ام البنین انگار مادر ادب است و ادب، زاده اوست. تاریخ، معرفت و ولایت غریب این زن را با حیرت بر دست گرفته است.


چنین نیست که ادب و معرفت این بانوی محیر العقول، صفتی باشد در کنار صفات درخشان دیگر او. خورشید ادب او از چنان نورانیتی برخوردار است که همه صفات زیبای او را تحت الشعاع خود قرار می دهد.


وقتی کاروان اسرای کربلا به مدینه نزدیک می شود، کسی پیشتر از کاروان خود را به شهر می رساند تا خبر ورود کاروان را اعلام کند.


بشیر از مواجهه با یک تن بسیار پرهیز دارد و او«ام البنین» است. نمی تواند و نمی خواهد حامل خبر شهادت چهار دلاور یک مادر باشد. چه بگوید؟ چگونه بگوید؟ کدام زبان است که در هرم گدازنده این خبر نسود؟!

اما می شود آنچه نباید بشود.


ام البنین نزدیکی کاروان کربلا را در می یابد و به سمت دروازه شهر به راه می افتد و در میانه راه با«بشیر» مواجه می شود.


سئوال ام البنین چیست جز:

- چه خبر؟

چه بگوید بشیر؟! به مادری که «ام البنین» بودنش به افتخار چهار پسر و چهار دلاور محقق شده است، چه بگوید؟! تلاش می کند که زهر مصیبت را آرام آرام و جرعه جرعه بنوشاند. می گوید: سرت سلامت مادر! عباست به شهادت رسید.


و منتظر صیحه«ام البنین" می ماند.

اما ام البنین نمی شنود این خبر را و باز می پرسد:

- چه خبر؟


و بشیر مبهوت و متحیر جرعه دوم را به ساغر صبوری ام البنین می ریزد.

- مادر عبدالله هم به دیدار خدا شتافت.


انگار ام البنین باز هم چیزی جز سئوال خود می شنود.

- پرسیدم چه خبر؟!

و بشیر ضربه خبر آخر را فرود می آورد و خود را خلاص می کند:

- چه بگویم مادر، عثمان و جعفرت هم شهد شهادت نوشیدند.

اما ام البنین خلاص نمی شود، آشفته تر می شود. نقاب از چهره ادب بر می دارد، معرفت مکتوم را برملا می کند. فریاد می کشد:

- بشیر! از حسین چه خبر؟«ان اولادی و من تحت الخضراء کلهم فداء لابی عبدالله الحسین.»



همه بچه های من و همه آنچه زیر این گنبد میناست، به فدای ابی عبدالله. بگو از او چه خبر؟



و بشیر غریق این دریای معرفت، دست و پایی می زند و خبر شهادت حسین (ع) را در جام جان ام البنین می ریزد و ام البنین تنها یک جمله می تواند بگوید:



-«قطعت نیاط قلبی»

بنده دلم را پاره کردی، شاهرگ حیاتم را بریدی!



و بعد صیحه می کشد، گریبان می درد و روی می خراشد.



- پس مهر مادری کجاست؟

مهر مادری اینجا ظهور نمی کند. اینجا همه چیز در مقابل خورشید ولایت بی رنگ است. جایی که حسین (ع) مطرح است، ام البنین فرزندانش را نه تنها نمی بیند که به خاطر می آورد، قابل طرح نمی داند. حتی این قدر که از سرنوشتشان سئوالی بکند و خبری بگیرد.



اما مهر مادری چیزی نیست که برای همیشه مکتوم بماند، آن هم مادری مثل ام البنین، و فرزندانی مثل عباس و عبدالله و عثمان و جعفر.



ام البنین افتخارش به این چهار پسر رشید و دلاور و زیباست. این چهار دسته گل برای او کنیه و لقب شده اند؛ آن قدر که نام او - فاطمه - فراموش شده و نام اینان بر او نشسته است. اصلا بهانه اتصال او به خاندان ولایت هم همین معنا بوده است.



امیرالمومنین علی بن ابی طالب (ع) رفته است پیش برادرش عقیل - که در عام رجال و انساب مهارتی تمام دارد - و گفته است: زنی می خواهم از خاندان شجاعت و شهامت، زنی شیردل و دلاور. و عقیل پرسیده است: چرا؟



و او فرموده است: می خواهم فرزندانی دلاور بیاورد برای یاری حسین (ع).



و عقیل در میان تمام قبال عرب، قبیله بنی کلاب را برگزیده است و در میان آن، فاطمه دختر بنی حزام کلبی را.

و گفته است: این همان است که تو می خواهی.



پس موجودیت ام البنین بسته به این چهار دلاور است و دل کندن از اینها ساده نیست. فدیه کردن اینها آسان نیست.



وقتی از هرم مصیبت حسین (ع) قدری کاسته می شود، ام البنین آرام آرام به یاد فرزندان خود می افتد. در گوشه ای از قبرستان بقیع می نشیند، به یاد چهار گلدسته حرم مرثیه می خواند و اشک می ریزد؛ آن چنان که مردان قسی القلب هم از مرثیه های جانگداز او به گریه می افتند.



وقتی زنان مدینه با خطاب ام البنین او را تسلیت می گویند، داغ دلش تازه می شود و در میان ضجه و مویه، اشعاری را - فی البداهه - زمزمه می کند که ترجمه آن چنین است:


دیگر مرا ام البنین نخوانید، دیگر مرا مادر شیران شرزه ندانید، من به خاطر پسرانم ام البنین خوانده می شدم ولی اکنون هیچ پسری برای من نمانده است.


من چهار باز شکاری داشتم که همه در آماج تیر شدند، از رگ و پی خود بریدند و مرگ را در آغوش کشیدند و بدنهایشان با نیزه های دشمنان تکه تکه شد و همه با اندام چاک چاک بر روی خاک غلطیدند و روز را به شب رساندند.


ای کاش می دانستم که ماجرا همچنان است که من شنیدم! یعنی به راستی دستهای عباس مرا از تن بریده اند؟!

سید مهدی شجاعی

پايگاه استاد حسين انصاريان