*** تو مثل راز پاییزی و من رنگ زمستان ام
چگونه دل اسیرت شد ، قسم بر شب نمی دانم
تو مثل شمعدانی ها پر از رازی و زیبایی
و من در پیش چشمان تو مُشتی خاک گلدان ام
تو دریایی ترین ای ، آبی و آرام و بی پایان
و من موج گرفتاری ، اسیر دست طوفان ام
تو مثل آسمانی ، مهربان و آبی و شفاف
و من در آرزوی قطره های پاک باران ام
نمی دانم چه باید کرد با این روح آشفته
به فریادم برس ، ای عشق من امشب پریشان ام
تو دنیای منی ، بی انتها و ساکت و سرشار
و من تنها در این دنیای دور از غصه مهمان ام
تو مثل مرز احساسی ، قشنگ و دور و نامعلوم
و من در حسرت دیدار چشمت رو به پایان ام
تو مثل مرهمی ، بر بال بی جان کبوتر
و من هم یک کبوتر تشنه ی بارانِ درمان ام
بمان امشب کنار لحظه های بی قرار من
ببین با تو چه رویایی ست ، رنگ شوق چشمان ام
شبی یک شاخه نیلوفر به دست آبی ات دادم
هنوز از عطر دستانت پر از شوق است دستان ام
تو ، فکر خواب گلهایی که یک شب باد ویران کرد
و من خواب تو را می بینم و لبخند پنهان ام
تو مثل لحظه ای هستی که باران تازه می گیرد
و من مرغی که از عشقت فقط بی تاب و حیران ام
تو می آیی و من گُل می دهم در سایه چشمت
و بعد از تو منم با غصه های قلب ، سوزان ام
تو مثل چشمه ی اشکی که از یک ابر می بارد
و من تنها ترین نیلوفر ِرو به گلستان ام
شب است و نغمه ی مهتاب و مرغان سفر کرده
و شاید یک مه کمرنگ از شعری که می خوانم
تمام آرزوهایم زمانی سبز میگردد
که تو یک شب بگویی دوستم داری تو ، می دانم
غروب آخر شعر ام پر از آرامش دریاست
و من امشب قسم خوردم تو را هرگز نرنجانم
به جان هر چه عاشق توی این دنیای پر غوغاست
قدم بُگذار روی کوچه های قلب ویران ام
بدون تو شبی تنها و بی فانوس خواهم مرد
دعا کن بعد دیدار تو ، باشد وقت پایانم
***