سهم من ازتو
نیم نگاهی است گاه و بیگاه
میجویم خودرا
درنگاهت در نفست درقلبت
کلید صندوقچه قلبت را به من بده
میخواهم خود را بیابم
خریدارم
تمام تنهاییهایت را
تمام غمها و دردهایت را
تمام اندوهت را
میخرم آنها را به قیمت تمام احساسم
که خرج میکنم و به پایت میریزم
تا آنجا که حالت خوش شود
چون نسیم بهاری
چون باران پاییزی
اکنون
حال خوشت را خریدارم
به قمیت تمام احساست
که چه زیبا میکند دنیایم را
میخوانم
هزاربارمیخوانم
ردپای حضورت را
برجای جای زندگیم
حتی یادت نیز لبخند رابه لبانم هدیه میدهد
بامن بمان تا آخردنیا
میخواهم کتابی باشد بودنت برایم بابینهایت صفحه
هرروز مرورکنم تورابدون ترس ازبه پایان رسیدن این رمان شیرین
بامن بمان تاآخر دنیا
وقتی قهوه ات تلخ باشد
درکنج تنهایی
وبادلتنگی آن را بنوشی
میخواهی فالت چه شود
عشق و وصال معشوق؟
خیر
همین میشود دیگر
دلتنگی و دلتنگی و دلتنگی
تنهایی و تنهایی و تنهایی
تلخی و تلخی و تلخی
تورا به بلندای امروز
دوست میدارم
خورشید عشقمان همیشه فروزان
خانه ای گرم ،روشن وطلایی همچون گیسوان سوزانش برایمان آرزومیکنم