کاش می شد اسمم و خودم انتخاب کنم . دلم می خواست اسمم عبد المهدی باشه. کاش این اسم مشترک بود . بندگی باید توی دلم باشه این و می دونم ولی دلم می خواد این راز رو یک جوری جار بزنم.

می خوام همه بدونن این تو بودی که قلبم رو ازاد کردی. قلبم و خریدی. از زندان بی تو بودن ها و به غیر تو دل بستن ها و جز تو رو دوست داشتن ها نجات دادی. و من مرده بودم .و از تو فقط یک اسم می شناختم. یک اسم دور. به خیالم تو توی اسمونها هستی. توی بهشت امن خدا. که یک روز خیلی خیلی خیلی خیلی دور می ای.

چه قدر تنها بودم، چه قدر تنها. این رو وقتی امدی فهمیدم .امدنت درست شبیه یک معجزه بود . وقتی از همه دل بستنها خسته شدم وقتی دلم و هیچ چیز اروم نکرد ،اون شب یادم هست گفتم خدایا می خوامت ولی برای رسیدن به تو انگار هیچ راهی نیست. من کجاو تو کجا؟ خودت دستم و بگیر و راه ببر.انگار دور و برو پر از دیوارهای سربی .بدون هیچ روزنی. راه رسیدن را نشونم بده؟

خدا صدام و شنید. تو صدام و شنیدی.و فردا روز اشنایی من با تو بود. یه سری سی دی دستم بود ،خیلی وقت بود. تو خواستی گوششون بدم. و اون روز شد روز رهایی من. هنوز یک سال نشده. یادم هست که با چه ولعی می نوشیدمشون. انگار یکی تکونم داده بود ومنو از خواب بیدار کرده بود. ومن بابای خودم پیدا کردم.

و تو شدی یه در نورانی که از توی دیوارهای سربی گشوده شد.
[b]
بابای خوبم؛ انقدر جاری بودی که از این این همه مدت ندیده بودمت ، گیجم. همه جا هستی . حالا بدون تو دنیا چقدر هول انگیز.جهنم !


بابا هیچ وقت از پیشم نرو. نگذار بی تو حرف بزنم . بی تو عاشق بشم .بی تو نفس بکشم. ازت ممنون...به اندازه عمق خوشبختی که با امدنت نصیبم شد.

تو رو برای همه ارزو می کنم...