فقیر بر شانه ام می نشستند. کاش نرده ای بودم و مسافران خسته به من تکیه می دادند. کاش پشت پرده شب پنهان نمی شدم. کاش اینچنین و آنچنان نمی شدم. کاش وقتی باران می بارید به خیابان می رفتم تا ناخن هایم شکوفه بدهند.
خدایا، این پوست را که تو را دوست دارد، چگونه از خود جدا کنم؟ اشک هایم را که تو در قطره قطره آن پیدایی، چگونه در دستمالی کهنه بپیچم و در صندوق بگذارم؟ غم های مقدسم را که اصل و نسب آن ها به تو می رسد، چگونه از یاد ببرم؟خدایا، امروز که پنجره ای برای تماشا و حنجره ای برای صدا زدن فرشتگان ندارم، امیدم به توست. پس بی آنکه نامم را بپرسی و دفترهای دیروزم را ورق بزنی، دوستم داشته باش.