نه باک از دشمنان باشد نه بیم از آسمان ما را
خداوندا نگه دار از بلای دوستان ما را
***
از محبت نیست گر با غیر، آن بدخو نشست
تا مرا از رشک سوزد،در کنار او نشست
***
ای که پس از هلاک من ، پای نهی به خاک من
از دل خاک بشنوی ،ناله ی دردناک من
***
نه باک از دشمنان باشد نه بیم از آسمان ما را
خداوندا نگه دار از بلای دوستان ما را
***
از محبت نیست گر با غیر، آن بدخو نشست
تا مرا از رشک سوزد،در کنار او نشست
***
ای که پس از هلاک من ، پای نهی به خاک من
از دل خاک بشنوی ،ناله ی دردناک من
***
ویرایش توسط !.behnoosh.! : 2013/07/13 در ساعت 10:40
شیشه ی نازک احساس مرا دست نزن
چندشم می شود از لک انگشت دروغ
آن که میگفت که احساس مرا می فهمد
کو کجا رفت ؟که احساس مرا خوب فروخت
نفسی یار من زار نگشتی و گذشت
مردم و بر سر خاکم نگذشتی و گذشت
***
از نگاهی مینشیند بر دل نازک غبار
خاطر آیینه را آهی مکدر میکند
***
خموش باش گرت پندی دهد عاقل
جواب مردم دیوانه را نباید داد
***
شیشه ی نازک احساس مرا دست نزن
چندشم می شود از لک انگشت دروغ
آن که میگفت که احساس مرا می فهمد
کو کجا رفت ؟که احساس مرا خوب فروخت
محبت آتشی کاشانه سوز است
دهد گرمی ،ولیکن خانه سوز است
***
نیایدم گله از خوی این و آن کردن
در آتش از دل خویشتنم ، چه میتوان کردن؟
***
گر فلک نشناخت قدر ما ، رهی عیبش مکن
ابله ارزان می فروشد گوهر نایاب را
شیشه ی نازک احساس مرا دست نزن
چندشم می شود از لک انگشت دروغ
آن که میگفت که احساس مرا می فهمد
کو کجا رفت ؟که احساس مرا خوب فروخت
لاله رویی نیست تا در پای او سوزم ، رهی
ور نه جای دل درون سینه من آتشیست
***
خیال روی تو را میبرم به خانه خویش
چو بلبلی که برد گل به آشیانه خویش
***
هما به کلبه ویران ما نمی آید
به اشیان فقیران هما نمی آید
شیشه ی نازک احساس مرا دست نزن
چندشم می شود از لک انگشت دروغ
آن که میگفت که احساس مرا می فهمد
کو کجا رفت ؟که احساس مرا خوب فروخت
های های گریه در پای توام آمد به یاد
هر کجا شاخ گلی بر طرف جویی یافتم
***
برون نمیرود از خاطرم ، خیال وصالت
اگر چه نیست وصالی، ولی خوشم به خیالت
***
یاری که داد بر باد آرام و طاقتم را
ای وای اگر نداند قدر محبتم را
شیشه ی نازک احساس مرا دست نزن
چندشم می شود از لک انگشت دروغ
آن که میگفت که احساس مرا می فهمد
کو کجا رفت ؟که احساس مرا خوب فروخت
جز خون دل ز خوان فلک نیست بهره ای
این تنگ چشم طاقت مهمان نداشته است
دریا دلان ز فتنه ایام فارغند
دریای بی کران غم طوفان نداشته است
دیشب به تو افسانه دل گفتم و رفتم
وز خوی تو چون موی تو آشفتم و رفتم
***
بوی آغوش تو را از نفس گل شنوم
گل نورسته مگر دوش در آغوش تو بود؟
***
رفتم از کوی تو چون بوی تو، همراه نسیم
این گلستان به خس و خار چمن ارزانی
شیشه ی نازک احساس مرا دست نزن
چندشم می شود از لک انگشت دروغ
آن که میگفت که احساس مرا می فهمد
کو کجا رفت ؟که احساس مرا خوب فروخت
هنوز گردش چشمی نبرده از هوشت
که یار خویش هم از دل شود فراموشت
شیشه ی نازک احساس مرا دست نزن
چندشم می شود از لک انگشت دروغ
آن که میگفت که احساس مرا می فهمد
کو کجا رفت ؟که احساس مرا خوب فروخت