بسمه تعالی



پطرس بود و یعقوب و یوحنا ...

چشم در چشمانش دوختند …

اشک، تصویری مبهم از او در ذهنشان ساخته بود …

صدای گامهای سربازان هر لحظه بلند و بلند تر می شد...

می دانستند فرصتشان کمتر از آن است که فکر می کنند...

به پاهایش افتادند ، حتی فرصت اشک ریختن هم نداشتند ...

یوحنا گفت : بگو مسیح من ! کی باز خواهی گشت ؟

گفت : از زمان بازگشتم هیچ کس جز خداوند آگاهی ندارد ...

یوحنا گفت : در نبودت چه کنیم ، ای آقای ما ؟

و او گفت : منتظر باشید ! منتظر ...

که روزی باز خواهم گشت ...



و در آن وقت شادمان خواهید گشت و هیچ کس نمی تواند این شادی را از شما بگیرد ...



و مسیح به آسمان رفت تا آن روز که وعده اش را داده بود، بازگردد...



***

همیشه این کلمات انجیل مقابل چشمانم رژه می روند :



و در آن وقت شادمان خواهید شد و هیچکس نمی تواند این شادی را از شما بگیرد ...



و من سالهاست که منتظر آن روزِ شادمانی هستم ...

از همان دوران بچگی ...

باور نمی کنی ؟ !!

... چهار یا پنج ساله بودم ، یه روز که برنامه کودکان نگاه می کردم ، مجری از یکی از بچه ها پرسید : معنی اسمت چیست ؟ یادم نیست اسمش چه بود و چه پاسخی داد ... فقط یادمه که دویدم پیش مامانم و ازش پرسیدم : مامان اسم من یعنی چی ؟

منو تو آغوش گرمش نِشوند ، بوسیدم و گفت : پسرم ! مهدی یار یعنی یارِ مهدی ...

- مامان جون ! مهدی کیه ؟

- مامانم یه آهی کشید - که اون موقع دلیلشو نفهمیدم ولی حالا خوب می فهمم که اون آه برای چی بود و معنی اش چیه – و گفت : مهدی پدرته ...

- اسم بابای من که بابا محمده ...

- اشک توی چشمهاش جمع شد و گفت : اون بابایِ بابا محمد هم هست، بابای منم هست ، بابای تو هم هست ... بابای همه است ...

- مامان ! بابا مهدی کجاست ؟

- اشکهاش روی صورتش جاری شد و گفت : نمی دونم مامان ... یعنی هیچ کس نمی دونه... رفته سفر ... یه روزی بر می گرده ...

- کی می آید ؟

- منو به آغوشش چسبوند و گفت : نمی دونم ! دعا کن مهدی یار جون ! اگه دعا کنی ... انشاالله زود میاد ...

- برام سوغاتی هم می یاره ؟

- آره ! مامان جون ، بابا مهدی ، مهربون ترین بابای دنیاست ، قشنگترین سو غاتیا رو واسه ات می یاره ...!

و از اون روز به بعد ، همیشه واسه اومدنت دعا می کردم ...

همیشه توی رویاهام سوغاتی های بابا مهدی رو ترسیم می کردم : قشنگترین ماشین کنترلی دنیا ، بزرگترین آدم آهنی ...



یه روز دیگه بابا اومد خونه با یه بغل گل و یه جعبه بزرگ شیرینی و یه هدیه قشنگ واسه من ...

- بابا اینا واسه چیه ؟ مگه امروز عیده ؟

- آره بابا جون ! امروز تولد بابا مهدیه ... ؟

- خودش نمی یاد تو جشن تولدش ؟

و این از معدود دفعاتی بود که من اشک های بابا محمدم رو دیدم ...

جوابم رو نگرفتم ولی فهمیدم دیگه نباید بیشتر ادامه بدم ...

- حالا چرا واسه من هدیه خریدی ؟

- آخه ! اگه خدا بخواد، تو می خوای یارش بشی ...این هدیه هم واسه یارِ بابا مهدیه ...

- مگه یارم می خواد ؟!!

- آره بابا جون! اون می خواد یه هدیه بزرگ واسه همه بیاره برای همین نیاز به کمک داره ، تو هم می خوای کمکش کنی ...

- پس بابای بقیه آدما هم هست ...

مامانم دستی به موهام کشید و گفت : آره اون بابای همه است ... بابای همه ...

هدیه رو باز کردم یه ماشین اسباب بازی بود ...

- گفتم : بابا من یه تفنگ می خوام یه تفنگ بزرگ و قشنگ ، از اون مسلسل ها...

- بابا گفت : مهدی یار جون ! یارِ بابا مهدی تفنگ رو دوست نداره ... یارِ بابا مهدی با همه مهربونه ... بابا مهدی اصلا پسرایی که می خوان آدما رو حتی توی بازی بکشند دوست نداره ... یار بابا مهدی ! به همه گل هدیه میده ، چون بابا مهدی خودش گله ، قشنگترین گل دنیا ...

و از روز به بعد همیشه به خودم می گفتم من باید پسر خوبی باشم چون بابا مهدی پسرای بد رو دوست نداره ...

آره ! از روز به بعد مِهرت به دلم نشست ... هر وقت یه گل رو می دیدم یاد تو می افتادم ...

هر کس اسمم رو صدا می زد سرم رو بالا می گرفتم و با افتخار می گفتم : من مهدی یارم ، آخه حالا دیگه معنی اسمم رو می دونستم...

آره ! از همون بچگی دوستت داشتم ، از همون بچگی منتظرت بودم و واسه اومدنت دعا می کردم ...

یه روز به مامانم گفتم : مامان ! خیلی دوست دارم یه روز بابا مهدی رو ببینم و باهاش حرف بزنم ... خیلی دوست دارم بهش بگم : بابا مهدی ! زود بیا ، دلم واسه ات تنگ شده ... بهش بگم : بابا مهدی ! دلم یه عالمه اسباب بازی می خواد ...

بغض گلوی مامانم رو گرفت – اون موقع نمی دونستم چرا هر وقت اسم بابا مهدی رو می یارم مامان و بابام حالشون عوض می شه ، ولی حالا خوب می فهمم – و گفت : پسرم ! با بابا مهدی هر وقتی که دوست داری می تونی حرف بزنی ... اون صداتو می شنوه و به حرفات گوش میده ...

از اون شب به بعد هر وقت دلم می گرفت ، هر وقت حرفی داشتم که دوست نداشتم کسی بشنوه ، با تو حرف می زدم ، همه درد دلهام رو به تو می گفتم ، خلاصه از روز به بعد سنگ صبور من تویی ... فقط تو ...

آره ! حالا دیگه بزرگ شدم ولی هنوز تو برام بابا مهدی هستی و میدونم تا آخر عمرم هم بابا مهدیِ من خواهی بود ... حالا دیگه از تو اسباب بازی نمی خوام - شاید هم اسباب بازی هایم فرق کرده !! – ولی مثل همون دوران بچگی دوستت دارم به همون پاکی ، با همون صداقت ، از صمیم قلبم، از اعماق وجودم ...

درسته هیچ وقت ندیدمت ، هیچ وقت صدای قشنگت رو نشنیدم ، ولی هیشه تو رو حس کردم ، وجدانت کردم ، بودنت رو درک کردم ...آخه ! تو مثل بویِ گل می مونی!! دیده نمیشی ولی حس میشی ...

همیشه بهترین همدم تنهایی هام بودی ... شاید واسه همینه که اینقدر تنهایی رو دوست دارم...

منتظرت بودم از همون بچگی ...

می دونم ! شاید پسر خوبی واسه تو نبودم ،شاید واقعا یارت نبودم، شاید... ولی تو بابای خوبی واسه من بودی، شاید خیلی از وقتا یادم رفته واسه اومدنت دعا کنم ولی می دونم تو واسه من زیاد دعا می کنی ...

آره بابا جون ! نه تنها من که همه تاریخ منتظرت بوده اند ، همه چشم به اون روز دارند که بیایی و یک بغل گل واسه همه هدیه بیاری ... بیایی با یک دنیا شادمانی ، شادمانی ای که هیچ کس دیگه نتونه اونو از ما بگیره، همون شادمانی ای که عیسی موقع رفتنش به آسمون ، به حواریونش وعده داده بود ...

آره ! عیسی میاد ، اما با تو ...

و من منتظر اون شادمانی ام ... شادمانی ابدی ... واسه همه مردم دنیا ...



و توی این سحر زیبا که شب تولد بابا مهدیِ منه ... نه ! شب تولد بابا مهدی همه است ...

باز دلم هوای تو رو کرده ...

مسیحِ من ، یوسفِ من ، محمد و موسایِ من، بابا مهدیِ من ... خیلی دلم برات تنگ شده ...

چشمهام رو به در می دوزم ... فضای ریه هام رو پر از عطر گلِ نرگس می کنم ...

دستامو بلند می کنم به سمت آسمون ... واسه اومدن یوسف رفته سفرم دعا می کنم ، شاید شمیم پیراهنش مشامم رو بنوازه ...



آن سفر کرده که صد قافله دل همره اوست

هرکجا هست خدایا به سلامت دارش





منم همون کلمات یعقوب رو زمزمه می کنم :



بوی یوسف به مشامم می رسد، اگر نگوئید دیوانه شده ام...








سایه بابا مهدی رو سرت مستدام باشه و دعای خیرش پشت سرت

آمین



نويسنده: دوست عزيزم مهدیار بامشکی