-
مدیر بازنشسته
دستهاي شفا بخش امام عشق
ديدار امام زمان(عج) پيش از آن كه به عاملي، زماني يا مكاني بستگي داشته باشد، به عوامل روحي و معنوي وابسته است. بايد حجاب از چهره جان و ديده دل برداشته شود، تا قابليت ديدار حاصل آيد. آنكس كه دل به مهر جمالش باخته و هواي وصال او را در جان ميپرورد بيش از هر چيز بايد به ترك گناه بينديشد و به انجام واجبات و مستحبات اهتمام ورزد، چون خود آن حضرت فرمودند: (اگر نامههاي عمل شيعيان كه در هر هفته به ساحت مقدس عرضه ميشود، سنگينتر از بار گناهاني نبود كه ناخوشايند آن بزرگوار و خلاف توقع و انتظار ايشان از ياورانشان است، اين دوري و جدايي به درازا نميكشيد).
گفتم كه روي خوبت، از من چرا نهان است؟
گفتا تو خود حجابي، ور نه رخم عيان است
با نگاهي گذرا به شرح حال كساني كه در طي دوران غيبت كبراي مولا امام زمان(عج) سعادت شرفيابي به حضور مقدسش را داشته يا از كرامات و معجزات و عنايات خاصه آن حضرت بهرهمند گشتهاند، ميتوان دريافت كه بيشترين و مهمترين عامل در حصول اين توفيق الهي براي آنان همان توجه قلبي و مواظبتهاي عملي و رعايت تقوي و استمرار، برگونهاي خاص از عبادت خداوند و اطاعت اوليايش بوده است. با اين همه نقش زمانهايي خاص، چون شبهاي جمعه، نيمه شعبان، نيمهرجب؛ مكانهايي خاص، چون مكه مكرمه، مسجد سهله و مسجد جمكران، براي حصول ديدار قائم آل محمد(عج) و بهرهمندي از عنايت و الطاف آن حضرت، نبايد ناديده گرفته شود.
به يقين شيفتگاني كه در راه محبت مولاي خويش، دست از هواي نفس شسته و جان خويش را از كژيها پيراسته و دل به معنويتها آراستهاند يا حداقل به حالت اضطرار رسيدهاند، اگر از بركات زماني مناسب چون شب جمعه و مكاني مناسب چون مسجد جمكران بهره گيرند، آسانتر به وصال ميرسند و بيپردهتر از فيوضات آن امام رحمت تاثير ميپذيرند.
وقتي بناست مسجد جمكران، خانه حجهبنالحسن(عج) و مهمانخانه او باشد، طبيعي است كه شرافت حضور آن حضرت را بيشتر درمييابيد و بديهي است كه زائر اين مسجد، خصوصا آنگاه كه با معرفت و حضور قلب و با شوق ديدار و توسل خالصانه آمده باشد، سعادت بهرهوري از عنايات خاصه آن حضرت را بيشتر داشته باشد.
اين تاريخ مسجد جمكران است، مسجد مخصوص امام زمان(عج) كه هزار و اندي سال پيش، به دستور حضرتش ساخته شد، آكنده از هزاران خاطره شيرين، از معجزات و كرامات و الطاف خاص آن بزرگوار رئوف، نسبت به شيعياني كه از دور و نزديك، با كولهباري از اميد براي شفا طلبيدن يا حاجت خواستن يا رخصت ديدار يافتن، به آستان مقدسش مشرف ميشدهاند.
آنچه پيش رو داريد تنها نمونهاي از اين هزاران خاطره است. هزاران خاطرهاي كه اكثر آنها چهبسا در هيچ دفتري ثبت نشده و بر هيچ زباني تكرار نشده باشد. با اين همه همين چند نمونه كوتاه، برگزيده شده از دفتر ثبت كرامات مسجد مقدس جمكران، از آن رو كه نشانهاي از استمرار اين عنايتها در گذشته و حال و آينده به شمار ميرود، مايه اميدواري بسيار است براي آنها كه به جستجوي نشاني و به طلب عنايتي، روي به اين مسجد ميآورند.
شفاي پسر بچه فلج
يكي از اعضاي هيات امناي مسجد مقدس جمكران كه بيش از بيست سال است توفيق خدمت به اين مسجد را دارد، چنين نقل ميكند:
(دقيقا خاطرم نيست كه سال 51 بود يا 52 شب جمعهاي بود و من طبق معمول به مسجد مشرف شده بودم. جلوي ايوان مسجد قديمي، كنار مرحوم حاج ابوالقاسم - كارمند مسجد كه داخل دكه مخصوص جمعآوري هدايا بود نشسته بودم. نماز مغرب و عشا تمام شده بود و جمعيت كم و بيش مشرف ميشدند. ناگهان خانمي جلو آمد، درحالي كه دست دختر 12 سالهاش را گرفته بود و پسر بچه نه سالهاي را هم در بغل داشت. نگاهي كردم و گفتم: بفرماييد! امري داشتيد؟
زن سلام كرد و بدون هيچ مقدمهاي گفت: من نذركردهام كه اگر امام زمان(عج) امشب بچهام را شفا دهد، پنج هزار تومان بدهم، حالا اول ميخواهم هزار تومان بدهم.
پرسيدم: آمدي كه امتحان كني؟
گفت: پس چكار كنم؟
بلافاصله گفتم: نقدي معامله كن، با قاطعيت بگو پنج هزار تومان را ميدهم و شفاي بچهام را ميخواهم!
كمي فكر كرد و گفت: خيلي خب، قبوله و بعد پنج هزار تومان داد و قبض را گرفت و رفت.
آخر شب بود و من قضيه را به كلي فراموش كرده بودم. خانمي را ديدم كه دست پسر بچه و دخترش را گرفته بود و به طرف دكه ميآمد. به نظرم رسيد كه قبلا دختر بچه را ديدهام، ولي چيزي يادم نيامد. زن شروع كرد به دعا و تكرار ميكرد و ميگفت: حاجآقا خدا به شما طول عمر بدهد! خدا انشاءا... به شما توفيق بدهد!
پرسيدم: چي شده خانم؟
گفت: اين بچه همان بچهاي است كه وقتي اول شب خدمتتان آمدم بغلم بود و بعد پاهاي كودك را نشان داد. كاملا خوب شده بود و آثاري از ضعف يا فلج در پسرك نبود.زن سفارش كرد كه شما را به خدا كسي نفهمد: گفتم: خانم! اين اتفاقات براي ما غيره منتظره نيست. تقريبا هميشه از اين جور معجزهها را ميبينيم.
شفاي بيمار سرطاني
پيرمرد ميگويد:
(بيماري من از يك سرماخوردگي ساده شروع شد. كمتر از 25 روز به قدري حالم بد شد كه در بيمارستان شهيد مصطفي خميني(ره) بستري شدم. نميتوانستم غذا بخورم و پزشكان مرا به وسيله سرم و دارو زنده نگه داشته بودند.
روزي يكي از فاميلها به عيادتم آمد. وقتي رفت، ديدم كه سيدي بزرگوار وارد اتاق ما شد. اتاق سه تخته بود، آقا رو به روي تخت من ايستاد و فرمود: چرا خوابيدهايد؟
گفتم: بيمار هستم. قبلا مريض نبودهام. چند روزي است كه اين طور شدهام. آقا فرمود: فردا بيا جمكران!
صبح وقتي دكتر براي معاينه آمد، گفتم: نميخواهم معاينهام كنيد! گفت: مسئوليت دارد. گفتم: خودم به عهده ميگيرم. اگر بميرم، خودم مسئول خواهم بود. ولي من خوب شدهام، امام زمان(عج) مرا شفا داد. دكتر باور نكرد.
پرستار خواست سرم مرا وصل كند كه نگذاشتم. وقتي خانوادهام به ديدنم آمدند، گفتم: مرا حمام ببريد تا آماده رفتن به مسجد جمكران شوم!
قربانياي تهيه كردم و به مسجد مشرف شدم. در بين راه مرتب توي سرم ميزدم و آقا امام زمان(عج) را صدا ميكردم و از عنايت آن حضرت سپاسگزاري مينمودم. با اين كه مدتي بود كه گويي يك تكه سنگ در شكم داشتم و ميل به غذا نداشتم، اما اشتهايم خوب شده و انگار سنگ از بين رفته بود.)
شفاي مفلوج
يكي از خدمه جمكران ميگويد:
(يك روز قبل از عاشوراي حسيني در مسجد جمكران مشغول قدم زدن بودم. مسجد بسيار خلوت بود. ناگهان متوجه مردي شدم كه بسيار هيجان زده بود و به هر يك از خدام كه ميرسيد، آنها را بغل ميكرد و ميبوسيد. جلو رفتم تا جريان را جويا شوم، اما همين كه به او رسيدم مرا نيز در آغوش كشيد، ميبوسيد و اشك ميريخت. وقتي جريان را از او پرسيدم، گفت: چند وقت قبل با اتومبيل تصادف كردم و فلج شدم. پاهايم از كار افتاد. هر شب به خدا و ائمه معصومين(ع) توسل ميشدم. امروز، همراه خانوادهام به مسجد آمدم. از ظهر به بعد حال خوشي داشتم. به آقا امام زمان(عج) متوسل شده بودم و از ايشان تقاضاي شفا ميكردم. نيم ساعت پيش ناگهان متوجه شدم كه مسجد نوري عجيب و بوي خوشي دارد. به اطراف نگاه كردم و ديدم كه مولا اميرالمومنين، امام حسين، قمر بنيهاشم و امام زمان(عج) در مسجد حضور دارند. با ديدن آنها دست و پاي خود را گم كردم، نميدانستم چه كنم كه امام زمان(عج) به من نگاه كرد و همان لحظه لطف ايشان شامل حالم شد و به من فرمود: شما خوب شديد! برويد و به ديگران بگوييد براي فرج من دعا كنند كه ظهور انشاءا... نزديك است، بعد ادامه داد: (امشب عزاداري خوب و مفصلي در اين جا برقرار ميشود كه ما هم حضور داريم).
خادم ميگويد:(مرد شفا گرفته يك انگشتري طلا به دفتر داد و با خوشحالي رفت. مسجد خلوت بود. آخر شب، هياتي از تبريز به جمكران آمد و به عزاداري و نوحه خواني پرداختند. مجلس بسيار با حال و سوزناك بود. من همان لحظه به ياد حرف آن مرد افتادم).
شفاي مسموم در حال مرگ
جوان ميگويد: (به دليل مسموميت، چند روزي در بيمارستان نمازي شيراز بيهوش بودم. پزشكان از مداواي من قطع اميد كرده بودند. برادرم كه در آن لحظات كنار تخت من بود، ميگفت: ديدم كه خط صافي روي صفحهاي كه نوار قلب را نشان ميداد، ظاهر شد.
او گريه ميكند و خود را روي من مياندازد. دكترها او را از اتاق بيرون ميبرند و دستگاهها را از بدن من جمع ميكنند. آنها ميخواستند جنازهام را تحويل دهند كه ناگهان آثار حيات در من ظاهر ميشود، قلبم شروع به كار ميكند و فشار خون از سه به ده ميرسد. پزشكان سريعا مرا براي دياليز و تصفيه خون به بيمارستان سعدي و صحرايي ميبرند. عقيده پزشكان بر اين بود كه اگر دياليز هم ميشدم، باز هم معلوم نبود كه زنده بمانم، اما من زنده شدم. عمهام كه زن مومن و باتقوايي است و هميشه ائمه معصومين (ع) را در خواب ميبيند و 79 سال هم سن دارد، موقعي كه حال من خيلي بد بود، همان شب در خواب امام زمان(عج) را ميبيند كه حضرت فرموده بودند: نترسيد و ناراحت نباشيد كه ما شفاي جوان شما را از خدا خواستهايم. خدا جوان شما را شفا خواهد داد.
عمهام از خواب بيدار ميشود و بوي عطر آقا را استشمام ميكند و به افراد فاميل خبر شفاي مرا ميدهد، ابتدا هيچ كس حرف عمه را باور نكرد.)
دعا براي فرزنددار شدن
مرد ميگويد: (شانزده سال بود كه ازدواج كرده بودم، ولي صاحب فرزند نميشدم، مراجعه به دكترهاي متخصص و مصرف داروهاي متنوع، نتيجهاي نداد. پزشكان بر اين عقيده بودند كه من و همسرم سالم هستيم، اما علت بچهدار نشدن ما را تشخيص نميدادند.
خلاصه، از همه جا نااميد شده و زندگي ما در سرازيري سقوط بود. روزي يكي از دوستان به من گفت: كمتر به دكتر مراجعه كن! برو خدمت امام زمان(عج) و از حضرت خواستهات را طلب كن. دلشكسته و اميدوار به مسجد جمكران مشرف شدم و بعد از خواندن نماز، متوسل شدم. چند روزي نگذشت كه حضرت واسطه فيض شده و خداوند هم يك فرزند پسر به من عنايت كرد كه الحمدا... سالم و حالش هم خوب است.)
شفاي مجروح و معلول جنگي
جوان ميگويد: (زمان جنگ در جبهه حاج عمران در حمله هوايي عراق مجروح شدم. تقريبا از تمام بدن فلج شده بودم و توانايي حركت نداشتم. شبي مادرم به منزل ما آمد و زخم زباني به من زد كه دلم را شكست و متوسل به آقا امام زمان(عج) شدم و گفتم: اي امام زمان! يا مرگ مرا برسان يا شفايم را از خدا بخواه!
آن شب در خواب، امام زمان(عج) را ديدم كه فرمود: من مسجدي به دست خود بنا كردهام. بيا آن جا متوسل شو! و در همان حال مسجد جمكران مورد نظرم بود.
صبح كه از خواب برخواستم، نظرم عوض شد و با خود گفتم كه سال آينده به مسجد جمكران ميروم. سپس به عيادت بيماري در بيمارستان رفتم. شب، ساعت 12 كه به منزل برگشتم، ديدم كه منزل و كليه اثاثيهام در آتش سوخته است. بسيار ناراحت شدم. صبح از يكي از دوستانم مبلغي قرض گرفتم و همان روز حركت كردم و به مسجد جمكران آمدم. مدت 39 روز در مسجد جمكران ماندم و به آقا خدمت ميكردم تا اين كه شب چهلم كه شب چهارشنبه و مصادف با شب نوزدهم ماه رمضان بود، فرا رسيد. خيلي خسته بودم و خواب مرا احاطه كرده بود. داخل يكي از كفشداريها رفته و خوابيدم. در خواب ديدم كه حدود ساعت يك نيمه شب است و من در حياط مسجد مشغول جمع كردن آشغال و زبالهها هستم كه آقايي جلو آمد و فرمود: آقا سيد! داري نظافت ميكني؟ بيا برويم داخل مسجد كمي حرف بزنيم!
قبول كردم و با او داخل مسجد شديم، ديدم كه چهار نفر ديگر هم آن جا هستند. نزديك آنها نشستم، آقا فرمودند: آقا سيد! مثل اين كه كسالتي داري؟
گفتم: بله آقا، در جبهه مجروح شدم.
آقا با دست مبارك خود بر سر من كشيد و فرمود: انشاءا... خوب ميشوي و بعد دستي به كمر و پايم كشيد كه درعالم خواب، بسيار راحت شدم. يكي از آن چهار نفر هم حضرت علي (ع ) بود با فرق خونين و ديگري حضرت رسول (ص) بود. حضرت زهرا (س) هم با پهلوي شكسته نفر سوم بود و نفر چهارم حضرت معصومه (س) بود كه داشت گريه ميكرد.
پرسيدم: چرا حضرت معصومه(س) گريه ميكند؟
امام زمان(عج) فرمود: او شكايت دارد كه به حرم ايشان بياحترامي ميكنند.
امام يك دانه خرما و قدري آب به من داد و فرمود: بخور كه فردا ميخواهي روزه بگيري.
وقتي از خواب بيدار شدم ديگر از تركشها خبري نبود و حالم خيلي خوب شده بود .)
شفاي ضايعه نخاع كمر
يكي از برادران روستاي جمكران ميگويد:
سالها پيش كه به مسجد جمكران مشرف ميشدم از حاجي خليل قهوهچي كه در آن زمان خادم مسجد جمكران بود، شنيده بودم كه فردي به نام حسينآقا، مهندس برنامه و بودجه با هدايت آقاي حاج خلج قزويني به مسجد جمكران مشرف شده و شفا گرفته است. سالها منتظر فرصتي بودم كه از نزديك حاج خلج قزويني را ببينم و جريان شفاي آن مهندس كه ضايعه نخاع كمر داشت و شفا گرفته بود را بپرسم تا اين كه به عنوان معلم به قريه جمكران آمدم و ظهرها براي خواندن نماز به مسجد ميرفتم. يكي از روزها شنيدم كه حاج خلج به مسجد تشريف آورده است. خدمت رسيدم و از ايشان خواستم كه جريان را تعريف كند كه گفت:روزي جلو قهوهخانه حاجي خليل در روستاي جمكران نشسته بودم. قبلا شنيده بودم كه شخصي به نام حسينآقا از قسمت نخاع دچار ضايعه شده و براي معالجه حتي به خارج هم رفته بود، ولي همه او را جواب كرده بودند. آن روز او را ديدم و از او خواستم كه چند روزي با هم باشيم و به مسجد جمكران مشرف شويم، اما حسين آقا گفت: فايدهاي ندارد، من به بهترين دكترها مراجعه كرده و جواب نشنيدهام.
من اصرار زيادي كردم. او پذيرفت. مدت چهل روز با هم بوديم و به مسجد جمكران مشرف ميشديم. روز چهلم به حسينآقا گفتم:مواظب باش كه امروز، روز چهلم است. با هم به صحرا رفتيم. مدتي قدم زديم و دوباره به مسجد برگشتيم. وارد مسجد كه شديم به حسين آقا گفتم: خستهام ميروم اتاق بغل مسجد تا كمي بخوابم.
حسين آقا گفت: من هم ميروم نماز بخوانم.
مدتي در اتاق خوابيدم. ناگهان سر و صداي زيادي در مسجد پيچيد و من از خواب بيدار شدم. بيرون آمدم و ديدم حسين آقا كه قبلا كمرش ناراحت بود، سنگ بزرگي از لب چاه برداشت و پرتاب كرد و هيچ دردي در كمر احساس نكرد. به اوگفتم: چه شده؟
گفت: در مسجد نماز امام زمان(عج) را ميخواندم. وقتي نمازم تمام شد، نشستم و سيدي را پهلوي خود احساس كردم. ايشان دست خود را به پشت من كشيد و فرمود: دردي در پشت تو نيست و بعد فرمود: وقتي نماز امام زمان(عج) را خواندي، صلوات هم فرستادي؟
گفتم: خير.
فرمود: بفرست.
من پيشاني به مهر گذاشتم و صلوات ميفرستادم. ناگهان به فكرم رسيد كه او مرا از كجا ميشناخت و ناراحتيم را از كجا ميدانست. سرم را از مهر برداشتم، اما كسي را نديدم و احساس كردم كه هيچ ناراحتي ندارم.)
شفاي بيماري كليه
مادري همراه فرزندش به واحد فرهنگي مسجد جمكران مراجعه كرد و اظهار داشت:
فرزندم مدتهاي زيادي ناراحتي كليه داشت. وقتي او را به دكتر نشان داديم، گفت كه كليه فرزندم به طور مادرزادي كار نميكند و عفوني شده است. او را سونوگرافي كردند و گفتند كه كليه بايد از بدن جدا شود. عكس رنگي گرفتيم. در بيمارستان لبافينژاد كميسيون پزشكي تشكيل شد و همه نظر دادند كه بايد عمل شود.
ماه رمضان بود. شبي در خواب ديدم كه قرار است فرزند مريضم را به اتاق عمل ببرند. من به آقاي دكتر ميگفتم كه آقاي دكتر! بچه من خوب ميشود؟ دكتر در پاسخ گفت: خانم! همه چيز دست آقا امام زمان (عج) است.
وقتي دوباره به دكتر مراجعه كردم، قرار شد كه يك بار ديگر سونوگرافي بگيرند. آزمايشات لازم انجام شد و تصميم گرفتند تا بچه را به اتاق عمل ببرند. همان روز مطلع شدم كه هياتي از نازيآباد تهران به مسجد جمكران ميرود. گفتم: بگذاريد قبل از سونوگرافي و آزمايش، بر اساس خوابي كه ديدهام او را به مسجد جمكران ببرم.
همراه با هيات به مسجد جمكران آمدم و به آقا امام زمان(عج) متوسل شدم. فردا صبح مستقيما به مركز سونوگرافي رفتم.
وقتي سونوگرافي انجام شد، گفتند: اين بچه هيچ ناراحتي ندارد. وقتي به دكتر مراجعه كردم، عكسهاي رنگي و سونوگرافيهاي قبل را با سونوگرافي جديد مقايسه كرد و گفت:
ديگر هيچ عيب و ناراحتي در كليه بچه وجود ندارد. بچه از دعاي امام زمان (عج) شفا گرفته است.
شفاي ناراحتي اعصاب و روان
پسري دانشجو ميگويد:
(حدود سه سال بود كه سردرد عجيبي داشتم. ابتدا درد از ناحيه گيجگاه شروع شده و سپس تمام سر، پيشاني، چشمها و حتي دلم را فرا ميگرفت. شب و روز آسايش نداشتم. مدتي بعد از شروع سردردها حالت شوك به من دست ميداد. حافظهام را از دست داده بودم. خوابم خيلي كم شده و از همه چيز وحشت داشتم. در رشت به دكتر مراجعه كردم كه تشخيص دادند رواني شدهام و جواب رد به من دادند. چون دانشجو بودم، سه ترم مرخصي گرفتم و در اين مدت هفت مرتبه به قصد زيارت امام رضا (ع) به مشهد شرفياب شدم تا اين كه يكي از دوستانم درباره مسجد جمكران با من صحبتهايي كرد. تصميم گرفتم به مسجد جمكران بيايم. در قم ابتدا به زيارت حضرت معصومه (س) رفتم و بعد به مسجد آمدم. پس از توسل به رشت برگشتم و حس كردم كه حالم كمي طبيعي شده است. بعد از دو، سه هفته مجددا به مسجد جمكران آمدم و مشغول دعا و نماز شدم و قدري خوابيدم. ساعت 12 شب بيدار شدم و بعد از تجديد وضو داخل مسجد رفتم و بين خواب و بيداري سيد بلند قدي را ديدم كه چند نفر با او همراه بودند و عزاداري ميكردند و درباره حضرت مهدي شعر ميخواندند. موقعي كه سيد به من رسيد، سلام كردم. سيد نگاهي به من كرد و سرش را تكان داد و من بعد از مدتي از خواب بيدار شدم. الان به حمدا... تمامي آن حالات از بين رفته و فقط كمي درد خفيف در گيجگاه من باقي مانده است.)
شفاي لال
يكي از خدام امام رضا(ع) ميگويد:
(براي كشيدن دندان، پيش دكتر رفتم. دكتر گفت: غدهاي كنار زبان شما است كه بايد عمل شود. من موافقت كردم، اما پس از عمل، لال شدم و قادر به حرف زدن نبودم. همه چيز را روي كاغذ مينوشتم و با ديگران به اين وسيله ارتباط برقرار ميكردم. هر چه به دكتر مراجعه كردم، فايدهاي نبخشيد. دكترها گفتند: عصب گويايي شما صدمه ديده است.
ناراحتي و بيماري به من فشار آورد. براي معالجه به تهران رفتم. روزي در تهران به حضور آقاي علوي رسيدم فرمود: راهنمايي من به شما اين است كه چهل شب چهارشنبه به مسجد جمكران برويد چون اگر شفايي باشد در آن جاست.تصميم جدي گرفتم، هر هفته از مشهد بليت هواپيما تهيه ميكردم و شبهاي سهشنبه به تهران ميرفتم و شب چهارشنبه به مسجد جمكران مشرف ميشدم. در هفته سي و هشتم بعد از خواندن نماز سر بر مهر گذاشتم و صلوات ميفرستادم. ناگهان حالتي به من دست داد كه ديدم همه جا روشن و نوراني شد و آقايي وارد شد كه عده زيادي دنبال ايشان بودند و ميگفتند كه اين آقا، حضرت حجهبنالحسن(عج) است. من ناراحت در گوشهاي ايستاده و با خود ميانديشيدم كه نميتوانم به آقا سلام كنم. آقا نزديك من آمد و فرمود: سلام كن.
به زبانم اشاره كردم كه لال هستم وگرنه بيادب نيستم كه سلام نكنم. حضرت، بار دوم فرمود: سلام كن!
بلافاصله زبانم باز شد و سلام كردم. در اين هنگام پردهها كنار رفت و خود را در حال سجده و در حال صلوات فرستادن ديدم. اين جريان را افرادي كه قبلا سلامتي مرا ديده و بعد لال شدنم را نيز مشاهده كرده بودند و حالا نيز سلامتي مرا ميبينند، نزد حضرت آيها... العظمي گلپايگاني(ره) شهادت دادهاند.)
شفاي پسر بچه
پسري به نام (ع - ز)ميگويد: ( سالها قبل من ناراحتي قلبي مادرزادي داشتم و بستگان من براي مداوا در تهران به پزشكان زيادي از جمله دكتر طباطبايي مراجعه كرده بودند. ايشان اظهار كرده بود: قلب او بايد عمل شود و تا به سن شش سالگي نرسد نميتوانيم او را عمل كنيم. در صورت عمل شدن هم تنها پنجاه درصد احتمال خوب شدن وجود دارد.>
سالها از آن زمان ميگذرد، او درباره آن روزها ميگويد: يكي از اقوام ما هر چهارشنبه مردم را با كاروان از تهران به مسجد جمكران ميآورد. آن روز پدر من هم در ماموريت و به بيرجند مسافرت كرده بود. اين آقا مرا هم به مسجد جمكران آورد. من قادر به راه رفتن نبودم. لذا مرا بغل كرد و داخل مسجد برد و نشاني محل خود را به من گفت و رفت. من توي مسجد دراز كشيده بودم. در اثر خستگي خوابم برد. در خواب، آقا امام زمان (عج) را ديدم كه با لباس و عمامه سبز و چهرهاي نوراني نزديك من آمد و فرمود: بلند شو، شفا گرفتي! بعد به سر و سينهام دستي كشيد و دوباره فرمود: بلند شو!
از خواب بيدار شدم و احساس كردم كه حالم خوب است، من كه اصلا قادر به راه رفتن نبودم، دويدم كه محل همان مردي كه از اقوام ما بود را پيدا كنم. همين كه او را ديدم خود را در بغلش انداختم
کلمات کلیدی این موضوع
مجوز های ارسال و ویرایش
- شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
- شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
- شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
- شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
-
مشاهده قوانین
انجمن