-
مدیر بازنشسته
داستان مسجد جمكران
از نيمه شبستان مسجد به سمت محراب ديگه به راحتي نميشه رفت و بايد دائم خودت را كج كني تا به اين و اون نخوري و گاهي هم كاري از دستت بر نميياد و ميخوري. اين بار كه با خالهزاده رفته بوديم، پلاستيكي حاوي چند جلد كتاب دستم بود. گفتم «با اين پلاستيك نميتونيم تا نزديكي محراب بريم، خيلي شلوغ است. پلاستيك را پيش خانواده بذاريم و با دست خالي بريم.» گفت «بيا! ان شاء الله ميريم.» به نزديكي محراب رسيدن واقعا مشكله. ديگر چه برسه به نماز خوندن در داخل محراب! شانس آورديم و به زحمت خودمون را تا نزديكي محراب رسونديم و از خوش شانسي داخل محراب هم ناگهان جا پيدا كرديم. اما پسرك لنگ لنگان با عصاي خود اومد تا دم محراب. خود را به داخل محراب انداخت. قربان صدقه امام زمان(عج) ميرفت. همه متوجه اون شده بودند. ناگهان با گريه به حضار گفت: «وقتي دم در مسجد رسيدم گفتم آقا امشب هوس كردم داخل محراب نماز بخونم. بعد گريه كردم و گفتم مگه من دل ندارم. لياقت نماز خواندن تو محرابت را ندارم؟! گفت هاشم من بدتر از تو را هم به محرابم راه دادهام. يك دفعه راه برام باز شد. ديدين چقدر شلوغه. تا دم محراب كسي نميتونه بياد. اما من با اين پاي شل و با اين عصا راه همين جور خودش برام باز ميشد. همين جور باز شد تا رسيدم به محراب و اومدم تو.» هميشه ميگفتم يعني چي كه بعضيها تو زيارت ميگن راه باز ميشد و كسي بهمون كاري نداشت و ميرفتيم جلو؟! اين بار خودم به چشم ديدم كه يك پسر عليل تنها با عصا چگونه راه براش باز شده بود و خودش را به محراب رسانده بود. همه ديگه حالا گريه ميكردن و بهش التماس دعا ميگفتن. نميدونم بين اون و آقا چي گذشته بود كه گريه ميكرد و ميگفت: «آقا من از تو شفا خواستم؟ من كي از تو شفا خواستم؟ گفتم اگه خودت دوست داري شفام بده، همين. من شفا ميخوام چي كار؟» شروع كرد به نماز خوندن. تو نماز هي ميگفت «يا صاحب الزمان». اومدم طبق عادت هميشه كه اين مسايل و مسايل ديگه را تو نماز به نمازگزارها تذكر ميدم، بهش بگم كه پسر جان! نماز باطل ميشه اگه توش امام را صدا بزني! فقط ميتوني بر امام صلوات بفرستي. ناگهان خجالت كشيدم و منصرف شدم. از خودم شرمنده شدم. فقط احكام را بلديم و دايم به ديگران هم تذكر ميديم، اما دريغ از يك ذره معرفت! قربون نماز خوندن باحال اين پسر كه توش امام زمان (عج) را صدا ميزنه و نمازش را باطل ميكنه، اما ما با همه آداب و مستحباتش به جا ميياريم و هيچ حالي هم بهمون دست نميده! خدا كنه آقا يه نظر عنايتي هم به ما بندازه و راه رسيدن به خودش را برامون به همين راحتي باز كنه.
اتفاق افتاده در مسجد مقدس جمكران در شب چهارشنبه مورخ 21/3/87 حدود ساعت 11 شب در مقابل چشمان نگارنده حقير. روایت شده توسط یزدان نصر .
_________________
غروبا وقتی آسمون ......... خونی می شه یاد تو ام
یا ابولفضل العباس
-
کلمات کلیدی این موضوع
مجوز های ارسال و ویرایش
- شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
- شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
- شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
- شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
-
مشاهده قوانین
انجمن